شلیک افسر بعثی به نوزاد خرمشهری

کتاب «نگاهبان» پنجاه خاطره از نیروهای نگهدارنده اسیران عراقی در ایران به قلم نسرین ساداتیان و با همکاری اصغر عزیزی به چاپ رسید.
کد خبر: ۴۸۴۴۹۴
تاریخ انتشار: ۳۰ مهر ۱۴۰۰ - ۰۲:۳۱ - 22October 2021

شلیک افسر بعثی به نوزاد خرمشهریربه گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، کتاب «نگاهبان» پنجاه خاطره از نیروهای نگهدارنده اسیران عراقی در ایران به قلم نسرین ساداتیان و با همکاری اصغر عزیزی به چاپ رسید.

این کتاب به توصیف خاطراتی از اردوگاه‌های اسرای عراقی در ایران می‌پردازد که از زبان نگهبانان و فرماندهان این اردوگاه‌ها روایت می‌شود. اصغر عزیزی، که عضو کمیسیون نگهداری از اسیران عراقی بود واسطه آشنایی و گردآوری اطلاعات و مصاحبه نویسنده با نیروهای نگهدارنده اسرای عراقی در دفتر ادبیات و مقاومت حوزه‌هنری می‌شود. آن‌ها می‌آیند و ساعت‌ها می‌نشینند و از خاطرات اسیران عراقی حرف می‌زنند؛ نویسنده همه روایت‌ها را ضبط می‌کند و گاهی پرسش‌هایی مطرح می‌کند که راوی‌ها با کمک آقای عزیزی جواب می‌دهند.

در بخشی از این کتاب آمده است؛

توی حال خودمم که همکارم صدایم می‌کند. به طرفش برمی‌گردم. دستش را بلند می‌کند و می‌گوید: «غفاری اتاقت، یه اسیر باهات کار داره!»

بهش نزدیک می‌شوم و می‌پرسم: «خیر باشه؟» می‌گوید: «حتماً خیر است لابد آمده!» در اتاق را باز می‌کنم و با خودم می‌گویم حتما درستش می‌کنم. چیزی نیست که، فقط لولاهایش کمی روغن می‌خواهد.

توی اتاقم اسیر عراقی روی صندلی کنار میز نشسته، بلند می‌شود و احترام می‌گذارد. به زبان عربی می‌گویم: «بشین، راحت باش!»

با صدای گرفته می‌گوید: «ممنون آقا!»

از نگاه نگرانش می‌فهمم ترسیده. می‌پرسم: «خوب، چای می‌خوری؟» نگاهش را از من می‌گیرد و می‌گوید: «نه آقا چای باشد برای بعد، آمده‌ام چیزی به شما بگویم.»

از کنجکاوی هزار جور فکر از سرم می‌گذرد و برای اینکه او نترسد می‌گویم: «بگو می‌شنوم!»

این پا و آن پا می‌کند و بعد از چند لحظه می‌گوید: «روزهای اشغال خرمشهر من اونجا بودم. وقتی می‌خواستند به دستور فرمانده کل، خانه‌ها را خراب کنند، به ما گشتی‌ها گفتند خانه‌ها رو تخلیه کنیم!»

نگاهم می‌کند. منتظرم ادامه بدهد. می‌گوید: «حدود چهار صدخانه بود. بعد از تخریب، من نگهبان شدم. توی تاریکی شب فقط صدای پوتینم را می‌شنیدم و گاهی صدای جیرجیرک‌ها. هوا خنک بود. خوابم گرفته بود. نرمه بادی می‌آمد. ناگهان احساس کردم صدای گریه نوزادی رو شنیدم.»

برای شنیدن ادامه داستان لحظه شماری می‌کنم. توی دلم غوغاست ولی دلم نمی‌خواهد سیر را مجبور کنم حرفی بزند که اذیتش کند. به دهانش نگاه می‌کنم. برای لحظه‌ای سرش را بالا می‌آورد و با من چشم توی چشم می‌شود و دوباره سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید: «درست شنیده بودم صدای بچه بود. دنبال صدای گریه رفتم و رسیدم به خانه‌ای تخریب شده ه از روی هم ریختن سنگ‌هایش تپه‌ای درست شده و بین این سنگ‌ها حفره‌ای بود. سنگ‌های کوچک رو کنار زدم. به جازه یک مرد و زن جوان رسیدم. توی بغل زن یک نوزاد بود. نوزاد انگشتش رو می‌مکید و از گرسنگی گریه می‎کرد. برگشتم و با عجله خودمو به افسر نگهبان رسندم و قضیه رو بهش گفتم. گفت چرا بچه رو نکشتی. گفتم جناب سرگرد من یک بچه به سن و سال همین بچه دارم و دلم نمی‌آد!»

اسیر عراقی بغض می‌کند و گونه‌هایش خیس می‌شود. دستمال می‌دهم و می‌گویم: «یاد بچه‌ات افتادی؟» اشک‌هایش را پاک می‎کند و می‌گوید: «دلم براای دخترم تنگ شده، اما برای آن نوزاد گریه می‌کنم. آن شب افسرتگهبان از مقرش بیرون آمد و گفت برویم ببینیم بچه کجاست؟ با هم رفتیم و از همان حفره نوزاد رو به افسر نشان دادم.کلت رو توی دهان نوزاد گذاشت. طفلی فکر کرد پستانک است و شروع کرد به مکیدن اسلحه. افسر نگهبان لب‌های خشک و گرسنه نوزاد رو دید، ولی به اون شلیک کرد.»

دیگر نمی‌شنوم اسیر چه می‌گوید. انگار فریادی توی گلویم خشک شده است. اسیر عراقی با نگاهی نگران بهم نگاه می‌کند. خودم را پیدا می‌کنم و می‌گویم: «یکی از دوستانت برای ما تعریف می‌کرد، توی همان تخریب خرمشهر پسربچه‌ای کوچک رو که پدر و مادرش کشته شده بودند پیدا می‌کند و پسر کوچک ایرانی را توی ساک بزرگی با خود به عراق می‌برد و به همسرش می‌سپارد و از او می‌خواهد مثل بچه خودش ازش نگهداری کند. دوستت می‌گفت برایش شناسنامه نگرفته و به محض رفتن به عراق این را این کار رو می‌کنه.»

انتهای پیام/ 121

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار