حماسه‌ کربلای پنج-46/ خاطره‌ای از شهید "سیدرضا موسوی"

طلبه رزمنده‌ای که با یک چشم به عملیات آمد

سیدرضا فرزند حاج‌فتاح از طلبه‌های رزمنده‌ای بود که یک پایش جبهه بود و پای دیگرش در حوزه‌ی علمیه‌ی قم. چندین عملیات را تجربه کرده و یک چشم‌اش را در عملیات بدر به بهشت فرستاده بود.
کد خبر: ۳۸۲۸۶
تاریخ انتشار: ۲۷ دی ۱۳۹۳ - ۱۲:۰۴ - 17January 2015

طلبه رزمنده‌ای که با یک چشم به عملیات آمد

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از تبریز، روحانی شهید سیدرضا موسوی وقتی به گردان حبیب ابن مظاهر آمد که 15روز از آموزش غواصی سپری شده بود و فرماندهان گردان مخالف پیوستنش به جمع غواصان بودند ولی اصرار زیاد ایشان موجب جلب رضایت فرماندهان شد. در بدو ورود مرا پشت چادر برد و گفت؛ خواهشی دارم امیدوارم برآورده نمایی؟!

با تعجب پرسیدم: چه خواهشی؟

گفت: به کسی لو نده که یک چشمم را از دست دادهام.

گفتم: مگر عیبی دارد که بدانند شما جانبازید؟

جواب داد: اگر بدانند بیشتر برایم احترام میگذارند و من دوست ندارم بندگان خوب خدا بخاطر چشم من، مراعات حالم را بکنند.

با خود فکر کردم؛ خدایا چه بندگان خوبی داری که اینطور میاندیشند و راضی نیستند غیر از تو با کس دیگری معامله کنند. مجبور شدم تسلیم خواستهاش شوم. بعدش نشستیم پای صحبت همدیگر. تعریف کرد که؛ بعد از عملیات بدر در گردان حبیب با بسیجیان شهرستانهای اردبیل و مشکینشهر بودم. آنها نمیدانستند که یک چشم من نمیبیند.

چشماش را تخلیه نکرده بود.

روزی یکی از بسیجیان از بیرون چادر گفت سیدرضا، فنر را بده به من. داخل چادر دنبال فنر بودم و دستم را روی پتو میکشیدم تا فنر را پیدا کنم. ولی پیدایش نمیکردم. آن عزیز که معطل شده بود با ناراحتی گفت: چه شد؟

گفتم: پیدا نکردم.

با ناراحتی خودش وارد چادر شد. فانوس را برداشت و گفت: سیدرضا مثل اینکه چشمهایت نمیبیند و...

خندهام گرفت و گفتم: ما تبریزیها به این فانوس میگوییم نه فنر.

خندید. عذرخواهی کرد و رفت.

سیدرضا ادامه داد؛ روزی داخل چادر بودم که پایم به لیوان چای خورد و ریخت. آن عزیز گفت: سید چشمت نمیبیند؟

فقط خندیدم و...

سیدرضا میگفت: آنها حق داشتند. چون واقعاً یک چشمم نمیدید ولی آنها نمیدانستند لذا تعجب میکردند.

سالها از شهادت سید میگذشت. در یکی از اعیاد غدیر با برادر عزیز حاجغفار رستمی که از یادگاران دفاع مقدس میباشد خدمت پدر بزرگوارشان حجهالاسلام میرفتاح موسوی رسیدیم. فرمودند که پس از شهادت سیدرضا، چند نفر از همرزمانش به دیدار ما آمدند. یکی از آنها آرام و قرار نداشت. گریه میکرد. دلداریاش دادم و علت آنهمه بیتابی را پرسیدم؟ گفت: راستش را بخواهید من با سید همرزم بودم. بعد از شهادتش، فهمیدم که یک چشماش را در عملیات بدر از دست داده است. در چند مورد که پای سید توی چادر به لیوان چای خورده بود با شوخی گفته بودم؛ سید مگر چشمت نمیبیند؟ حالا که فهمیدهام او جانباز بوده و این قضیه را از ما پنهان میکرده، خیلی شرمنده هستم.

سیدرضا آدم عجیبی بود وقتی به گردان  غواصی وارد شد و در دستهی دو که فرماندهاش علی پاشائی بود سازمان یافت، حدود دو هفته از آموزش سپری شده بود و او میبایست بیشتر زحمت میکشید. آب کارون آرام و قرار نداشت و سید هم که اواسط آموزش آمده بود و تازهوارد محسوب میشد، مجبور بود هر روز چند لیتر آب گلآلود را نوش جان کند. چون روزهای حرکت با اشنوگل بود و باید زیر آب حرکت میکرد و برای تنفس از اشنوگل استفاده میکرد. چند دفعه از او خواستم، زیاد خودش را اذیت نکند و داخل قایق برود. ولی نمیپذیرفت. تا اینکه به لطف خدا آموزش تمام و آمادهی عملیات شدیم. سید به من گفت؛ اگر چه رنجهای زیادی کشیدم تا یاد بگیرم، امّا خدا را شاکرم که لطفاش شامل حالم شد تا از این قافله عقب نمانم.

ادامه داد؛ سخنان برادر سیدداود حسینی (از نیروهای واحد اطلاعات لشکر) همیشه توی گوشم هست که توصیه میکرد؛ برادران سختیها را تحمل کنید و بدانید که اسرای ما پشت میلههای زندانها منتظر شما هستند. چشم امید امام و ملت ایران به شماست و... جملات سیدداود حسینی در استخوان و خون من اثر کرد و سعی کردم سختیها را تحمل کنم تا از قافله عقب نمانم.

سیدرضا جذاب بود و بین نیروها محبوبیت زیادی داشت. از فرصتها بیشترین استفاده را میکرد. بعضی شبها پس از فارغ شدن از آموزش که در چادر دور هم جمع میشدیم پیشنهاد میداد که قرائت حمد و سوره و احکام شرعی محور بحثها و صحبتهایمان باشد. همه حمد و سوره میخواندند و سید گوش میکرد. در یکی از آن محفلها که سیدفتاح هم در جمع ما بود، بحث درباره روز قیامت شد و ورود حضرت فاطمه زهرا (س) به محشر که، سیدفتاح فتاحزاده گفت؛ روز قیامت وقتی مادرمان وارد میشوند به همه امر میشود که چشمانتان را ببندید که ما نخواهیم بست و خواهیم گفت؛ خدایا ما فرزندان خانمیم و محرم به ایشان. لذا چشمانمان را نخواهیم بست.

اکثر بچهها که افتخار سیدی را نداشتند به فکر فرو رفتند. سیدفتاح و سیدرضا وقتی سکوت معنیدار بچهها را دیدند، ادامه دادند؛ ناراحت نشوید به شما هم راهی را نشان میدهیم تا از این فرصت بیبهره نباشید و آن اینکه، موقع ازدواج با سادات فامیل شوید تا در روز قیامت شما نیز بگوئید ما داماد حضرت زهرا (س) هستیم. اکثر بچهها که مجرد بودند، خندیدند. چندروز بعد از این ماجرا سیدفتاح که متاهل بود به شهادت رسید.

چند ساعت قبل از شروع عملیات کربلای 4 کنار اروندرود، نماز مغرب و عشاء را به سیدرضا اقتداء کردم. چندنفر دیگر نیز به ما اضافه شدند. خواندن نماز به امامت اولاد پیامبر لذت دیگری داشت. گرم راز و نیاز بودیم که خمپارهی دشمن بدون اطلاع آمد. برادر محمد کمالینژاد که طلبه فاضلی بود به شهادت رسید و نوحهخوان رزمنده حاجصادق کمالی و حسین رضایی تیرآباد نیز مجروح شدند. (حسین رضایی چند روز بعد در شلمچه به شهادت رسید و نزد برادر شهیدش مهدی رفت) سیدرضا را خدا نگه داشت تا پس از چند روز در عملیات کربلای 5 پس از خلق حماسههای زیاد "عند ربهم یرزقون"گردید.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها