به گزارش خبرنگار دفاعپرس از ساری، به مناسبت چهلمین سالگرد دفاع مقدس فصلهایی از زندگی شهید «حسین محبوبی» از شهدای بابلسر را از نظر میگذرانیم.
زندگینامه شهید:
به بهانه مادرانههای «زهرا»، گذری به تقویم سال 1339 میزنیم؛ آنگاه که همگام با پنجمین طلوع آبان، صدای گریه نوزادی، کاشانه او و «هاشم» را غرق شادی ساخت؛ نورسیدهای برخاسته از طبیعت دلگشای «بندر شاه»(بندرگز) و از دامان زوجی سختکوش و متدین.
به جهت مهاجرت خانواده به «بابلسر»، دوره ابتدائی حسین در این شهر طی شد. سپس با گذر از مقطع راهنمایی، تحصیلاتش را تا پایه دوم متوسطه، در رشته اقتصادی اجتماعی در دبیرستان «عصر امام خمینی» بابلسر ادامه داد.
این فرزند نیکسیرت که هماره خود را به زیور فضائل اخلاقی میآراست، در ادب و تواضع نسبت به والدین، زبانزد بود و در اطاعتپذیری از آنان، پیشتاز. گذشته از آن، به دلیل گشادهرویی و صدق گفتار در نزد دیگران، از محبوبیتی وافر بهره داشت.
در بیان تقیدات دینی او، همین بس که به واسطه تربیت و توجه مادر، در شش سالگی به نماز روی آورد و با موازین شریعت آشنا شد. لذا، پیوسته در ادای فرائض واجب و مستحب، بهخصوص نماز شب، اهتمامی خاص داشت و از انجام محرمات امتناع میورزید. با قرآن، این مصباح هدایت بشر نیز مانوس بود و در عمل به فرامین آن، کوشا. علاوه بر آن، با الگوپذیری از سیره اهل بیت(ع)، بهویژه حضرت سیدالشهدا، همواره در پی کسب کمال معنوی و انسانی بود.
دوست شهید:
«داود ساداتکرمی» میگوید: «او ارادت خاصی به امام حسین(ع) داشت. از اینرو تلاش زیادی برای برپایی زیارت عاشورا میکرد. همیشه به ما میگفت: خستگیتان را با حضور در مراسم زیارت عاشورا از تن به در کنید.»
همزمان با بیداری مردم ایران در روزهای شکوفایی نهال نوپای انقلاب، حسین چونان قطرهای، به سیل خروشان انقلابیون پیوست و همنوا با آنان، ندای آزادی از بند جور سر داد. گذشته از آن، با هدف تحقق اهداف قیام و ارتقای سطح آگاهی مردم نسبت به شخصیت امام خمینی، به تهیه و توزیع اعلامیه میپرداخت.
اوقات فراغت حسین، علاوه بر مطالعه کتابهای دینی و سیاسی، به انجام ورزشهای بوکس و باستانی میگذشت.
با شروع جنگ تحمیلی، او در اولین اعزامش، در عملیات آزادسازی سردشت، بانه و پیرانشهر حاضر شد. در سال 1360، با پذیرش کسوت فرماندهی گردان، عملیات ثامنالائمه را تجربه کرد.
او همزمان با آغاز دوره پاسداری در 27/10/1361، به سمت مسئول سازماندهی بسیج سوادکوه انتصاب یافت.
مسئولیت پاسگاه دریاکنار و سازماندهی بسیج بابلسر، از دیگر اقدامات ارزنده حسین در سال 1363 به شمار میرود.
مادر شهید:
«زهرا صیاد اغلی» میگوید: «بعد از شهادت پسرم «رضا»، سه ماه جبهه نرفت. گفتم: «حسین» جان! بیا و ازدواج کن. گفت: مامان! اصرارت برای این است که به جبهه نروم؟ مطمئن باش اگر ازدواج هم بکنم، باز هم به منطقه میروم. بعد از اینکه ازدواج کرد، یک روز با خوشحالی به خانه آمد و گفت: مامان! اسمم برای رفتن به جبهه انتخاب شد. تا این سخنش را شنیدم، انگار کسی آب جوش را روی سرم ریخت. گفتم: جبهه!؟ جواب داد: ای بابا! من فکر میکردم که الان خوشحال میشوی. گفتم: مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید میترسد. بس نیست؟ این بار تو میخواهی بروی؟ گفت: تو قول دادی که بعد از ازدواجم، به جبهه بروم. یادت هست؟»
او در 15/08/1364 به عنوان فرمانده گروهان از گردان امام حسین، راهی مناطق عملیاتی شد.
شوق حضور در جبهه، چنان قرار از قلب بیقرار حسین ربوده بود که علیرغم بستری بودن در بیمارستان اهواز، به دلیل جراحت جسمی، بهصورت پنهانی راهی منطقه شد.
پدر شهید:
«یک بار به او گفتم: پسرم! مدتهاست که در جبهه هستی. دیگر بس است. ما تنها هستیم. گفت: شما خدا را دارید و همین کافی است؛ ولی این راه ماست. تا وقتی که جنگ است، ما هم هستیم.»
و سرانجام، دردانه زهرا در 27 بهمن 1364 با حضور در جبهه عملیاتی فاو، نامش را در طومار شهدای پیکار پیروزمندانه والفجر هشت جاوادنه ساخت. پیکر پاکش نیز با وداع همسرش «فرشته جلالی» و تنها یادگارش «زهرا»، تا بوستان شهدای امامزاده ابراهیم بابلسر بدرقه شد.
همرزم شهید:
«پرویز بادآور» میگوید: «روز عملیات که از ناحیه شکم مجروح شد، بچهها دورش جمع شدند تا کمکش کنند؛ اما او با فریاد گفت: شما سریعتر به جلو بروید و مرا به حال خودم بگذارید. اما درست در همان لحظه که بچهها از او فاصله گرفتند، نیروهای عراقی که از قبل در کمین او بودند، با پرتاب نارنجک وی را به شهادت رساندند.»
وصیتنامه شهید:
بسم الله الرحمن الرحیم
«من ترک رغبة البسه الله لباس الذل و شمله البلاء و دیث بالصغار و القماء و ضرب علی قلبه بالاسداد و ادیل الحق منه بالتضیع الجهاد و سیم الخسف و منع النصف»
«آنکه از جهاد به دلیل بیمیلی و بیرغبتی، (نه به دلیل خاص شرایط و احوال) رو بگرداند، خداوند جامه ذلت و روپوش بلا بر تن او میپوشاند و او را لگدکوب حقارت میگرداند و حجابها و پردهها روی بصیرت دل او قرار میدهد و بینش را از او سلب میکند، دولت حق به جریمه ضایع ساختن جهاد از او برگردانده میشود و به سختیها و شداید گرفتار میگردد و از رعایت انصاف دربارهاش محروم میشود.»
لحظهای مشغول وصیت نوشتن هستم که نزدیک عملیات است وعجله بسیار دارم و تاریخ آن 20/11/1364 میباشد. نمیدانم آغازاش را چگونه شروع کنم، چون بسیار زیاد است که وصیتنامه نوشتهام ولی باز عوضش کردم ولی درست زمانی مشغول نامه نوشتن هستم که شرایط فکری بسیار آشفتهای دارم. بار خدایا دوست دارم چون گمنامی در کنار این دنیا زندگی کنم و کسی از ماهیت من با خبر نباشد.
دوست دارم چون شمعی بسوزم و کسی اشک مرا نبیند. دوست دارم چون ستارهای تک نور در اوج آسمان شب بتابم ولی کسی مرا مشاهده نکند. دوست دارم که در راه معشوق، جسم من تکه تکه و هر تکهای به گوشهای دور پرتاب شود ولی کسی از آن بویی نبرد. دوست دارم در عشق او بسوزم و نور دهم ولی کسی نور مرا نبیند. پروردگار مهربان تو شاهد بودی که من حتی لحظهای از آغاز انقلاب، از خط امام عزیزم جدا نشدم. بار خدایا تو شاهد باش زمانی که در حال جان دادن هستم، در لبانم زمزمه زنده باد خمینی و فریاد مقاومت به همرزمانم و امت شهیدپرور هستم. بله بگذار از خدا بیخبران مرا جاهل و نادان بخوانند، بگذار نادانان و جاهلان مرا احساساتی و یا این که تحت تاثیر قرار گرفتم و کشته شدم، بدانند.
آری ای مردم و ای امت بیدار بدانید، من با شناخت و آگاهی در راه انقلاب قدم نهادم و به شهادت رسیدم. خدایا بسیار احساس غربت میکنم ولی از غربت بسیار خوشم میآید چون انسان میتواند خود را در غربت بسازد. همیشه در حال هجرتم و وقتی فکر میکنم انگیزه هجرت چیست، به آقا امام زمان میاندیشم. بله کاملاً میدانم که از صمیم قلب دنبال حضرت مهدی میچرخم، دنبال صاحب میچرخم تا شاید حداقل در خواب زیارتش کنم.
خدایا خستهام، درماندهام، بیچارهام و در این بیچارگی فقط به تو پناه میبرم. آقا جان، خیلی دنبالت رفتم اما سعادت نداشتم که تو را ببینم. گفتند تو در قلههای سر به فلک کشیده غرب و کردستان هستی، رفتم ولی گناهکار بودم، تو را ندیدم. گفتند در گرمای سوزان و کویر جنوب هستی، رفتم و تو را ندیدم. میدانم چرا، علتش فقط خودم بودم چون بسیار گناهکار بودم، بسیار خطا کار بودم و هیچ، فقط چشم گناهکاران به جمال آقا نورانی نمیشود ولی ناامید نیستم.
چند کلمهای با مادر عزیزم، مادر جان! میدانی چرا فرزندانت یکی پس از دیگری به شهادت میرسند؟ علتش این است که ما شیری را خوردیم که با اشک چشمات در شب های محرم برای امام حسین (ع) مخلوط شد، به ما دادی و ما را عاشق حسین بار آوردی. مادرم، مادر عزیزم، میدانم به علت به شهادت رسیدن رضای عزیز تو کم حواس شدی، موی سرت سفید شد و کمرت شکست، چون رضا برایت کمک بود و برایت هستی بود.
و میدانم پس از شهادت من نیز خورد میشوی. میدانم پیر میشوی، ولی این پیری و سفید شدن مو در راه خدا، چه اجری دارد. مادر عزیز، ای که برایم آفتاب بودی، شمع بودی، در شبهای تاریک. مقاومت کن، نمیگویم گریه نکن، ولی در میان مردم سرت را بلند کن و در دل شب بغض خود را بترکان تا دیگران حتی یک قطره اشکت را نبینند.
مادرجان! تو خودت نامم را حسین گذاشتی. آخر من باید لیاقت اسم خودم را داشته باشم یا نه؟ بله این مسئولیت نیز بسیار سنگین است. مادرجان! یادت هست که از کودکی داستان امام حسین و یارانش را برایم تعریف میکردی، از حماسههای علی اکبر و ابوالفضل، صحبت میکردی، حال من میروم تا آن خاطرات را زنده کنم.
مادرجان! باید هجرت کرد، باید مهاجر شد تا انقلاب به پیروزی برسد. بله، هجرت پویایی و حرکت ماهیت و جوهر اصلی زندگی است. همه چیز در حرکت است و رشد یعنی حرکت از نقطه بودن به سوی آنچه باید هر چیز، هر موجود بویژه هر جنبندهای که در جایی بماند و از حرکت باز ایستد به مرگ رسیده و رشد او متوقف شده است. از اینرو، انسانهای بزرگ همواره در سیر و حرکت و هجرت بودهاند، هجرت درونی و هجرت بیرونی. هجرت درونی، هجرتی عظیم و عمیق است که در پهنه گسترده روان آدمی انجام میگیرد و انسان در ژرفای روان خویش از هر چه رنگ خودی دارد، دست میشوید و به سوی الله هجرت میکند و این مقدمه حرکت درونی است.
در هجرت بیرونی انسانهای آزاده برای نجات تودههای محروم از استضعاف مادی و معنوی حرکت آغاز میکنند و آسایش و راحت را پس پشت میافکنند و به سنگلاخ زندگی گام میگذارند و شاهد مقصود را در آغوش میگیرند و در زندگی همه مردان بزرگ تاریخ هجرتهایی میبینیم؛ موسی هجرت میکند، پیامبر ما هجرت میکند و آن سرآغاز شکوفایی اسلام میشود. حضرت امام حسین هجرت میکند که سر فصل خونین تاریخ خود را در این هجرت مینگارد.
و پدر و مادر عزیز و بزرگوارم! تو نیز برایم رنجهای بسیار کشیدهای و امیدوارم مرا حلال کنی. پدرجان، زمانی که من در دل شب خوابیده بودم تو در جادههای بیانتها و برفی و سرد، برایم نان تهیه میکردی و ما را بزرگ کردی. امیدوارم که خداوند شما را نیز از بهشتیان قرار دهد.
و داداش کاظم! امیدوارم که همچنان کوه و صابر خط سرخ برادرانت را ادامه دهی و تیمار کن مادر عزیز و پاره تنم باشی. داداش جان میدانی بعد از من مادر و پدر دیگر چگونه خواهند شد و این تویی که باید از آنها نگهداری کنی و خواهرم، زینب، تو نیز باید همچون زینب (س) ادامه دهنده راهم باشی و میدانم بعد از شهادتم تو نیز کمرت میشکند ولی اگر کمرت شکست حتی با چنگ و دندان با دشمنان داخلی و خارجی و شرق و غرب بجنگ.
و احمد آقا، داماد عزیزم! تو نیز فرزندانت را پیرو خط روحانیت و امام پرورش و بزرگ کن و به آنها بگو که دو دایی او برای چه چیزی در جوانی از دار دنیا رفتند. و همچنین امیر عزیز را نیز سلام برسانید و انتظاری که او از و شما دارم این است که امیر نیز باید خط امامی باقی بماند و ادامه دهنده راه عموهای خود باشد.
و سخنی چند با همسر بسیار وفادارم، آری همسرم، نمیدانم چگونه و با چه زبانی از تو تشکر کنم ولی همسر عزیز، همچنان که خودت گفتی باید زینبوار با مشکلات مبارزه کنم تا در قیامت با هم ملاقات کنیم.
و خانم جلالی و آقای جلالی، امیدوارم مرا ببخشید و از خدا برایم طلب عفو کنید و در ضمن شما نیز از این تاریخ به بعد خانواده شهید شده و مسئولیت سنگینی به عهده شما گذاشته میشود. در ضمن از کلیه دوستان عزیز که در این مدت با آنها دوستی کرده، تشکر و حلالیت میطلبم. فقط از دوستانم و کسانی که خود را برادر من میدانند به خانوادهام بیشتر سر بزنند و در ضمن از کسانی که از دست من گله دارند و یا از دستم دل خوش ندارند، بدانند فقط و فقط برای اسلام بود که شما را نسبت به خودم بد کردم و خدا شاهد است جز رضای خدا در آن چیزی دیگر نبود و از برادران محلیام میخواهم که بعد از مرگم یک حرکتی در آنها بوجود بیاید.
«والسلام»
«حسین محبوبی 1364/11/20»
انتهای پیام/