به او لقب «بهشتی کرج» را داده بودند

محمد رحیمی نژاد دوست شهید «هدایت اله ملکی بنادکودکی» گفت: ایشان هم به واقع برای کرج، یک ملت بود و ما بعد از فقدان او، هنوز کسی را که بتواند جای ایشان را پر کند، در کرج نداشته ایم. بی حساب نبود که به او لقب «بهشتی کرج» را داده بودند.
کد خبر: ۴۰۹۸۴۷
تاریخ انتشار: ۱۸ مرداد ۱۳۹۹ - ۲۳:۳۷ - 08August 2020

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از یزد، شهید «هدایت اله ملکی بنادکودکی» فرزند جواد به تاریخ 1323/5/3 در دیزه یزد از یک خانواده مؤمن و مذهبی چشم به جهان هستی گشود. وی دوران کودکیش را در آغوش گرم پر مهر و محبت خانواده سپری نمود و در سن 7 سالگی جهت کسب و دانش وارد کانون فرهنگی آموزش که همان مدرسه است شد و تحصیلات خود را تا مدرک فوق لیسانس ادامه داد.

ایشان در گذشته قبل از انقلاب فعالیت سیاسی داشته‌اند و بعد از انقلاب عضو شورای روحانیت و دبیر حزب جمهوری کرج مسئول ستاد نماز جمعه و امام جمعه موقت کرج بودند و سرانجام با شروع جنگ تحمیلی از طرف مرکز اعزام روحانی به جبهه‌های جنگ اعزام و سرانجام در مورخ 65/4/10 در منطقه جنگی مهران توسط بمباران دشمن صهیونیست به فیض شهادت نائل گردید. 

کار برای مردم

اوایل سال شصت بود که جذب کارهای اجرایی در شهرداری شدم. با تعدادی از همکاران خدمت ایشان رسیدیم و خواستیم که ما را نصیحتی بکنند. یادم هست که ایشان حدیثی را از سید الشهدا (ع) برای ما خواند و بعد گفت: «رجوع مردم به شما در کارها، از نعمتهای خداست، سعی کنید از این نعمت‌ها خسته نشوید.» به شوخی به ایشان گفتم: «بله، اگر ما هم مثل شما باشیم که تا ساعت یک بعد از نصف شب، در خانه اتان بر روی مردم باز است و مردم مراجعه می‌کنند وشما هم به مشکلاتشان رسیدگی می‌کنید، خسته نمی‌شویم. ولی خب ما که مثل شما نیستیم. به هر حال آدم وقتی برود در کار اجرایی، از رجوع مردم خسته می‌شود.»

و ایشان جواب داد: «اگر شما این را به عنوان یک نعمت بدانید، هر نفر که می‌آید و مشکلات و گرفتاری‌هایش را برای شما مطرح می کند، برای شما حسنه است و هر قدمی که برای حل مشکلات این افراد بردارید، خودش انگیزه‌ای برای فعالیت بیشتر در جامعه، برایتان ایجاد میکند. خسته کسی است که برای اجر و مزد دنیوی کار کند. اما شما اگر واقعا به دنبال اجر و مزد دنیایی نباشید و فقط به دنبال این نباشید که به خاطر شغلی که دارید، کاری انجام دهید، مطمئنا خسته نمی‌شوید و کار برای مردم برایتان لذت بخش هم خواهد بود.»

امیر ربیعیان

خاکی افلاکی

حدود یک ماه بود که او را ندیده بودم. در مسجد هم نبود. طلبه دیگری به جای ایشان نماز را می‌خواند. بعد از یک ماه که آمد پرسیدم: «حاج آقا کجا رفته بودید؟ دلمان برایتان حسابی تنگ شده بود.» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌فصل کار تابستان بود. رفته بودم روستا کمک پدرم. او یک انسان به تمام معنا خاکی و متواضع بود. تابستان‌ها هنگام برداشت محصول  که می شد، به خاطره افزایش حجم کارهای کشاورزی به روستای زادگاهش می‌رفت و پدرش را در کارهای سخت کشاورزی کمک می کرد. بیل می زد، درو می کرد، خرمن می‌کوفت، تا باری از دوش پدر بردارد. او یک امام جمعه خاکی بود. یک خاکی افلاکی.

مهدی نادری

مسجد در خانه

سر زدن به خانواده شهدا و مجروحین و دلجویی از آنها، سر لوحه کارهایش بود. برادرم تازه از جبهه آمده بود. عصر همان روز که برادرم از جبهه آمده، توی خانه نشسته بودیم که صدای در بلند شد. در را که باز کردم، دیدم جمعیت انبوهی از مسجدیهای محل، پشت در جمع شده اند. حاج آقا ملک زاده، وسط جمعیت با همان تبسم همیشگی‌اش ایستاده بود. آن روز ایشان برای عیادت برادرم، مسجد را به خانه ما آورد.

اسفندیار کمالی زاده

صحنه عجیب

همراه خانمم از گلزار شهدا بر می‌گشتیم. از داخل کوچه که رد می‌شدیم، دیدیم که مسجد را دارند تعمیر می‌کنند. ناگهان از دیدن صحنه ای که دیدم خشکم زد. حاج آقا ملک زاده عبا و عمامه را یک گوشه گذاشته و داشت آجر می‌داد دست بنا. پیش خودم گفتم: «حتما این هفته هم نماز جمعه را ایشان اقامه خواهند کرد.»

پدر شهید مجید کیان

شراکت

سادگی و صمیمیت دو بال گشوده او بودند که چشمان هر بیننده ای را به طرف خود معطوف می‌کرد. در مکه، هفده نفر بودیم که پنج نفر از خانواده ایشان بودند و بقیه هم از خانواده‌های سایر دوستان. ایشان پدر و مادرش را هم همراه خود به زیارت خانه خدا آورده بود. یک روز صبح قرار بر این گذاشتیم که غذای کاروان را نخوریم و خودمان برای نهار یک دوغ مفصلی تهیه کنیم.

حاج آقا ملک زاده گفت: «مادر من هم کشمش آورده، هم مغز گردو و هم کشک.» و رفت و یک کیسه بزرگ از مادرش گرفت و آمد. چون تعدادمان زیاد بود، مجبورم شدیم که از رئیس کاروان یک قابلمه بزرگ به امانت بگیریم. کشکها را سائیدیم و داخل ظرف ریختیم. معلوم شد که کشکها به اندازه همه کفایت نمی کند. ناچار رفتیم و دو، سه تا ظرف نیم کیلویی ماست هم خریدیم و با کشکها مخلوط کردیم. خلاصه یک دوغ حسابی درست شد. آقای ملک زاده خودش آن روز مریض بود و نخورد.

با این حال به او گفتیم: «باید قسطت را از پول این ماست بدهی.» یادم هست که می خندید و می گفت: «کشکش مال خودم، کشمش و مغز گردو و نان خشک هم مال خودم، خودم هم نخورده ام، تازه پول ماست را هم باید بدهم؟ «بقیه هم یک صدا گفتند، « خب شراکت یعنی همین دیگر.» و ایشان بلافاصله دست کرد توی جیبش و پول ماستی که سهمش می شد داد.

حجت الاسلام حسینی متولی

حکم قاضی

آن شب را منزل ایشان مهمان بودم، ساعت از نه گذشته بود که شخصی زنگ زد. مشکلی برایش پیش آمده بود و آمده بود که از حاج آقا کمک بگیرد. توی اتاق نشست و با صدایی لرزان، شروع کرد به تعریف: «چند شب پیش با اتومبیلم به سمت منزل می رفتم. خیابان تاریک بود و خلوت. ناگهان متوجه شدم که یک نفر وسط خیابان، روی زمین افتاده است. سریع فرمان ماشین را چرخاندم و از کنارش گذشتم، اما ظاهرا یکی از چرخهای ماشین از روی پای او رد شده بود، نگه داشتم و از ماشین پیاده شدم و خودم را به او رساندم.

بدنش کاملا سرد شده بود. فهمیدم که فوت کرده است. معلوم بود که مدتی پیش تصادف کرده و ماشینی هم که به او زده از محل گریخته است. او را به بیمارستان رساندم اما حالا علی رغم اینکه این مسئله برای پزشک قانونی ثابت شده که زمان فوت، مدتها قبل از این بوده است که من با اتومبیلم به آن محل برسم و حتی برای دادگاه هم مشخص است که اصلا من در جریان تصادف نبوده ام، با این حال قاضی مربوطه به خاطر اینکه یکی از چرخهای اتومبیل من از روی پای متوفی رد شده، مرا محکوم کرده است، هر چقدر هم که می روم و توضیح می دهم به گوش فرو نمی‌رود. نمی دانم چه کار کنم.»

حرف‌های آن مرد که تا اینجا رسید، گرهی از ناراحتی بر ابروان حاج آقا افتاد و رنگ چهره اش تغییر کرد. فهمیدم که خیلی از این موضوع ناراحت است. بعد از چند لحظه مکث رو به آن مرد کرد و گفت: «فردا صبح بیا اینجا، با هم برویم پهلوی قاضی.»

«بروی چشم. خیلی ممنون حاج آقا. خدا نگهدار.» فردا صبح من همراه ایشان به دادسرا رفتم. برای من بسیار عجیب بود که حاج آقا با آن صراحت گفتار، با قاضی صحبت می‌کرد. بعد از مدتی صحبت به قاضی گفت: «آقا، ما در کجای شرع داریم که به خاطر اینکه توهینی به متوفی شده، این جرم را شما برای این مرد در نظر بگیرید ؟»

«حالا دیگر این رایی است که داده شده است.» «خب داده شده است اصلاحش کنید. وحی منزل که نبوده است. شما یک نفر را نسبت به روحانی، نسبت به انقلاب، نسبت به اسلام بدبین می‌کنید، مساله ساز می‌کنید، سوال در ذهنش بوجود می آورید، به خاطره اینکه چهار خط نوشته اید و حکمی صادر کرده‌اید؟ خب حکم را اصلاح کنید.» و آنقدر محکم و با دلیل و منطق، با آن قاضی صحبت کرد که بلاخره او را متقاعد کرد تا حکمش را اصلاح کند.

امیر ربیعیان

گلدان‌ها

اواخر سال 63 بود. در خانه نشسته بودم که صدای زنگ در بلند شد. رفتم، دیدم حاج آقا ملک زاده است. حال و احوالی کرد و بعد پرسید: « شما الان کاری نداری؟» نگاهی به ساعتم کردم، چهار بعد از ظهر بود. گفتم نه حاج آقا. «پس لباس بپوش تا با هم یک جایی برویم.» چشم همین الان. سوار ماشین که شدیم بعد فهمیدم که می خواهد برود سمت پیشاهنگی.

بین راه جلوی یک مغازه گل فروشی نگه داشت و حدود یک ساعت با هم آن جا قدم زدیم و صحبت کردیم. موقع برگشتن به گل‌فروش گفت: «شش تا گلدان خوب سوا کن و بگذار صندوق عقب ماشین.» پول گلدانها را حساب کرد و راه افتادیم. سر کوچه ما که رسیدیم، گفتم: «حاج آقا من همین جا پیاده می شوم. شما دیگر داخل کوچه تشریف نیاورید.» اما ایشان پیچید داخل کوچه و جلوی منزل ما از ماشین پیاده شد. در صندوق عقب را بالا زد و آن شش گلدانی که خریده بود، گذاشت جلوی در خانه. گفتم: «حاج آقا، چرا اینها را اینجا می گذاری.» گفت: «این سه گلدان را برای شما گرفتم. این سه تای دیگر را هم برای شهید کیان، هر وقت که رفتید، ببرید سر مزارش.» دیگر نگذاشت که اشک‌هایش را ببینم. سوار ماشین شد و رفت.

پدر شهید مجید کیان

خجالت

داشتم پیاده از بالای خیابان المهدی به سمت پایین آن حرکت می‌کردم. به اواسط خیابان که رسیدم، متوجه شدم که حاج آقا ملک زاده هم، همراه دو تا از برادرانش، از روبرو می آید. خوشحالی سراپای وجودم را فرا گرفت. به سمتش شتاب گرفتم. ایشان هم که از دور مرا دید، از برادرانش فاصله گرفت و به سمت من آمد. حس کردم عمدا این کار را کرد. نزدیک که شد، گرم در آغوشم کشید. روبوسی کردم و گفتم: «حاج آقا چرا از برادرانت فاصله گرفتی؟ «سرش را پایین انداخت، مکثی کرد و گفت: «آخر من شما را که می‌بینم خجالت می‌کشم. بچه های شما رفتند و شهید شدند، آن وقت من در اینجا همراه برادرانم.»

پدر شهید مجید کیانی

در قلب رزمندگان

دلش به لطافت برگ گل بود و صفای شبنم. مهربانی را از هیچ کس دریغ نمی کرد. در جبهه، با عطوفت تمام، در میان رزمندگان می نشست و با حرفهای صمیمی اش، خستگی را از تنشان بر می‌گرفت. یک روحانی با صفایی که همه رزمندگان دوستش داشتند، و تاثیر غیر قابل انکاری روی آنها گذاشته بود. یک انسان سر شار، سرحال و پر نشاطی که همه نیروهای عطش با او بودن را داشتند. التماس می کردند که ایشان یک شب را در مقر آنها با بچه‌ها باشد و با آنها نماز بخواند و برایشان سخنرانی کند. او در قلب همه بچه‌ها رزمنده جا داشت.

حجت الاسلام حسینی متولی

راز یک خواب

انس و الفت و علاقه شدیدی نسبت به شهید بهشتی داشت. البته این علاقه دوطرفه بود و مرحوم شهید بهشتی نیز به پدرم علاقه خاصی داشتند. بعد از فاجعه هفتم تیر و شهادت مظلومانه دکتر، پدرم چنان منقلب شده بود که هر وقت سیمای نورانی ایشان را از سیمای جمهوری اسلامی می دید، بی اختیار بارانی از اشک، حیاط کوچک چشمانش را خیس می کرد و های های شروع می‌کرد به گریستن.

سال 65 و سه سال مانده به شهادتش، شهید بهشتی را در خواب دیده بود. مرحوم شهید بهشتی به پدرم می‌گویند: «آقای ملک زاده، کلاس لمعه گذاشته ایم و استاد نداریم. عجله کن و خودت را برسان.» سه ماه بعد از این جریان درست روز بیست و هفتم خرداد ماه، عازم جبهه شد و در روز دهم تیر هم به آسمان شهادت پر کشید. و عجیب اینجاست که هر سال مراسم سالگرد شهادت پدرم، همزمان با مراسم بزرگداشت شهدای هفتم تیر و شهید بهشتی برگزار می شود.

فرزند شهید

سادگی

ساده زیستی، درس بزرگی بود که پدرم با رفتار و گرفتار خویش به ما می آموخت. همیشه هنگام تهیه لباس و وسایل زندگی و رفاهی، به ما توصیه می کرد که اگر چه ممکن است تهیه لباس‌های گران قیمت برایمان مقدور باشد، دلی همیشه سادگی را انتخاب کنیم تا بتوانیم با درد مردم آشنا باشیم و حریص به مال دنیا نشویم. در طول زندگی بارها دیده بودم که در کنار تمام خرجهای زندگی، کمک به مستمندان و فقرا را لحظه ای فراموش نمی کرد و بعد از شهادتش نیز، حساب بانکی او برای کمک به مستمندان دایر بود.

فرزند شهید

اولین دعا

چهار سال پیش از شهادت، دچار بیماری عفونی شدیدی شده بود که بسیاری از پزشکان، از ایشان قطع امید کرده بودند. ولی او با تمام کسالت و ناراحتی که داشت، در دل شب از بستر بلند می شد و به عبادت و راز و نیاز می پرداخت. همیشه اولین دعای ایشان این بود که «خدایا مرگ در بستر را نصیبم نکن. من آرزوی شهادت در راه تو را دارم.» و به حق، لیاقت و شایستگی او نیز چیزی جز شهادت نبود که «مرگ کوچک بستر نصیب شیعه مباد»

فرزند شهید

نماز عید فطر

چند روزی بیشتر به پایان ماه مبارک رمضان باقی نمانده بود. همراه حاج آقا ملک زاده از دفتر جامعه روحانیت، به سمت حصارک راه افتادیم. ایشان رانندگی می کرد و من پهلوی دستش نشسته بودم. آن موقع، حاج آقا ملک زاده امام جماعت مسجد صاحب الزمان (عج) بود و من هم پیش‌نماز مسجد جامع حصارک.

در بین راه به ایشان گفتم: «چطور است امسال، نماز عید فطر را در امامزاده محمد و در کنار قبور شهدا بخوانیم و نماز گزاران هر دو مسجد، با هم شرکت کنند؟» ایشان با خوشحالی استقبال کرد و قرار شد که نماز عید فطر آن سال، در خیابان کنار امام زاده محمد که آن موقع به تازگی و به همت شهید بزرگوار آخوندی، آسفالت شده بود، برگزار شود. گفتم: «پس قرار ما هفت صبح روز عید، شما با دوستان و اصحابت از مسجد صاحب الزمان (عج) و من هم از مسجد جامع، انشاء الله.» دستش را بالای چشمش گذاشت و گفت: «به روی چشم».

در دو، سه روز باقیمانده، در کنار قبور شهدا، جایگاهی درست کردیم و شب عید هم، عده ای از رفقا، از موسسه سرم سازی حصارک، ماشین آب پاش آوردند و خیابان را شستند. وسایل صوتی و بلندگو و سایر تشکیلاتش هم فراهم شد. صبح روز عید دقیقا سر ساعتی که قرار گذاشته بودیم، آقای ملک زاده و اصحابش، تکبیر گویان از راه رسیدند. نزدیک امام‌زاده، دو گروه را تلاقی کردیم و خلاصه نماز بسیار با شکوهی آن سال برگزار شد. از ایشان خواهش کردم که خطبه ای نماز را ایراد کند. طنین صدای گرم و دلنشین هنوز در خاطرم باقی است. با چه شور و حالی نام شهدا را می برد. اکنون سالهاست که این مراسم، در همان مکان با شکوهی خاص برگزار می شود و هر ساله، عطر یاد شهید ملک زاده، ‌در کوچه باغهای دل همه ما، با رایحه نماز عید فطر، در می پیچد.

حجت الاسلام حسینی متولی

سرپرست بی سرپرستان

چند نفری را به طور دائم مامور کرده بود که تحقیق کنند تا هر جا فقیری، نیازمندی و مستضعفی هست و احتیاج به کمک دارد، فورا به او اطلاع بدهند تا به آنها کمک شود. خانواده های بی سرپرست، فرزندان یتیم، افراد بی‌بضاعت و همه کسانی که به نوعی دست به گریبان مشکلات زندگی بودند، زیر چتر حمایت‌های ایشان قرار داشتند. زمستان که می‌شد، چون آن موقع هنوز نفت به اندازه کافی نبود، برایشان زغال می خرید و مخارجشان را به در خانه هایشان می‌فرستاد. از کسانی که تمکن مالی داشتند، پول می گرفت و آنها را به فقرا می داد. زمانی که از بین ما رفت، یتیمان و خانواده های بی سرپرست، واقعا بی سرپرست شدند. خدا می‌داند که این شهید بزرگوار چقدر به این مردم خدمت کرد و ما هرگز نمی توانیم خوبی‌های او را فراموش کنیم.

محمد بیات

عکس شهادت

در دفتر کارم نشسته بودم که حاج آقا ملک زاده از راه رسید. یکی از دوستانم که عکاس بود نیز در دفتر حضور داشت. بعد از سلام و احوالپرسی، رو حساب شوخی که با حاج آقا داشتم، به دوستم گفتم: «یک عکس خوب از حاج آقا بگیر که به درد شهادتش بخوره.» ایشان هم یک عکس خیلی جالبی از حاج آقا ملک زاده گرفت. چند روزی از این ماجرا گذشته بود و من در خانه نشسته بودم که تلفن زنگ زد. اوائل شب بود. گوشی را برداشتم و صدای گرفته ای از آن طرف خط گفت حاج آقا ملک زاده شهید شده است. خشکم زد. برای چند لحظه ای نتوانستم بفهم که چه اتفاقی رخ داده است. این خبر برایم غیر منتظره بود. بی اختیار به یاد آن عکسی افتادم که چند روز پیش گرفته بود، عکس شهادت. و این همان عکسی است که الان بر سر مزار ایشان است.

مهدی نادری

مثل شهید بهشتی

آن طور صحبت می کرد که در عملش بود. همان طور عمل می کرد که در صحبتش بود. کسی نمی توانست دوگانگی ای بین حرف و عمل او ببیند. صلابتش در مقابل افرادی که ارزشهای اسلامی را زیر پا می‌گذاشتند، بی کم و کاست بود. به قول شهید بهشتی: «جاذبه در حد اعلا و دافعه به اندازه ضرورت.» بعد از شهادت ایشان، اکثر کسانی که در زمان حیاتش، با ایشان از در مخالفت بر آمده بودند، توبه کردند و باز گشتند. درست مثل مرحوم شهید بهشتی که بسیاری از شهادتش او را شناختند و به ارزشهای والای او پی بردند و توبه کردند.

حجت الاسلام محمود بهرامی

عاشق حسینی

در تمام منبرهایش مسئله جهاد و مسئله جبهه و جنگ را فراموش نمی کرد. یاد مصائب سید الشهدا (ع) و درسهای عاشورای حسینی و یاد شهدای بزرگوارمان، اصل ثابت منبرها و صحبتهای ایشان بود. همیشه در خطبه های نماز جمعه، از کربلا یاد می کرد و شاید سر شهادت او در عملیات کربلای یک نیز همین بود. او عشق به شهادتش داشت و شهادتش نیز به قدری مظلومانه بود که دل آدم را به درد می آورد. موج انفجار بدنش را درهم فشرده و مچاله کرده بود. انگار که این بدن به زیر تانک رفته است. من با دیدن آن صحنه بی اختیار به یاد واقعه کربلا افتادم. آن لحظه که بدن مبارک آقا ابا عبدالله (ع) زیر سم ستوران قطعه قطعه شده بود. گویی که حاج آقا ملک زاده هم به مولایش تأسی کرده بود.

حجت الاسلام محمود بهرامی

آقا رضا

هر روز به مسجد می‌آمد و با حاج آقا سلام علیک و روبوسی می‌کرد. حاج آقا هم او را حسابی گرم می‌گرفت و مهربانانه با او مشغول صحبت می‌شد، مثل یک دوست بسیار صمیمی. همه می‌دانستند که آقا رضا، عقب ماندگی ذهنی دارد و خود حاج آقا این را بهتر از همه می‌دانست و شاید به همین خاطر بود که آقا رضا را یکی از بهترین دوستان خود می دانست.

پس از شهادت حاج آقا ملک زاده، آقا رضا به قدری ناراحت بود و گریه می کرد که مردم تعجب کرده بودند. تا مدتها بعد از شهادتش ایشان، هر وقت به مسجد می آمد و عکس شهید ملک زاده را می دید، رو به عکس تعظیم میکرد، جلو می رفت و عکس را می‌بوسید. آن وقت دو دسته اشک بر گوشه چشمانش صف می بست. بعد از آن، دیگر تا مدتها به مسجد نیامد. وقتی از او می پرسیدیم که چرا دیگر به مسجد نمی‌آیی؟ می‌گفت: «آخه دیگه حاج آقا ملک زاده اونجا نیست.»

ملامحمدی

بهشتی کرج

او عاشق اسلام و انقلاب و امام (ره) بود و برای اسلام، آنچه که در توان داشت صرف می کرد. همان‌طور که حضرت امام (ره) در مقام شهید مظلوم بهشتی فرمودند: «بهشتی یک ملت بود برای ملت ما»، ایشان هم به واقع برای کرج، یک ملت بود و ما بعد از فقدان او، هنوز کسی را که بتواند جای ایشان را پر کند، در کرج نداشته ایم. بی حساب نبود که به او لقب «بهشتی کرج» را داده بودند.

محمد رحیمی نژاد

تشییع جنازه

مدتی بود که برای سر زدن به فامیل و بستگان، به شهرستان الیگودرز رفته بود. نزدیک غروب بود که پسرم از کرج تلفن کرد و خبر شهادت ایشان را داد. دلم لرزید، نمی‌توانستم باور کنم. می‌دانست که من چقدر به او علاقه دارم. برای همین هم زنگ زده بود که بگوید فردا تشییع جنازه ایشان است. غمی جانکاه قلبم را انباشته بود. به سمت کرج حرکت کردم. شب شده بود و وسیله هم به سختی پیدا می شد.

خلاصه با عوض کردن چند ماشین و با مشقات فراوان، سپیده صبح خودم را به کرج رساندم و با تمام خستگی که در بدنم بود، در تشییع جنازه شرکت کردم. محشری بود آن روز. هیچ وقت این همه جمعیت را در کرج یکپارچه سیاه‌پوش ندیده بودم. خیابان شهید بهشتی، مملو از عزاداری بود که در سوگ بهشتی شهر خود، غریبانه می‌گریستند. دسته‌های سیاه‌پوش اشک، در دو سوی چشمها صف بسته بودند و غریو اشک آلودی در فضای شهر طنین بر می‌داشت.

محمد بیات

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها