به گزارش خبرنگار دفاعپرس از اردبیل، کتاب «طبیعت گناه آلود» خاطرات « فاضل بشارتی» از پیشکسوتان دفاع مقدس سپاه اردبیل در دوران دفاع مقدس است که به کوشش «حسن فیضی» گرد آوری و تدوین شده است.
این کتاب 304 صفحهای را انتشارات «ساوالان ایگیدلری» در سال 1393 به سفارش و حمایت ادارهکل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس چاپ و منتشر کرده است.
برشی از متن کتاب:
«بهر نبردی بی امان آماده باش، آماده باش» که ناگهان صدای غرش هواپیما همه را میخکوب کرد.
دیگر هیچ کس کاری نداشت که نوحه به آخر رسیده است یا نه.
همه با عجله بسوی چاله خرگوش می دویدند و بمباران شروع شد.
آدمهای حاضر صدها نفر بودند و مسیر خاکی بود و همه در هم لولیده بودند.
انگار این تنه می زد به آن یکی و آن یکی می افتاده یا نمی افتاد و همچنان در پی آن بود که خودش را به جای امن برساند.
دود غلیظ توأمان با گرد و خاک رو به آسمان بلند بود.
آهنگران هنوز خبر نداشت که مردم دور و برش را خالی کردهاند.
یکی از تانکرهای آب که با اصابت یک بمب خوشه ای متلاشی شد، تازه آهنگران به چشم دید که انگار خبری شده است.
نه ضد هوایی ای در کار بود و نه هواپیمایی که به آسمان بلند شود به نیت مقابله با 3 هواپیمای سیاه عراقی که به شدت کل مقر را بماران میکردند.
فقط صدای آژیر آمبولانس که بی پروا در حرکت بودند به گوش میرسید.
هر از چند گاهی صدای رزمندهای میآمد که نالان فریاد میزد و در پی آن صدایی دیگر که از بقیه میخواست خودشان را به آنجا برسانند و کمکش کنند.
کمتر کسی توجهی به آن صداها داشت و نگاه همه به بمبهای خوشهای بود که تا رسیدن به زمین هفتاد بار تکثیر میشد و هر بار آتشش زیاد میگشت.
هواپیماها که رفتند با بلندگوهای مقر اعلام کردند که از پناهگاهها خارج نشوید چون احتمال بمباران هنوز هست و گفتند تا اعلام وضعیت سفید در سنگرهایمان بمانیم و تقریبا تا تاریک شدن هوا در پناهگاه ماندیم.
فردای آن روز صبح زود باز چهار هواپیما به طور کاملا ناگهانی در آسمان ظاهر شدند و بی وقفه شروع به بمباران کردند.
من توی چادر بودم که با شنیدن صدای هواپیماها و انفجار به سرعت از چادر خارج شدم.
هرکس به سویی می دوید و من دستپاچه بودم که پایم ناگهان به طناب چادر گیر کرد و افتادم زمین.
تمام تنم زخمی شده بود و از دماغم خون می آمد و کف دستهایم خونی بود و صورتم.
بیتوجه به بمباران رفتم طرف تانکر آب تا خون سر و صورتم را بشویم و قمقمهام را پر کنم و کمی آب بخورم.
تانکر آب فاصله زیادی با چادر نداشت و سریع خودم را به تانکر رساندم.
نگاهم به آسمان بود و چهار هواپیما، درحالیکه داشتم دستم را می شستم و کمی دورتر از من کنسرو خالی خاک می خورد.
همین که خواستم آب بخورم ترکش به قوطی کنسرو خورد و در یک چشم بر هم زدنی ذوب شد و جوش آمد.
همانجا بود که من ترسیدم و نگاهم بار دیگر به آن سمت افتاد و دیگر قوطی کنسرو نبود.
کمی روغن شاید می جوشید و آن وقت بود که با تمام وجود ترس را قبول کردم و فهمیدم که آتش یعنی این، تیر یعنی این، ترکش، خطر، خوف و ترس یعنی همین.
انتهای پیام/