سلیمانی به روایت سلیمانی/ 9

کلمه رایج در زمان جنگ برادر بود نه سردار

سردار شهید قاسم سلیمانی می‌گفت: جنگ ما افتخارش این بود که رتبه‌ای نبود. این پارچه‌ها و درجه‌ها روی دوش من نبود. کلمه رایج، کلمه سردار و سرهنگ نبود. کلمه رایج، کلمه برادر بود؛ برادر حسین، برادر احمد، برادر مهدی. کلمه‌ی رایج این بود.
کد خبر: ۳۷۹۶۵۳
تاریخ انتشار: ۲۷ دی ۱۳۹۸ - ۰۴:۵۵ - 17January 2020

کلمه رایج در زمان جنگ برادر بود نه سرداربه گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، سردار شهید حاج قاسم سلیمانی فرمانده بی‌بدیل جبهه مقاومت پیشینه‌ای طولانی در دفاع مقدس دارد. این شهید عزیز، همه تجربیات گران‌سنگش را به کار گرفت تا در جبهه وسیع‌تری علیه کفر حقانیت اسلام را اثبات کند. برای همین ضروری است که نگاهی به حضور شهید سردار سلیمانی در سال‌های دفاع مقدس داشته باشیم.

متن زیر بخش‌هایی از کتاب ذوالفقار نوشته علی‌اکبر مزدآبادی است که در آن خاطرات شفاهی شهید حاج قاسم سلیمانی را گردآوری کرده است که قسمت نهم آن را در ادامه می‌خوانید:

تا ابد شرمنده‌ایم

«در بحبوحه عملیات والفجر 8، من شنیدم پسر مهدی زندی، مسئول ادوات لشکر ما، روز قبل تصادف کرده و کشته شده است. این بچه را نگه‌داشتند تا پدر بیاید، هم برای راننده‌ای که به او زده تعیین تکلیف کند، هم بچه را دفن کنند، من فکر کردم چطوری برادرمان را قانع کنم، بدون این‌که متوجه بشود، برگردد. خبر مصیبت فرزند بود.

او آمد پیش من. وقتی آمد، دیدم خندان است، شاداب است. جنگ خیلی مشکلات داشت، تنگناها داشت، سختی‌ها داشت. من دیدم او خیلی سرحال است، حیفم آمد نگرانش کنم. فکر کردم چطوری او را قانع کنم. گفتم: آقا مهدی.

گفت: بله.

گفتم: آقا مهدی، این جنگ طولانی است، پاتک‌های دشمن متوالی است، تو بیا برو عقب، برو منزلتان را یاد کن. جانشینت باشد، بعد او برمی‌گردد، تو برو جای او. برگردد، او برود مرخصی.

یک نگاه کرد به من، خندید و گفت: می‌دانی چه می‌گویی.

گفتم: بله.

گفت: تو به من می‌گویی وسط پاتک دشمن بروم مرخصی؟ می‌دانم تو برای چه این را می‌گویی. به خاطر بچه‌ام می‌گویی؟ او یک امانت بود، خدا به من داده بود. من پیغام دادم بچه را دفن کنید، راننده را هم آزاد کنید.

همین مهدی زندی، داستانی دارد که هر وقت من یادم می‌آید، شرمنده خودم می‌شوم. بعد از والفجر 8 در روز پاسدار، یک کسی پیشنهاد داد گفت بیاییم پاسدار نمونه معرفی کنیم. ما از این کارها نمی‌کردیم.

من خامی کردم، پذیرفتم. آن وقت یک حسینیه کوچک داشتیم. پاسدارها همه جمع شدند. چند نفر را در ذهن خودم مطرح کردم که دو تای‌شان شهید شده‌اند و یکی‌شان زنده است؛ ولی به آن‌ها چیزی نگفتیم. چیزی مثل سکو درست کردند. آمدم بالای سن، آن‌جا در بحث پاسدار نمونه شروع کردم صحبت کردن. همه نگاه کردند ببینند پاسدار نمونه کیست. شهید زندی هم آخر جمعیت نشسته بود. یک چفیه سفید دور سرش بسته بود و دستش زیر چانه‌اش بود، حرف‌های من را گوش می‌داد. این چهره در چشمان من به یادگار جا مانده است. انگار همین الآن این صحنه را می‌بینم. معرفی پاسدار نمونه در جنگ کار خیلی خطایی بود. من خطای بزرگی کردم.

وقتی رسیدم به اسم او، تا گفتم زندی، احساس کردم انگار زمین باز شد و او با تمام وجود در زمین فرو رفت. مثل ابر اشک می‌ریخت. آن قدر گریست که زیر بازوهایش را گرفتند، آوردند به سمت من. وقتی سکه را از دست من گرفت، با چشم پر از اشک توی چشم من نگاه کرد، گفت: به من ظلم کردی.

یک چنین موجوداتی بودند. این فرهنگ ناجی است. این فرهنگ است که به یک ملت بقا می‌دهد. جنگ ما افتخارش این بود که رتبه‌ای نبود. این پارچه‌ها و درجه‌ها روی دوش من نبود. کلمه رایج، کلمه سردار و سرهنگ نبود. کلمه رایج، کلمه برادر بود؛ برادر حسین، برادر احمد، برادر مهدی. کلمه‌ی رایج این بود.

کسی فکر نمی‌کرد و باور نمی‌کرد حقوق فرمانده سپاه دوهزاروپانصد تومان است، حقوق رزمنده عادی هم دوهزاروپانصد تومان است. این جنگ ما بود. این زیبایی‌ها جنگ ما را به این‌جا رساند.»

انتهای پیام/ 161

نظر شما
پربیننده ها