اشراف‌زاده‌ای که عطای آلمان را به لقای جبهه بخشید

رحیم قمیشی گفت: «بیژن رهداری» می‌توانست به آلمان برود و زندگی خوبی داشته باشد، اما در راهی قدم گذاشت که رضای خداوند در آن بود.
کد خبر: ۳۶۶۹۰۵
تاریخ انتشار: ۳۰ مهر ۱۳۹۸ - ۰۰:۵۸ - 22October 2019

جوانی که جبهه را به زندگی مرفه ترجیح دادگروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس: طی سال‌های گذشته برخی در معرفی شهدا، آن‌ها را رشدیافته در یک خانواده فقیر یا مذهبی توصیف کرده‌اند؛ در حالی که ما شهدای زیادی داشته‌‎ایم که با وجود وضعیت اقتصادی خوب، هدف و راه‌شان را در جبهه یافته‌اند.

یکی از این شهدا «بیژن رهداری» است. او در یک خانواده ثروتمند متولد شد و امکان تحصیل و زندگی در خارج از کشور را داشت، اما بیژن مسیر زندگی‌اش را در جای دیگری یافته بود. او در روز‌های نخست جنگ، خودش را به مناطق عملیاتی رساند و مسئولیت‌های سختی را پذیرفت. رحیم قمیشی همرزم این شهید بزرگوار در توصیف این شهید روایت کرد:

بیژن ظاهری بسیار مرتب، قدّ بلند و برخوردی خوش داشت. او از تهران به گردان ما آمده بود. رفتارش و کارهایش با دیگر نیرو‌ها کمی متفاوت بود. لباس نظامی که به تن می‌کرد همیشه تمیز بود. بند‌های پوتین‌اش را همیشه مرتب می‌بست. آنقدر مودبانه و زیبا صحبت می‌کرد که همیشه با خودم می‌گفتم باید یک دوره آموزش فن بیان پیش او بروم. همیشه لبخند کوچکی هم گوشه لبش بود که چهره او را زیباتر نشان می‌داد. این ویژگی‌ها باعث شد که در همان روز‌های اول حضورش در گردان، همه شیفته او شوند.

او به عنوان مسئول اطلاعات و عملیات گردان تعیین شد. بیژن ۱۹ ساله و بی‌تجربه بود، اما همچون یک افسر آموزش‌دیده، وظایفش را انجام می‌داد.

مسئول اطلاعات و عملیات معمولا شبانه برای شناسایی به همراه دو یا سه نفر باید می‌رفت از نزدیک، خط پر از تجهیزات نیرو‌های عراق، و محل عبور نیرو‌های ما را برای حمله، بررسی می‌کرد. این کار شجاعت زیادی می‌خواست، زیرا در مسیر میدان مین، سیم خاردار، خاک و گِل، تیراندازی‌های بی‌هدف دشمن و... بود. همچنین هر لحظه ممکن بود که نیرو‌های اطلاعات و عملیات اسیر یا شهید شوند. هر بار که از شناسایی برمی‌گشت، به حمام می‌رفت. از بی‌نظمی و کثیفی خوشش نمی‌آمد.

همه چیز جبهه برایش جالب بود. نماز خواندن بچه‌ها، یکدل بودن آنها، صمیمت‌شان، وابسته نبودن کسی به دنیا و ... شب‌هایی که شناسایی نمی‌رفت می‌نشستیم تا نیمه‌شب صحبت می‌کردیم. روز‌ها و شب‌ها گذشت تا اینکه عملیات والفجر مقدماتی آغاز شد. در همان روز‌های نخست عملیات خبر آمد که بیژن شهید شده است. باورش برایم سخت بود. از شهادت بیژن ناراحت بودم، ولی باید برای زنده ماندن دیگر همرزمانم می‌جنگیدم. دو هفته بعد از شهادت بیژن مرخصی گرفتم و از پادگان کرخه حرکت کردم تا به اهواز بروم. من و دوستم در انتظار یک ماشین بودیم که ناگهان یک ماشین بنز برای ما ترمز زد. در این مسیر عبور چنین ماشینی عجیب بود. با خوشحالی سوار شدیم و به سمت اهواز رفتیم. در بین مسیر حرفی نداشتیم که با راننده بزنیم.

راننده بسیار مودبانه پرسید که از کجا می‌آییم. ما هم توضیح دادیم که از منطقه می‌آییم و به تازگی عملیات خوبی داشتیم. او بار دیگر لب به سخن باز کرد و گفت «برادر من هم در آن عملیات شرکت کرده است».  ادامه داد که «اصرار کردم که برای ادامه تحصیل و زندگی بهتر به آلمان برود، اما قبول نکرد. او خودش انتخاب کرد که به جبهه برود. برادرم خیلی با استعداد و جزو نخبگان بود.» او همچنین گفت که چقدر مادرش به برادرش وابسته بوده است. گفتیم «برادرتان هنوز جبهه است؟» گفت «نه» ما پرسیدیم که آیا قبول کرده است که به آلمان بیاید؟ دوباره جواب منفی داد. او وقتی تعجب ما را دید، گفت «برادرم شهید شد.» گفتیم اسمش چی بود گفت «بیژن». با تعجب گفتم «راهداری؟» گفت «بله.» باورم نمی‌شد که او برادر «بیژن رهداری» است. بیژن آنقدر مردانه جنگیده بود که من باور نمی‌کردم از یک خانواده ثروتمند و با چنین شرایطی به جبهه آمده است.

بیژن می‌توانست به آلمان برود و زندگی خوبی داشته باشد، اما او در راهی قدم گذاشت که رضای خداوند در آن باشد. یکی از دوستان تعریف می‌کرد که گاهی بر سر مزار شهید بیژن رهداری که در اهواز است می‌رود. مزار او هم همچون خود شهید در گلزار شهدا، گمنام مانده است و کمتر کسی یادی از این شهید می‌کند.

انتهای پیام/ 131

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار