داستان؛

فرزند شهیدی در قامت یک مرزبان

هنوز یک ساعتی تا زمان برگزاری یادواره شهدای مرزبانی مانده بود. با خودم گفتم خوب است سر راه دنبال بچه‌ها بروم و با آنها در مراسم شرکت کنم. آن قدر به فکر زود رسیدن به مراسم بودم که اسماء و حسنا را فراموش کردم، اما از دیدن بچه‌ها در یادواره شهدا حیرت‌زده شدم، در این حال دیدن مجید که مجری برنامه بود آن هم با لباس مرزبانی و در قامت یک مرزبان که او را به شکل پدر شهیدش کرده بود من را بیشتر متعجب کرد.
کد خبر: ۴۲۸۴۲۳
تاریخ انتشار: ۰۶ آذر ۱۳۹۹ - ۱۲:۱۱ - 26November 2020

گروه استان‌های دفاع‌پرس – «سید احمد اصغری»؛ چند روزی می‌شد از مدرسه که می‌آمد به اتاقش می‌رفت و بیشتر تو خودش بود. خیلی نگرانش شده بودم، چند بار هم بهش گفتم: مادر جان چی شده؟ چرا ناراحتی و مدتی توی خودت رفتی؟ نکنه تو مدرسه با همکلاسی‌ها و دانش‌آموزان دیگه حرفت شده؟ یا معلم‌ها جدا از درس‌هات ازت کار فرهنگی می‌خواهند؟ اما مجید با لبخندی می‌گفت: نه مادر جان، نگران نباش، نه تو مدرسه مشکلی برام پیش آمده و نه کار فرهنگی و هنری ازم خواستند!

پسرم مجید سال اول دبیرستان درس می‌خواند و مدیر و معلمان خیلی از او رضایت دارند و می‌گویند از موقعی که پسرتون به این مدرسه آمده در اخلاق و رفتار و کار و درس برای ما و همه محصلین الگویی شده و در فعالیت‌های فرهنگی و هنری بی‌نظیر هست.

یک سالی بود که از شهادت پدرش (وحید) می‌گذشت. آخر همسرم یک مرزبان بود و در وصیت نامه‌اش از من خواسته بود که خیلی مراقب او باشم. با اینکه به مجید اعتماد و اطمینان داشت اما باز هم در وصیت‌نامه‌اش توصیه کرده بود که او هنوز اول راه است و دشمنان انقلاب جوانان را هدف قرار دادند پس خیلی مراقب باش که مبادا راه را به خطا برود.

زمانی که وحید به خواستگاریم آمد، خواستگاران بسیار خوبی دیگری هم از بین فامیل و دوستان داشتم ولی هیچ کدام از آن‌ها خصوصیاتی که وحید داشت را یا نداشتند و یا ضعیف بودند. از همه مهمتر، آرامشی که در او بود را در همان جلسه اول می‌شد به خوبی درک کرد.

وحید به من گفته بود که بیشتر اوقات را در مرز حضور دارم و در نبودم در کنار شما و فرزندان، باید همچون حضرت زینب (س) صبور باشی و در برابر مشکلات و ناملایمات ایستادگی کنی و اگر هم لایق شهادت شدم بی‌تابی نکنی. او در وصیت‌نامه‌اش به این نکته اشاره و تاکید کرده بود که در کنار مردم باش و در همه محافل و مجالس حضور حضور پیدا کن.

در طول 15 سالی که باهم بودیم وحید همیشه به فکر من و بچه‌ها بود. وقتی هم که به مرخصی می‌آمد ما را به زیارت و تفریح می‌برد و یا به دیدن اقوام و آشنایان می‌رفتیم. او بسیار مهربان و با محبت، پرتلاش و دلسوز بود و هر کاری که برای حل مشکلات دیگران از دستش بر می‌آمد دریغ نمی‌کرد. مجید در خانه مثل پدرش بود با همان خلق‌وخو. با دو خواهرش بسیار مهربان بود و در کارها نه تنها به آن‌ها بلکه به من هم کمک می‌کرد.

مدتی بود که وسایل نظامی و شخصی همسرم که آنها را با نظمی خاص در گوشه‌ای از هال چیده بودم را نمی‌دیدم. از اسماء و حسنا پرسیدم اما آن‌ها هم نمی‌دانستند که وسایل چه شده‌اند؟

یک روز صبح مجید زودتر از همیشه بعد از نماز صبح راهی مدرسه شد و گفت: بعد از ظهر کمی دیرتر خواهم آمد. ظهر ساعت دو و نیم بود که داشتم خودم را برای کنفرانس پژوهشکده تخصصی قرآن آماده می‌کردم و مقالاتم را می‌نوشتم که تلفن زنگ خورد، اول فکر کردم که از مدرسه بچه‌هاست، ولی یادم آمد که امروز در مدرسه‌شون جشن و مسابقه علمی دارند و دیرتر می‌آیند.

تلفن را برداشتم صدای آقایی از آن طرف آمد و ضمن سلام و عذرخواهی پرسید منزل محبی! گفتم: بله بفرمایید در خدمتم؟ ادامه داد: خانم عیوضی ساعت چهار‌ و ‌نیم یادواره شهدای مرزبانی‌ در دبیرستان برگزار می‌شود از شما دعوت می‌کنم تا در این مراسم حضور داشته باشید. تشکر کردم و گوشی را گذاشتم.

نگاهی به ساعت انداختم، یک ساعت بیشتر وقت نداشتم. با خودم گفتم خوب است سر راه دنبال بچه‌ها بروم و با آنها در مراسم شرکت کنم. آن قدر به فکر زود رسیدن به مراسم بودم که اسماء و حسنا را فراموش کردم، اما از دیدن بچه‌ها در یادواره شهدا حیرت‌زده شدم، در این حال دیدن مجید که مجری برنامه بود آن هم با لباس فرم مرزبانی و در قامت یک مرزبان که او را به شکل پدرش کرده بود من را بیشتر متعجب کرد.

مراسم حال و هوای عجیبی داشت. عکس‌های شهدای مرزبانی و آثار به جامانده از آنها به مراسم معنویت خاصی بخشیده بود. حین برگزاری مراسم به وضوح حضور همسر شهیدم را در کنار خودم حس می‌کردم و آن چهره مهربان با لبخندهای دلنشینش را به یاد می‌آوردم.

در پایان یادواره شهدا، از مادران و همسران شهدای مرزبان به نحوه شایسته‌ای تقدیر شد، جالب‌تر اینکه تقدیر ویژه‌ای از وحیدم شد.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار