حماسه‌ کربلای پنج - 38/ یادی از شهید «میر قاسم میرحسینی» از شهدای عملیات کربلای 5

«میر قاسم» اسطوره‌ای است که زابلستان تا قیامت به او خواهد بالید

قراره امروز گردان‌ها برای تمرین شنا بیان این جا. خواستم قبل از آنکه بچه‌های مردم بیان توی آب یخ زده رودخانه،خودم بیام و مزه سرما رو بچشم.
کد خبر: ۳۸۳۵۳
تاریخ انتشار: ۲۲ دی ۱۳۹۳ - ۱۴:۵۰ - 12January 2015

«میر قاسم» اسطوره‌ای است که زابلستان تا قیامت به او خواهد بالید

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از کرمان، درخرداد ماه 1342در سیستان فرزندی پا به این دنیا گذاشت که بعدها آوازه اش در سراسر جبهه های جنگ پیچید ،پدرش کشاورز بود واو را میرقاسم نام نهاد میر قاسم میرحسینی کوچکترین فرزند خانواده بود.

تحصیلات ابتدایی وراهنمایی را در جزینک به پایان رساند و برای ادامه تحصیل به هنرستان کشاورزی زابل رفت. درسال 1360 با اتمام تحصیلات به عضویت سپاه درآمد و باتوجه به لیاقتها و شایستگی هایش در سن هیجده سالگی برای گذراندن دوره فرماندهی به تهران اعزام شد.

این جوان رعنا قامت سیستانی لیاقت خود رادر جنگ به اثبات رساند و به سرعت تا جانشینی فرماندهی لشکر 41 ثارا... پیش رفت سرانجام درعملیات کربلای پنج به شهادت رسید.

گناه های کوچک دنیایی از آتش برای انسان

وسوسه میشدم پِسته های تَف دیده و داغ را همان طور که به هم می زدم،یکی یکی بخورم؛ حواسم بود که سهمیه ی چند نفر دیگر هم هست.قاشق داغ را گرفت و چسپاند پشت دستم.دادم به هوا رفت که چرا این کار را کرده؟گفت:گناه هایی که انسان توی دنیا مرتکب می شه، همین جوریه!از سر غفلت انجام می ده.بدون این که حواسش باشه.کم کم که این گناه های کوچک تبدیل به یک کوه می شن و دنیایی از آتش برای انسان درست می کنن.

بی هیچ حرفی آمد عقب ایستاد

با لباس خاک آلود از راه رسید که برود داخل اتاق برای جلسه با فرمانده سپاه.رفت طرف در، که یکی از محافظ ها دستش را کشید.-کجا؟خیلی خون سرد گفت:می رم داخل؛کار دارم.-برو عقب.این جا جلسه است.بی هیچ حرفی آمد عقب ایستاد.چند دقیقه بعد یکی از فرمانده ها آمد دنبالش و بردش داخل.محافظ رفته بود جلویش و عذرخواهی میکرد.لبخند می زد و می گفت:مهم نیست.وظیفه ات رو انجام دادی.

فریاد می کشید : عراقی ها من رسیدم.بیایید جلو

گفته بود:همین جا بایستید.خبرتون می کنم که بیایید.چند دقیقه بعد، از پشت بی سیم فریاد می کشید : عراقی ها من رسیدم.بیایید جلو.

همیشه بعد از عملیات لیست مجروح ها را می گیرد و راه میافتد توی بیمارستان ها

آمده بود عیادتم.یک جلد قرآن و چند جلد کتاب هم آورده بود؛به علاوه ی سفارش هایش برای سپری کردن روزهایی که مجروحم.وقتی رفت، دوروبری ها پرسیدند:کی بود؛عجب آدم با معرفتی.

گفتم:جانشین لشکر.اول باور نمی کردند،بعد هم گیر دادند که مگر تو چه کاره ای که جانشین لشکر اومده عیادتت.حالا میبایست کلی توضیح بدهم که همیشه بعد از عملیات لیست مجروح ها را می گیرد و راه میافتد توی بیمارستان ها به سرکشی شان.

حق نداری به پشت سرت نگاه کنی

قایق که توی آب راه ها می رفت،به پشت سرم نگاه میکردم که راه برگشت را فراموش نکنم؛راه عقب نشینی را.وقتی حرف عقب نشینی شد، زل زد به چشم هایم و قاطع گفت:حق نداری به پشت سرت نگاه کنی.ما داریم می ریم جلو.حق نداریم به پشت سر نگاه کنیم.باید فقط روبرو را ببینم؛آن جا که خط دشمن است.

می خوام در محضر خدا حاضر باشم

سخنران قبل از خطبه های نماز جمعه بود؛ با لباس اتو کشیده و معطر راه افتاد.گفتم:چه قدر به خودت میرسی...داشت بند پوتین هایش را میبست.گفت:اول این که من یک فرمانده ام.وقتی می خوام برای مردم صحبت کنم،باید شکل وظاهر یک فرمانده رو داشته باشم. ثانیاً می خوام برم نماز جماعت؛می خوام در محضر خدا حاضر باشم.

برای اینکه دشمن را بترسونه

تقاضای کمک کرده بودیم؛فکرعقب نشینی.از راه که رسید،گفت: ادوات را به گوش کن.

:شکارگاه تانک پیدا شده، 106بفرست.سریع اقدام کن حاجی.بدون کد و رمزی میگفت:دشمن که بشنوه،بیش تر می ترسه.بعد هم شروع کرد به فریاد زدن که دشمن در حال فرار، گیر افتادن.در حال انهدام کامل اند...هنوز 106 ها نیامده بودند که عراقی ها از تانک ها و سنگرها سربالا آوردند؛ با دست های بالا.

خودم بیام و مزه ی سرما رو بچشم

از آب که آمد بیرون،نفسش به شماره افتاده بود و مو به تنش راست شده بود.-حاجی توی این سرما...

داشت می خندید.:قراره امروز گردان ها برای تمرین شنا بیان این جا. خواستم قبل از آنکه بچه های مردم بیان توی آب یخ زده ی رودخونه،خودم بیام و مزه ی سرما رو بچشم.

خودش بود تنها، نه نیرویی و نه مهماتی.اما من آرام گرفته بودم.

از صبح یک ریز توی بی سیم میگفت:کمک بفرستید.نیرو بفرستید.مهمات،مهمات یک دفعه از راه رسید.آرام گوشی بی سیم را گرفت و به رمز گفت:نیرو رسید.مهمات به اندازه ی کافی هست،چیزی نفرستید.

خودش بود تنها، نه نیرویی و نه مهماتی.اما من آرام گرفته بودم.بی سیم چی کناری که تا حالا که کمک خواسته بود،گفت:دیگر چیزی نفرستید، همه چیز اومد.ما تا یک هفته دیگه هم مهمات داریم.

همه کُپ میکردند،زیر آتش شدید، میرفت

سلاح دستش بلندگوی دستی بود.وقتی همه کُپ میکردند،زیر آتش شدید، میرفت روی خاک ریز و فریاد میزد:یاران ابا عبدالله، این جا صحنه ی امتحان است. این جا کربلاست و اگر لبیک گو هستید، عزم را جزم کنید و دشمن را عقب برانید.برخیزید و امتحان پس دهید.این جا صحنه ی پیکار حق و باطل است،پس تکبیر بگویید و به قلب دشمن یورش ببرید.

دیدم انتهای صف غذا ایستاده و دارد ذکر میگوید

غذا گرفتم و یک گوشه نشستم بهخوردنش.آرام میخوردم که وقتی رفتم توی ستاد، غذایش را خورده باشد.

داشتم میرفتم بیرون که دیدم انتهای صف غذا ایستاده و دارد تسبیح میچرخاند و ذکر میگوید.اصرار کردم جایش بایستم و غذا بگیرم، اما قبول نکرد.غذا گرفت وآمد همان جایی که نشسته بودم، نشست و خورد.

گویی تازه صدای هواپیما را شنیده باشد

هواپیما که آمد،گویی گرگ به گله زده بود که همه از صف های جماعت پراکنده شدند.ایستاده بود وسط میدان و داشت نماز میخواند.دوروبرش هم،همه مشغول پناه گرفتن بودند.نمازش که تمام کرد.دستی بر زانو زد وسر به اطراف چرخاند.گویی تازه صدای هواپیما را شنیده باشد،سر چرخاند و به طرف آسمان.

توی جبههی اسلام خوندن زیارت عاشورا فراموش نشه

حسینیه مشکل داشت، مداح هم نداشتیم.چند روزی زیارت عاشورا تعطیل شد.وقتی فهمید عصبانی شدو بازخواستم کرد.میگفت:لازم نیست حتماً یک نفر خوش صدا دعا بخونه.مهم با صدای خوب خوندن نیست،مهم این که توی جبههی اسلام خوندن زیارت عاشورا فراموش نشه.

مطمئنم اگر میر حسینی بود، سوارمون میکرد

دست هم بلند میکردیم،اما هیچ ماشینی نمی ایستاد که برساندمان به قرارگاه.خیلی پیاده رفته بودیم.

گفتم:مطمئنم اگر میر حسینی بود، سوارمون میکرد.ماشین ها میگذشتند،پر و خالی، نمیایستادند.یک وانت آمد،پر.همه سرو پا ایستاده بودند.دست بلند نکرده، ایستاد.سه نفر سوار نفر شدند، من ماندم.گفتم:برو،پر شد.خودش بود.گفت:بیا از این طرف کنار خودم بشین.به سختی کنارش نشستم و راه افتاد.

میر قاسم میرحسینی.قائم مقام لشکر 41 ثارالله.

تولد خرداد 1342-سیستان.

شهادت.نوزدهم دی 1365.شلمچه-کربلای پنج.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها