داستانک؛

آخرین لبخند

در هر عملیات که بچه‌ها شهید می‌شدند وقتی برای آوردن پیکرشان می‌رفتم جزو بهترین لحظه‌های عمرم بود، از طرفی برای شهادت دوستانم که تا آخرین لحظات و یا روزهای قبل باهم بودیم ناراحت بودم و اشک هجران می‌ریختم و از طرف دیگر وقتی بر بالین شهدا می‌رسیدم و لبخند بر چهره داشتند به شهادت آن‌ها غبطه می‌خوردم.
کد خبر: ۵۷۹۱۸۸
تاریخ انتشار: ۲۵ اسفند ۱۴۰۱ - ۱۱:۳۷ - 16March 2023

گروه استان‌های دفاع‌پرس  - «سید احمد اصغری» ؛ یکی، دو سالی از جنگ می‌گذشت و در این مدت من دوره راهنمایی را به پایان رساندم و همزمان در پایگاه بسیج مسجد محله در جمع‌آوری کمک‌های مردمی و ثبت نام و اعزام نیرو در جبهه همکاری می‌کردم. پدر و مادرم قول داده بودند که با تمام شدن دوره راهنمایی، اجازه بدهند تا به جبهه بروم و رضایت‌نامه‌ام را امضا کنند و خوشبختانه همین طور هم شد. هر طوری بود اعضای پایگاه بسیج را راضی کردم و با بهترین بدرقه از طرف خانواده و مردم، به همراه دیگر دوستان و رزمندگان با سه چهار اتوبوس عازم جبهه شدیم.

به خاطر اینکه درشت اندام و هیکلی بودم همه فکر می‌کردند که باید حدود 23 سال سن داشته باشم ولی نمی‌دانستند که 16 سال بیشتر ندارم.

قرار بود آموزش در همان منطقه ببینیم، ظهر روز بعد به منطقه آموزش رسیدیم. پس از دو سه ساعتی استراحت به دستور فرمانده جوانی با چهره گندم‌گون و آرام، همراه لبخندی پدرانه، در محوطه که دور تا دور خاکریزهای بلند که تیررس و دید دشمن نباشیم و چادرهای مختلف که از چادر فرماندهی تا مربی‌های آموزشی و مسجد و آشپزخانه بود جمع شدیم حدوداً 120 نفر می‌شدیم. بعد از سلام و خوش‌آمدگویی به مربیان دستور داد که ظرف چند روز کار با سلاح‌های سبک سنگین مثل ژ3، کلاشینکف، تیربار و آرپی‌جی را آموزش بدهند و تا برای عملیات پیش رو آماده باشیم. بعد هم از یکایک ما خواست تا حرفه و تخصص‌مان را بگوییم. به یکی از برادرهایی که پاسدار رسمی بود و بعداً فهمیدیم که معاون فرمانده است خواست که حرفه و کارمان را یادداشت کند.

من و پنج شش نفر که در راه باهم آشنا شده بودیم گفتیم که چه کارهایم. مجید امانی راننده، سهیل باقرپور طراح و نقاش، حسین بانژاد تعمیرکار ماشین،  من هم در مقطع راهنمایی زیر نظر هلال احمر دوره امدادگری را دیده بودم. گفت یاسر امامی امدادگر، فرمانده که نامش «صادق علیدوست» بود همراه با نگاه مهربان و لبخندی دلنشین به مربی‌ها دستور داد که بعد از نماز ظهر کلاس‌ها را شروع کنند و اشاره به من و خطاب به مربی‌ها گفت: به این برادر زودتر و فشرده کار با اسلحه را آموزش بدهید که در خط امدادگر کم داریم. آموزشی‌ام، در همین حد بود و روز سوم به دستور فرمانده به منطقه رفتم چراکه یکی دو روز بعد عملیات شد و من امدادگر بودم و به مجروحین رسیدگی می‌کردم.

علاوه بر امدادگری پیکر پاک و مطهر شهدا را هم تا می‌شد و می‌توانستم یا تنها یا با دیگر رزمندگان و همرزمان از معرکه نبرد دور می‌کردیم تا با آمدن آمبولانس به معراج شهدای اهواز منتقل شوند. بعضی از مجروحان هم از شدت خون‌ریزی بر اثر ترکش و اصابت گلوله به سر، شکم یا دست و پا نرسیده به درمانگاه صحرایی و یا بیمارستان شهید می‌شدند. اوایل تشکیل تعاون بود که پیکر شهدا را به سردخانه‌هایی که از قبل معیّن شده بود می‌بردیم.

در این مدت چهار، پنج سال جنگ که خداوند توفیق داد که در جبهه‌ها و عملیات‌های مختلفی حضور داشته باشم سه چهار باری مجروحیت مختصری نصیبم شد که الحمدالله به خیر گذشت ولی گاهی وقت‌ها زخم‌ها سر باز می‌کنند و مشکلاتی برایم به وجود می‌آید. به هر حال در هر عملیات که بچه‌ها شهید می‌شدند وقتی که برای آوردن پیکر شهدا می‌رفتم از بهترین لحظه‌های عمرم بود. از طرفی برای شهادت دوستانم که تا آخرین لحظات و یا روزهای قبل باهم بودیم ناراحت بودم و اشک هجران می‌ریختم و از طرف دیگر وقتی بر بالین شهدا می‌رسیدم و لبخند بر چهره داشتند به شهادت آن‌ها غبطه می‌خوردم که با دیدن ائمه اطهار و ملائک شیرین‌ترین لبخند بر چهره‌های نورانی‌شان نقش می‌بست و این بالاترین پاداش جهاد است. گاهی سعادت پیدا می‌کردم که پیکر شهدا را با هواپیما یا ماشین‌های حمل شهدا به شهرها، شهرستان‌ها و روستاها می‌بردم. بودن در کنار پیکر شهدا و خواندن زیارت عاشورا، دعای توسل، دلم آرام می‌گرفت و همیشه این احساس را داشته و دارم که آن‌ها مرا شفاعت خواهند کرد.

با اتمام جنگ در بنیاد شهید و امور ایثارگران به فرمان امام خمینی (ره) مسئولیت پیگیری و رسیدگی از خانواده‌های معظم شهدا و برگزاری مراسم تجلیل و تکریم از شهدایی که در راه دین و اسلام جانفشانی کردند بر عهده من گذاشته شد و با خود عهد بستم که تا زنده‌ام راه دوستان شهیدم را ادامه بدهم و لحظه‌ای از یاد و نام آن‌ها غافل نباشم...

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها