به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، داریوش محمدیان یکی از آزادگان دوران دفاع مقدس، با گرامیداشت یاد و خاطره بنیانگذار جمهوری اسلامی، تاسیس سازمان بسیج به فرمان امام خمینی (ره) را یک رویداد مهم در تاریخ دانسته و میگوید: هیچ مشکلی از ابتدای پیروزی انقلاب اسلامی در کشور وجود نداشت که به بسیج سپرده شود و عملی نشود. بسیج سازندگی، جهاد کشاورزی و... از مواردی بود که با کمک مردم به رفع مشکلات کشور میپرداخت. در روزهای اول انقلاب به فرمان امام مردم بسیج شدند و به کمک کشاروزان شتافتند و در چیدن گندم به آنان کمک کردند. در زمان جنگ هم اولین نیروهایی که به مقابله با دشمن شتافتند، مردم بودند که در قالب نیروهای بسیج به جبههها اعزام شدند؛ و امام چه توصیف خوبی از بسیج بیان کردند، که بسیج عشق به تمام خوبیها است.
محمدیان از قدرت بسیج در جبههها و کسب پیروزی در میدان نبرد و شکست روحی و معنوی دشمن میگوید و اضافه میکند: بسیجیان، در اردوگاههای عراق نیز، فرماندهان اردوگاه را به زانو در آوردند. وقتی که یک بسیجی ۱۲ ساله حاضر به مصاحبه با خبرنگار زن هندی که حجاب کاملی نداشت، انتشار این خبر در رسانه ها، جهان را به لرزه در آورد.
وقتی که آزاده شهسواری با دستان بسته و در بند نظامیان عراقی فریاد میزد: مرگ بر صدام، قلب هموطنان ما در ایران مثل کوه محکم میشد و دل دشمنان میلرزید و یا ۲۳ نفر نوجوان و جوان بسیجی که صدام با آنها دیدار میکند جزو تاریخ درخشان ایران و دفاع مقدس است؛ و هزاران دلیل مستند دیگر که دلالت بر قدرت الهی بسیج دارد.
این یادگار دفاع مقدس گریزی هم به آلبوم خاطرات خود از دوران اسارت میزند و میگوید: نظر به اهمیت عملیات بدر و تسخیر بزرگراه بغداد- بصره توسط ایران، نیروهای ویژه گارد ریاست جمهوری عراق به عنوان نیروی ذخیره برای نخستین بار در چنین عملیاتی مقابل نیروهای رزمنده ایران شرکت کردند.
اسفند ۱۳۶۳ عملیات بدر با رمز یا فاطمه الزهرا (س) در محور هور الهویزه با شرکت چندین لشکر نیروی زمینی ارتش و سپاه پاسداران آغاز شد. نیروهای ایران در پیشروی اولیه از سمت جزایر مجنون موفق به اشغال پاسگاه ترابه و تسخیر بخشی از بزرگراه بغداد-بصره شدند.
هنگامی که ایرانیها بزرگراه را تسخیر کردند، نیروهای عراقی تحت امر ژنرال سلطان هاشم أحمد محمد الطائی و ژنرال جمال زانون، پاتک سنگینی را با حملات هوایی و توپخانهای علیه نیروهای ایرانی آغاز کردند، سپس با استفاده از توپخانه، تانک و نیروهای زرهی عملیات گازانبری انجام دادند. در اوج نبرد، صدام دستور استفاده از سلاحهای شیمیایی را صادر کرد. همزمان با استفاده از لولههای ویژهای که مهندسان عراقی طراحی کرده بودند آب دجله را به داخل خاکریزهای ایرانی هدایت کردند. تحت فشار شدید عراقی ها، نیروهای ایران مجبور به عقبنشینی شدند.
گلولههای خمپاره و توپ مثل تگرگ بر سر نیروهای ایرانی فرود میآمد و منطقه را مثل جهنم کرده بود. صدای غور غور قورباغههایی که آرامش آنها در هور الهویزه به هم ریخته بود، فضایی خاص بوجود آورده بود، در گوشهای میان نیزارها داریوش محمدیان، از نیروهای سپاه پاسداران روی زمین افتاده بود؛ او هنگام صبح در عملیات بر اثر اصابت گلوله به ساق پایش قادر به راه رفتن نبود و منتظر بود تا نیروهای امدادی او را به پشت جبهه منتقل کنند. در این میان، تعداد زیادی هم ترکش به بازو و کمر او خورده و خون زیادی از بدنش رفته بود.
با فرا رسیدن شب، مقداری از حجم آتشباری عراقیها فروکش کرد؛ داریوش به همراه تعدادی از نیروهای خط شکن حدود ۳۰ کیلومتر در دل خاک عراق نفوذ کرده بودند و پشت سر آنها، تا محدوده خط مرزی، تا چشم کار میکرد آب و نیزار بود. ارتباط او با نیروهای خودی به کلی قطع شده بود؛ بدنش مثل آبکش سوراخ سوراخ شده بود حتی قدرت سینه خیز رفتن را هم نداشت تا خودش را به جایی برساند. نزدیک ظهر بود، هوا گرمتر و گرمتر میشد؛ از فرط تشنگی و گرسنگی چشم هایش روی هم رفت و بی هوش شد، شب هنگام با سرد شدن هوا از خواب بیدار شد، خاکهای گونیهایی را که با آنها سنگر ساخته بودند خالی کرد و مثل کیسه خواب داخل آن خزید و به خواب رفت. با صدای انفجار خمپارهای که در نزدیکی او فرود آمد چشم هایش را باز کرد، نمیدانست چقدر خوابیده بود، اما عقربه ساعت مچی اش ساعت ۷ صبح را نشان میداد؛ کم کم یادش آمد که کجاست و چه اتفاقی افتاده است، چشم انتظاری برای رسیدن به داد کسی که استخوان پایش بر اثر اصابت گلوله شکسته بود بسیار طاقت فرسا و شکننده بود؛ دو روز از مجروح شدن او میگذشت، رمقی در بدن نداشت و دوباره بر اثر ضعف شدید جسمی بی هوش شد، آنقدر که حتی صدای انفجار خمپارهها هم قادر نبود او را بیدار کند، ساعتها بعد، یک انفجار مهیب در نزدیک او و اصابت چند ترکش دیگر به بدنش او را بیدار کرد، داریوش به سختی دست خود را تا جلوی صورتش بالا آورد، وقتی به ساعتش نگاه کرد، چهار بعد از ظهر را نشان میداد.
هنوز امید داشت که نیروهای خودی او را پیدا کنند و به عقب برگردانند. اما هرچه انتظار میکشید امید او بیشتر به یاس تبدیل میشد. نیرو و قوای جسمی اش تا حد مرگ تحلیل رفته بود و به سختی چشمهایش را باز میکرد، ضعف بدن او را گرفت و دوباره بی هوش شد؛ سه روز از مجروحیت او میگذشت، حالا دیگر مطمئن شده بود که به جای دوستان و همرزمان، باید منتظر ملک الموت باشد. تمام زندگی اش از کودکی تا آن لحظه از جلوی چشمانش رژه میرفت، اشهد خودش را خواند و آماده پرواز تا شهادت شد، گویی به پای مژه هایش سرب بسته بودند، پلک هایش سنگین شد و چشمهایش روی هم آمد. چنان به خواب رفت که انگار سالهای سال مرده است.
دم - دمهای غروب بود که با صدای چند نفر چشمهایش را باز کرد؛ دو سرباز عراقی بالای سر او ایستاده بودند، یکی از آنها اسلحه اش را مسلح کرد که تیر خلاص را به مغز او شلیک کند؛ از آنجا که داریوش خوزستانی است و با زبان عربی آشنایی دارد، متوجه شد که سرباز دیگری به همقطار خودش گفت: «این بیچاره آنقدر تیر و ترکش خورده که فکر نمیکنم تا شب زنده بماند، او را نکش! خودش میمیرد.» و بعد از آنجا دور شدند.
فردا صبح یک اکیپ برای پاکسازی منطقه وارد نیزارها شدند. از آنجا که خدا میخواست داریوش زنده بماند، او را سوار یک دستگاه جیپ کرده و به پشت جبهه منتقل کردند. بعد از بازجویی او را به اورژانس فرستادند. در آنجا تنها کاری که برای او انجام دادند پایش را با آتل بستند و به یک پایگاه هوایی در استان الانبار اعزام کردند. دو سوله در آنجا بود که همه مجروحان را در آنجا جمع کرده بودند. بعد از دوهفته داریوش محمدیان به همراه تعداد دیگری از آزادگان به اردوگاه الرمادی کمپ ۹ تقسیم شدند.
چهار ماه از اسارت او میگذشت که ماموران صلیب سرخ برای بازدید وضعیت اسرا به اردوگاه آمدند، ثمره حضور نمایندگان صلیب سرخ در اردوگاه این بود که اولین نامه را برای خانواده اش نوشت. یک دنیا حرف و دلتنگی برای گفتن داشت، اما نامه اش را باید در ۴-۵ خط در ورقه مخصوص به قطع A۳ بنویسد. عراقیها حتی اجازه نمیدادند در حاشیههای نامه چیزی بنویسند. آنها ها برای کنترل نامهها از منافقین استفاده میکردند و منافقین هم نامههایی را که شلوغ و پر خط بود یا در حاشیه آن مطالب زیاد مینوشتند منهدم میکردند و اجازه ارسال آن را نمیدادند. به همین ترتیب خانوادهها هم برای ارسال نامه محدودیت داشتند.
داریوش محمدیان خیلی از شکنجهها حرفی به میان نمیآورد، فقط اشارهای کوتاه میکند که همه آزادگان تونل وحشت، زندانی انفرادی، ضرب و شتم و تبعید به اردوگاههای دیگر را تجربه کرده اند. او ادامه میدهد: سرتاسر اسارت خاطرههای تلخ و شیرین است. من در این مدت زبان انگلیسی را از برخی دوستان آزاده آموختم و حدود ۳۰ هزار لغت یاد گرفتم.
داریوش ادامه میدهد: محرم سال ۶۵ عراقیها هشدار داده بودند که حق نداریم عزاداری کنیم، اما ما توجهی به گفتههای آنها نمیکردیم. شب تاسوعا وقتی که در حال برگزار مراسم عزاداری بودیم، یک دفعه ۱۰-۱۵ نفر از سربازان به همراه فرمانده اردوگاه وارد بند شدند. آنها ۲۵ نفر از بچههایی را که از قبل شناسایی کرده بودند بیرون کشیدند، هوا خیلی سرد بود؛ عراقیها لباسهای این آزادگان را در وسط اردوگاه از تنشان بیرون آوردند و زیر باران با کابل به جان بچهها افتادند، آنقدر آنها را شلاق زدند که سنگ هم به حالشان گریه میکرد، سپس آنها را به داخل یک سلول در ابعاد ۲ متر در ۲ متر انداختند، تصور کنید ۲۵ نفر یک هفته در این اتاق چمباتمه روی پای همدیگر بنشینند چه اتفاقی میافتد! سایر آزادگان در اعتراض به این اقدام فرمانده اردوگاه دست به اعتصاب غذا زدند؛ بعد از مدتی عراقیها مجبور شدند آنها را آزاد کنند. وقتی آزادهها را از این اتاق تنگ و نفس گیر بیرون آوردند آنها تا ساعتها مثل افراد افلیج نمیتوانستند روی پای خود بایستند، کمر آنها خشک شده بود و از درد صاف نمیشد. این شکنجهها با یادآوری مصائبی که بر اهل بیت (ع) وارد شد کم رنگ و شیرین میشد.
یک روز قبل از اینکه ماموران سازمان صلیب سرخ برای بازدید به اردوگاه بیایند، رفتار عراقیها با ما خیلی عوض شد. آنها وسایلی در اختیار ما قرار دادند که ما فهمیدیم خبری شده است. وقتی ماموران صلیب سرخ آمدند ماجرای شکنجهها را با آنها مطرح کردیم آنها میگفتند شواهد شما برای اثبات شکنجه تان چیست؟ و ما گفتیم شاهدی زندهتر و گویاتر از جای شلاق روی بدن بچهها نداریم. آنها آن روز رفتند و فردا با تعدادی از افسران رده بالای استخبارات عراق برگشتند. افسرعراقی شکنجه اسرا را تکذیب کرد و گفت: اگر این زخمها جای کابل است باید طول آن ۲۵ سانتیمتر باشد، ماموران صلیب سرخ با متر جای زخمها را اندازه گرفتند وقتی موضوع شکنجه آزادگان ثابت شد، بچهها از صلیب سرخ خواستند که فرمانده اردوگاه عوض شود و تاکید کردند تا وقتی که او را از این اردوگاه تبعید نکنید اینجا روی آرامش به خود نمیبیند. دو روز بعد؛ فرمانده اردوگاه را به جای دیگری منتقل کردند که این موضوع برای عراقیها خیلی گران تمام شد. هر چند تعدادی از بچههای ما را هم به اردوگاههای دیگری فرستادند، اما این حرکت پیروزی بزرگی برای ما به شمار میرفت و شیرینی آن بیشتر بود که توانستیم در کشور متخاصم حرف خود را بر کرسی بنشانیم. بعدها حرکتهای تاریخی دیگری در اردوگاهها رقم خورد که نشان از اقتدار ایرانیها حتی در اسارت و در چنگال دشمن حکایت داشت.
امروز هم اگر توسعه، پیشرفت، عمران و آبادانی در حوزههای مختلف سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، صنعتی و ... هستیم، به بسیج سپرده شود، این نیروی الهی پیروز میدان خواهد بود.
منبع: خبرگزاری بسیج
انتهای پیام/ 900