چهل‌سالگی سرو/

مهربانی سرباز عراقی برای دوش گرفتن اسرای ایرانی

رحیم قمیشی نوشت: راننده‌ ماشین آبرسانی وقتی فهمید خیلی وقت است آب به بدن ما نخورده، تصمیم گرفت از همان بالا آب را روی ما باز کند. سرباز بسیار مهربان و ریزجثه‌ای بود، همین که شیلنگ را گرفت به طرف ما که در حیاط زندان در حال قدم زدن بودیم، خودش هم لذت می‌برد، از خنده‌اش معلوم بود.
کد خبر: ۳۸۸۰۴۵
تاریخ انتشار: ۰۳ فروردين ۱۳۹۹ - ۰۲:۱۶ - 22March 2020

شپش‎هایی که در اسارت رحمت شدندبه گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، رحیم قمیشی رزمنده و آزاده دوران دفاع مقدس در توصیف شرایط خاص اسارت نوشت: «حتما خنده‌تان می‌گیرد، ما با شپش‌ها دورانی داشتیم. نمی‌دانم از کجا پیدایشان شد، اما تمام نمی‌شدند!

بیشتر از دو ماه بود یک قطره آب به بدن‌مان نخورده بود. از همان موقعی که از گل و لای اروند درآمده بودیم. چند ماهی که دائما عرق می‌کردیم، از شدت گرمای جمعیت زیادمان و تنگی جا، از تعداد زیاد نفس‌هایی که معمولا تند تند کشیده می‌شدند، آن هم وسط زمستان عراق سر و کله‌ی آنها پیدا شده بود.

یادم هست تنها یک بار که هنوز زندان الرشید بودیم، ماشین آبرسانی آمد دو منبع آب بالای دیوار زندان را پر کند. راننده‌اش وقتی فهمید خیلی وقت است آب به بدن ما نخورده، تصمیم گرفت از همان بالا آب را روی ما باز کند. سرباز بسیار مهربان و ریزجثه‌ای بود، همین که شیلنگ بزرگ‌اش را از داخل منبع بیرون آورد، آن را گرفت به طرف ما که در حیاط زندان در حال قدم زدن بودیم. خودش هم لذت می‌برد، از خنده‌اش معلوم بود.

آنچه شد، قابل وصف کردن نبود. مثل دیوانه‌ها با لباس پریدیم جلوی آب. می‌رقصیدیم، می‌خندیدیم، همدیگر را هل می‌دادیم، متوجه نبودیم بهمن ماه است و هوا هم سرد و آبی که بی‌نهایت سرد، اصلا سرمای آب را احساس نمی‌کردیم. هر قسمتی که آب را می‌گرفت موج ما بود که حرکت می‌کرد آنجا. روزی به یاد ماندنی شد برای ما و بعدها حسرتش ماند به دلمان.

همان یک بار بعضی از ما که سالم بودیم و شانس‌مان در حیاط بودیم، بدنمان کمی آب خورد. کمی بوی عرق‌مان رفت. کمی طعم آب بازی را چشیدیم.

عملا چند هفته اول اردوگاه که حمامی وجود نداشت، شپش‌ها همنشین ما شده بودند. روزهای اول با پیدا شدن چند دانه شپش چندش‌مان می‌شد، اما کم‌کم عادی شد.

حالا دیگر با هر بار وارسی موهای همدیگر حداقل ۲۰ - ۳۰ شپش باید شکار می‌کردیم. لابلای لباس‌هایمان وحشتناک بود. هر شپش بعد از شکار باید می‌رفت لای دو ناخن شست‌مان، و «چَرَق»، یعنی که کارش تمام شد. همین بود که خاراندن بدن و شکار این جانوران بی‌پناه که حالا میهمان ما شده بودند، عذابی شده بود برای ما.

بیچاره بچه‌هایی که دست یا پایشان گچ گرفته شده بود، که تعدادشان کم هم نبود، زیر گچ‌هایشان شپش‌ها نفوذ کرده بودند. یکی یکی گچ‌ها را می‌شکستند تا شاید از دست آنها راحت شوند.

به پیشنهاد یکی از بچه‌ها که تجربه بیشتری داشت لباس‌هایمان را وارونه تن‌مان می‌کردیم تا شپش‌ها خودشان بروند.

اما کجا؟ خانه بغلی. راستش ما عملا در برابر قدرت شپش‌ها کم آورده بودیم. موجوداتی که بدون ذره‌بین به زحمت دیده می‌شوند.

ما هر کدام تا چند وقت پیش مدعی بودیم قدرت‌های دنیا را می‌خواهیم جابه‌جا کنیم. می‌خواستیم با یک جهش چشم همه دنیا را خیره کنیم. می‌خواستیم همه را مطیع قدرت خودمان کنیم. حالا در مقابل شپش‌ها گریه‌مان درآمده بود. یکی را می‌کشتیم دو تا به جایش در می‌آمد. برای ما آدم‌های مغرور خیلی لازم بود تجربه کنیم چقدر ضعیفیم. بدانیم چقدر دچار غفلت می‌شویم.

گاهی فراموش می‌کنیم چقدر ضعیفیم. یادمان می‌رود مورچه‌ها فردا خوراک‌مان می‌کنند. شپش‌ها یادمان دادند اندازه‌مان چقدر است. شپش‌ها برای ما رحمت بودند.»

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار