نگاهی به زندگی شهید «نصرالله پازوکی»

«نصرالله پازوکی» در یکم مهر 1336، در شهرستان ورامین چشم به جهان گشود و سرانجام در سوم فروردین 1361 در رقابیه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید.
کد خبر: ۴۰۸۹۷۹
تاریخ انتشار: ۱۳ مرداد ۱۳۹۹ - ۲۱:۵۳ - 03August 2020

«باوفا»به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از تهران، «نصرالله پازوکی» در یکم مهر 1336، در شهرستان ورامین به دنیا آمد. ایشان تا پایان دوره متوسطه در دانشسرای تربیت معلم درس خواند و سپس معلم شد و به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت.

این شهید گرانقدر سوم فروردین 1361 در رقابیه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر او را در گلزار شهدای شهرستان پاکدشت به خاک سپردند.

در کتاب السابقون به بخشی از زندگی شهید پازوکی اشاره شده که در ادامه می‌خوانید:

با اینکه رئیس دفتر تبلیغات و معارف اسلامی و مسئول راهنمایی اداره آموزش و پرورش بود اما همیشه مدیریت مدرسه را ترجیح می داد. در تمامی مدتی که در مدارس توچال، حصار امیر، شریف آباد و پارچین مدیریت می کرد، حتی ده دقیقه هم تاخیر نداشت. زیرا معتقد بود پیش دانش آموزان، والدین آنها، دولت و خدا مسئول است. برای بچه های نیازمند عینک می خرید و نزدیک عید آنها را به بازار می برد و به انتخاب خودشان برای آنها کفش می خرید. تمامی حقوقش را خرج مستضعفان می کرد و برای نیازهای شخصی از پدرش پول می گرفت. با تمامی مقام و منصب و خلوص و ایمانی که داشت بسیار افتاده و خاضع بود و شوخ طبع و وفادار تا جایی که دوستان و اقوام او را «با وفا» صدا می زدند.

یک روز پدر یکی از دانش آموزان با عصبانیت تمام به او اعتراض می کند که چرا به بهانه داشتن موهای بلند پسرش کتک خورده است در صورتی که دیگری که یک بچه پولدار بوده کتک نخورده. نصر الله در حالی که در دل از این کار همکارش بسیار ناراحت بود اما پیش آن پدر می رود و می گوید به گوش من سیلی بزن تا آرام شوی .

و روزی دیگر پدری دیگر داد و هوار راه می اندازد که چرا بچه مرا به نماز خواندن مجبور کرده اید؟ نصر الله مرحله به مرحله پیش می رود و می گوید: پدر جان آیا اگر پسر شما بیمار شود او را نزد پزشک نمی برید؟ آیا اگر پزشک برای او شربت تلخی تجویز کند به بچه نمی خورانید؟ و یا اگر تزریق لازم داشته باشد به او آمپول نمی زنید ؟ پدر جواب تمامی این سوالات را بله می دهد. و وقتی نصر الله از دلیل این کارها می پرسد، او کسب سلامتی را بهترین دلیل می داند. سپس نصر الله لبخندی می زند و با مهربانی می گوید: من هم برای اینکه این پسر گل، در دین و ایمان، روحش سلامتی پیدا کند از او خواستم نماز بخواند.

خطی بسیار زیبا داشت که در اوقات فراغت اشعار و جملات زیبا را با خطی خوش می نوشت و به خانواده و دوستان هدیه می داد. علاقه خاصش ایمان به خدا بود و خالصانه با خدا معامله می کرد و دوست داشت از وقتش به بهترین طریق استفاده کند. مکرر در این فکر بود که در جهاد کار کند یا در دفتر تبلیغات کجا می توانست برای او بهتر باشد و نزد خدا با ارزش تر. وقتی جنگ شد عشق و علاقه بسیار او به امام خمینی و میهن اسلامی جرقه رفتن به جبهه را در ذهن او زد .

یک بار پدرش به او گفت حالا که برادرت به جبهه رفته تو پیش ما بمان. اما او پرسید: برادرم اسمش چیست؟ پدر گفت ناصر . گفت اسم من چیست ؟ گفت : نصر الله

پس پدر جان هر کسی اعمال خودش را دارد و هیچ کس به جای دیگری نیست.

تازه نامزد کرده بود که پدرش می خواست برای او خانه ای بسازد اما او می گفت: پدر جان! دین، وطن، ناموس در خطر است . در این اوضاع، این چه کاری است که می کنی ؟ من خانه آخرت را می خواهم .

مادرش افتخار می کرد که نصر الله پیرو خط امام زمان علیه السلام است و ایمانی قوی دارد. زیرا معتقد بود معلم الگوی بچه هاست و نباید فقط به فکر حقوق گرفتن باشد. بلکه یک معلم خوب باید اول خودش ایمان خوبی داشته باشد و سپس ایمان شاگردانش را تقوت کرده و همه را با خود به سوی خدا هدایت کند.

هم اکنون هم که مدتها از شهادت نصر الله می گذرد، پدر و مادرش طوری با او صحبت می کنند، انگار که زنده است و مقابلشان نشسته. و البته که شهید زنده است و نزد خداوند روزی می خورد. آنها همواره از شهید می خواهند که دعا کند امام زمان علیه السلام زودتر ظهور کند و بعد می گویند، ما را هم دعا کرده و ضمانتمان کن.

تقدم دعا برای امام عصر ارواحنا له الفدا، نشان از ایمان بالای این خانواده داشت. آنها می گفتند ما هم باید راه او را ادامه دهیم تا او را شرمنده و خجالت زده نکنیم.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها