یاران خراسانی (۲۱)؛

شهید «حیدری‌نژاد» و ماجرای خوردن «حاجی‌قاتی»

«قاسم به مغازه‌دار گفت: چهار تا آب هویج با بستنی قاتی کن. بعد که اینها را آورد با خنده گفت: بچه‌ها به این می‌گویند حاجی قاتی. چند وقت پیش آمدیم همین جا حاجی‌قاتی خوردیم، ولی موقعی که برگشتیم تصادف کردیم دنده‌های ماشین شد قاتی‌پاتی.»
کد خبر: ۴۵۵۴۸۴
تاریخ انتشار: ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۰ - ۱۹:۰۳ - 09May 2021

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از مشهد، «قاسم حیدری‌نژاد» فرمانده گردان یاسین تیپ ۲۱ امام رضا (ع) در چهارم اردیبهشت ۱۳۴۱ در روستای حسین‌آباد از توابع شهرستان فریمان به دنیا آمد. وی سرانجام در هشتم مرداد ۱۳۶۲ در عملیات والفجر ۳ در منطقه مهران به شهادت رسید و پیکر مطهرش پس از انتقال به مشهد، در گلزار شهدای بهشت رضا در جوار همرزمان شهیدش آرام گرفت.

به منظور گرامیداشت یاد و خاطره شهدای استان خراسان رضوی به سه خاطره در خصوص این فرمانده دفاع مقدس اشاره خواهیم داشت.

شهید «حیدری‌نژاد» و ماجرای خوردن «حاجی‌قاتی»

حاجی قاتی

محمدتقی حامد روایت می‌کند: یک روز شهید قاسم حیدری‌نژاد رو به من کرد و گفت: حامد برویم اهواز، یکی یا دو نفر از بچه‌ها را هم سوار کردیم و رفتیم.
به اهواز که رسیدیم شهید حیدری‌نژاد گفت: یک آبمیوه‌ای بخوریم و بعد برای انجام کارهایمان برویم پادگان ۹۲ زرهی. و همین کار را انجام دادیم و رفتیم آبمیوه فروشی.

قاسم به مغازه‌دار گفت: چهار تا آب هویج با بستنی قاتی کن. بعد که اینها را آورد با خنده گفت: بچه‌ها به این می‌گویند حاجی قاتی. چند وقت پیش آمدیم همین جا حاجی قاتی خوردیم، ولی موقعی که برگشتیم تصادف کردیم دنده‌های ماشین شد قاتی‌پاتی.

در حسرت پرکشیدن یاران

هادی سعادتی روایت می‌کند: صبح عملیات والفجر ۳ بعد از اینکه خط‌ دشمن شکسته شد قاسم را دیدم و از او پرسیدم موقعیت چطور است؟ گفت الحمدالله خوب است.

او با حالت گریه و بغض ادامه داد اما نیروهای زیادی را از دست دادم. بچه‌ها همه رفتند من دیگر تحمل ماندن ندارم. این جمله را گفت و از هم جدا شدیم. هنوز خیلی از من دور نشده بود که با شنیدن صدای انفجار به پشت سرم نگاه کردم و دیدم که قاسم روی زمین افتاده به شهادت رسیده است.

شهید «حیدری‌نژاد» و ماجرای خوردن «حاجی‌قاتی»

رویای صادقه

پدر شهید روایت می‌کند: هر شب چهارشنبه در روستا دعای توسل برگزار می‌شد. یک شب که از کار برگشتم در دعای توسل شرکت کردم و بعد به خانه رفتم. آن شب خواب دیدم که در زمین کشاورزی من تشییع تعداد زیادی از پیکرهای شهدا است.

صبح که از خواب بیدار شدم طبق معمول سر کار رفتم اما به دلیل درد شانه‌ام و اینکه قادر نبودم خرمن‌ها را باد بدهم تا کاه‌ها از گندم‌ها جدا شوند به خانه برگشتم.
به خانه که رسیدم مادر قاسم گفت: چند نفر پاسدار آمده‌اند و با شما کار دارند.

پس از احوالپرسی یکی از آنها گفت: قاسم مجروح شده است.

گفتم نه حتماً شهید شده، چون من دیشب خواب دیدم که در تشییع پیکر شهدا شرکت کردم. من افتخار می‌کنم که او به آرزوی خود رسیده و شهادت گوارایش باد.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها