روایت فرمانده‌ای که با لباس ساده بسیجی به میدان رزم رفت

سردار شهید آقا بابایی که جانشینی لشکر چهارده امام حسین(ع) را در پرونده خود دارد در دو عملیات کربلای یک و کربلای 5 بدون هیچ‌گونه مسوولیتی به‌عنوان یک رزمنده عادی وارد میدان رزم می‌شود.
کد خبر: ۹۷۶۴۰
تاریخ انتشار: ۱۰ شهريور ۱۳۹۵ - ۱۲:۱۶ - 31August 2016

روایت فرمانده‌ای که با لباس ساده بسیجی به میدان رزم رفت

به گزارش دفاع پرس از یزد، سردار شهید حاج اکبر آقا بابایی از فرماندهان تیپ الغدیر یزد با داشتن افتخار 70 درصد جانبازی در سحرگاه پنجم شهریور 75 به خاطر از کار افتادن کبد و برخی عوارض دیگر ناشی از صدمات مجروحیت شیمیایی به فیض شهادت نایل شد. در این نوشتار زندگی این شهید بزرگوار را مرور میکنیم.

زندگینامه

اکبر آقا بابایی در سال 41 در یکی از محلههای جنوب شهر اصفهان به دنیا آمد. بنا به گفته پدر و مادرش، با آمدن او، درهای رحمت و برکت هم به روی خانواده گشوده میشود. شرکت پرشور و جذاب در مراسم مختلف مذهبی، یکی از خصوصیات او در همان اوان کودکی است.

همزمان با ورود به دبستان، توفیق مییابد تا در جلسات پربار قرآن که در خانه شهید مهدی نمازیزاده تشکیل میشد، شرکت کند. او همواره شکل گرفتن شخصیت دینی و موفقیتهای معنویاش را مدیون حضور در همین جلسات قرآنی میدانسته است.

یکی از مشاغلی که از همان دوران دبستان و در ایام تعطیل به آن اشتغال مییابد، شغل سنگبُری بوده است. در واقع همین کار و فعالیت در کنار تحصیل، وجودش را برای تحمل سختیهای آینده آماده میساخت.

در سالهای اوجگیری انقلاب، در اموری مانند تظاهرات، پخش اعلامیه و ... نقش فعالی را ایفا کرد. در سالهای 56 و 57 با حضور در تشکیلات مخفی، در عملیاتهای مسلحانه علیه رژیم شرکت داشت.

در اولین روزهای پیروزی انقلاب اسلامی، یکی از مهرههای اصلی کمیته و سپاه پاسداران اصفهان شد. همزمان با شکلگیری پادگان 15 خرداد در این شهر، پس از گذراندن دورهای کوتاه در تهران بهعنوان مربی سلاح و تاکتیک، در آن پادگان مشغول به کار شد.

سال 58 به دنبال شروع غائله کردستان، همراه یک گردان نیروی تازه نفس، راهی آن خطه شد و با به عهده گرفتن مسوولیت عملیات در سنندج، خدمات شایانی در پاکسازی این شهر از لوث وجود ضد انقلاب کرد. همین آغازی میشود برای ماندگار شدن در این استان محروم و مصیبتزده. ولی این ماندگاری نمیتوانست مانع از حضورش در جبهههای جنوب شود. وی از طریق ارتباطی که با بچههای واحد اطلاعات-عملیات لشکر چهارده داشت، شبهای عملیات، خودش را به مناطق جنوب میرساند و پس از اتمام عملیات، سریع برمیگشت به کردستان.

سال 62 فرماندهی کل عملیات ناحیه شمال غرب و کردستان به او محول میشود. تا هنگام پایان یافتن مدت این ماموریت، در بیش از 35 عملیات پاکسازی غرب کشور حضوری فعال داشت.

آن بزرگوار در دوران حضورش در کردستان رنج و مصیبت بسیاری میبیند که جز با مدد گرفتن از نیروی ایمان و معنویت، کسی از عهده تحمل آنها برنمیآمد. پس از آن وی را به فرماندهی تیپ 110 شهید بروجردی برمیگزینند؛ که از این طریق در اکثر عملیاتهای غرب و جنوب کشور، مثل والفجر 9 حضور یافت.

بین سالهای 66 تا 68 به سمت فرماندهی تیپ الغدیر منصوب میشود و پس از آن، عمدهترین مسئولیتش جانشینی لشکر 14 امام حسین(ع) بود. او که در طول دوران جنگ در بیش از 60 عملیات شرکت کرد و با داشتن افتخار 70 درصد جانبازی در سحرگاه پنجم شهریور 75 به خاطر از کار افتادن کبد و برخی عوارض دیگر ناشی از صدمات مجروحیت شیمیایی به فیض شهادت نایل آمد.

همچنین آن بزرگوار در دو عملیات کربلای 1 و کربلای 5 بدون هیچگونه مسئولیتی بهعنوان یک رزمنده عادی شرکت کرده بود.

خاطرهای از سردار فرهنگدوست

بعد از پاتکی که تیپ الغدیر تو منطقه شلمچه داشت، حاج اکبر جلسهای گذاشت تا نقاط ضعف و قوت تیپ را بررسی کنیم. در همان جلسه سر موضوعی با او اختلاف نظر پیدا کردم. کار این اختلاف نظر به جر و بحث کشید و نهایتاً طوری شد که من با عصبانیت تمام و به حالت قهر، از جلسه آمدم بیرون. ناراحتیام به قدری شدید بود که تا خود یزد رفتم و اصلاً نخواستم منطقه بمانم!

تازه آنجا به خود آمدم و شروع کردم به فکر کردن راجع به قضیه. هرچه بیشتر فکر میکردم و انصاف میدادم، میدیدم تقصیر از من بوده که در آن جلسه، بدون یک استدلال قرص و محکم به حرف او ایراد گرفتهام؛ و از آن بدتر این که با وجود مافوق بودن او، بدون اجازه از جلسه بیرون آمده و به آن هم راضی نشده و بکوب تا خود یزد آمدهام. چون تا آن موقع مورد اینطوری پیش نیامده بود، نمیدانستم حاج اکبر با این قضیه چطور برخورد میکند. به هر حال کارمن، یک جور اهانت در جمع و خدشهدار کردن موقعیت فرماندهی او بود. این طور مواقع روال معمولی در برخورد با فرد تخطیکننده – هرچند که یک نیروی ارشد هم بوده باشد– تنبیهات شدید نظامی بوده است.

به هر حال من نه به خاطر برخورد و تنبیه، که به خاطر آقایی و بزرگواریهایی که از حاج اکبر دیده بودم، با یک دنیا پشیمانی از کارم، برگشتم اهواز و با پرسوجو فهمیدم که رفته است مقر تیپ.

رفتم تیپ و با شرمندگی وارد اتاقش شدم. او اجازه نداد لبهای من به عذرخواهی باز شود، یک دفعه از پشت میز بلند شد و آمد جلو و مرا تنگ گرفت توی بغلش. صورتم را بوسید و گفت: اگر اشتباهی کردیم، شما ما رو ببخش.

این بزرگواری و وارستگی، در آن لحظهها چنان مرا تحت تأثیر قرار داد که بیاختیار چشمانم خیس اشک شد.

هنوز هم بعد از سالها وقتی به آن موضوع فکر میکنم، میبینم با این که من کاملاً مقصر بودم، ولی او برخوردی کرد که از صد تا تنبیه و بازداشت بدتر بود.

خاطرهای از مادر شهید

نهتنها ما، بلکه خیلی از دوستان و آشنایان، نذر و نیاز زیادی برای شفای حاج اکبر کردند که ظاهراً هیچکدام جواب نداد. خود ما در همان چند ماه آخر، بیشتر از 10 تا گوسفند کشتیم و این تازه یک موردش بود. به هر حال این نذر و نیازهای زیاد و جواب نگرفتن و نهایتاً شهید شدن حاجی، یک تأثیر بدی تو روحیه برادرش احمدرضا گذاشت و رو حساب انس و الفت زیادی که با حاجی داشت. اصلاً یک جور حالت شک و دودلی در وجودش پیدا شد که خیلی اذیتش میکرد. 

طولی نکشید که یک شب خواب دیدم همراه احمد و حاج اکبر جلو یک دیوار ایستاده و هر سه به آن تکیه دادهایم. روبهرومان، تا چشم کار میکرد بیابان خشک و برهوتی بود که انتهایش مشخص نبود. چون دلم برای احمد شور می زد و نگران او بودم، جریان آن شک و تردیدها را به حاج اکبر گفتم؛ «خیلی هم غم و غصه میخورد».

خنده کنایهآمیزی کرد و گفت: اونا همهاش وسوسه شیطونه، چرا بهشون گوش میده؟

بعد رو کرد به احمدرضا و گفت: ببین این بیابونو.

ناگهان صحنهای دیدم که دیدنش در خواب هم مایه تعجب بود! تمام آن بیابان خشک و برهوت، یکباره چنان زیبا شد که هوش از سر آدم میبرد؛ تا چشم کار میکرد، سبزی و خرمی بود، و نزدیک ما رود بزرگی هم جریان گرفت. حاجی با همان حالت کنایهآمیزش به احمدرضا گفت: چون تو دنیا مصلحت بود که شفا نگیرم، نتیجه همه اون نذر و نیازها رو این جا به من دادن، تازه یک ذخیره بزرگی هم برای روز قیامت شد.

با دیدن این خواب و تعریف کردن آن برای احمدرضا، آن حالتش به کلی برطرف شد و بعد از آن پی انجام وصیتنامه اقتصادی حاج اکبر افتاد؛ تا حساب – کتابهایش را مشخص کند. در همین رابطه چند بار کارش حسابی گره خورد؛ که هر بار با توسل به حاجی و دیدن او در خواب و استفاده از راهنماییاش، گره کار باز شد.

خاطرهای از سردار شهید حاج اکبر آقا بابایی

در ایام نوروز سال 1367 در جبهه کردستان، در منطقه عملیاتی بیتالمقدس 2 (شمال سلیمانیه عراق) تپههای اولاغلو مستقر بودیم. همه چیز دست به دست هم داده بود سردی هوای کردستان؛ بارش باران و برف شدید، یک نوع جنگ با طبیعت سرد منطقه، شدت بمبارانهای بعثیها و... حتی برای اولینبار به صورت خیلی گسترده، بمبهای خوشهای در آن منطقه پدافندی بر سر رزمندگان تیپ پیروز الغدیر فرو میریخت.

بدتر از اینها، بیخبری از خانواده بود. شرایط به گونهای بود که نامههای رزمندگان هم به کندی رد و بدل میشد و در این شرایط روزها خیلی سخت و دشوار میگذشت.

من هم حدود 2 ماه میشد که هیچ خبری از خانوادهام نداشتم. در یکی از آن روزها و با آن شرایط دشوار که واقعا از عمق جان نگران خانواده بودم یک دفعه سردار شهید حاج اکبر آقا بابایی فرمانده وقت تیپ الغدیر به اتفاق چند نفر از همرزمان وارد منطقه شد و از فرمانده گردان سراغم را گرفت.

من را که دید، پس از احوالپرسی، یک برگه تلگراف از جیبش در آورد و همراه با یک جعبه شیرینی به من داد و تبریک گفت.

این تلگراف حاوی خبر سلامتی خانواده و یکی از بهترین خبرهای زندگیام یعنی تولد فرزندم در تاریخ 6 اسفند 66 بود. این نابترین خبری بود که از شهید آقا بابایی دریافت کردم و خیلی خوشحال شدم.

این خاطره به یادماندنی، نشان از دقت نظر و توجه ویژه فرماندهان ما به سختیها و مشکلات رزمندگان و تلاش در جهت تقویت روحیه آنان داشت.

سردار شهید حاج اکبر آقابابایی در نگاه دیگران

در حرم امام رضا(ع) بودیم. یکی به من گفت آقابابایی اینجا بود. گفتم که حاج اکبر مریض هستند و تهران در بیمارستان بستری هستند. گفت که نه؛ من الان اینجا دیدمش. گفتم صبر کن زنگ بزنیم تهران و بپرسیم. تماس گرفتیم گفتند همین الان، حاج اکبر شهید شده.

خب ما رمز و رموز این قضیه را نمیدانستیم که چی هست؟

دو سال بعد از آن رفتیم اصفهان با مسئولان استان یزد سرکشی بیتشان، حاج آقا صدر که الان در بنیاد شهید هستند و آن زمان نماینده آیتالله خاتمی در تیپ الغدیر بودند، راجع به شهادت حاج اکبر از خانم شهید سؤال کردند.

خانمشان گفت: روزهای آخر خیلی علاقه داشت بیاید زیارت امام رضا و پزشک هم اجازه نمیداد. تا این که من و مادرش پیراهنش را برداشتیم و آمدیم مشهد و به کمک خدام به ضریح امام رضا(ع) تبرک کردیم و برگشتیم تهران. همین که پیراهن را بهش دادیم، آن را بو کرد و شهید شد.

موفقیتهای شهید از نظر سردار صفوی

او در این عمر پر برکت و کوتاهش از جهاد در سه جبهه، سرافراز و ظفرمند بر مشکلات فائق آمد.

1- در جبهه مبارزه با ضد انقلاب و دشمنان داخلی در سختترین شرایط کردستان

2- در جبهه دشمنان خارجی از قبیل عراق و آمریکا

3- در جبهه دیرین مبارزه با نفس

در حسرت آخرین بوسه

ثمره ازدواج او دو دختر به نام زینب و زهرا هستند. در آخرین روزهای زندگی وقتی زینب با دستهگلی به ملاقات پدر آمد، در همان حال با نهایت ناتوانی گفت: «زینبم بیا تا تو را ببوسم». اما دریغ که توانی برای بوسیدن دخترش را هم نداشت و در حسرت آخرین بوسه به فرزندش ماند. هنگام تشییع و تدفین پیکر پاکش ضجّه بابا، بابای او صحنههای روز عاشورا را جلوهگر میساخت.

صدقه

هر روز را با صدقه آغاز میکرد و اگر کسی دست به سویش دراز میکرد هرگز او را ناامید نمیساخت، حتی به گدایان کوچه و بازار هم صدقه میداد.

وقتی نسبت به این کار او اعتراض میکردیم میگفت مطمئن باشید اگر نیاز نداشت دستش را دراز نمیکرد.

وصیتنامه

عزیزانم بدانید که دفاع از ولایت فقیه و مقام معظم رهبری حضرت آیتالله العظمی خامنهای دفاع از علی(ع) و فرزندان اوست و این محقق نمیشود جز با تلاشی صادقانه در اجرای اوامر بر حق ایشان. عزیزانم بدانید که دشمنان قسمخورده انقلاب وقتی مأیوس میشوند که بدانند شما مردانه در پشت سر رهبر و قائد خود ایستادهاید و از او پیروی میکنید.

بسم الله الرحمن الرحیم

شهادت میدهم به وحدانیت خداوند باریتعالی که همهی هستی از اوست و شریکی ندارد.

شهادت میدهم که محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) رسول خدا و امین حق اوست و خاتم انبیاء الهی است.

شهادت میدهم علی(ع) و اولاد او امام بر حق  و جانشینان رسول اکرمند.

شهادت میدهم راه امام خمینی(ره) راه اسلام ناب محمدی و ادامه راه حسین(ع) بوده و جانشین بر حق او حضرت آیت الله العظمی خامنهای ولی امر مسلمین میباشند.

خداوند باری تعالی را شاکرم که این حقیر سراپا تقصیر را هدایت فرموده و در مسیر این راه حق و اسلام عزیز قرار داد که اگر هدایت و رحمت او نبود بندهای ضعیف چون من به ورطهی هلاکت میافتاد.

این وصیت را درحالی مینویسم که عازم ماموریتی هستم به منطقهای که اسلام عزیز سالها در غربت به سر برده است و برای رشد آن نیاز به جهاد و شهادت است. از او که صاحب مرگ و حیات است خواستارم این حقیر گنهکار را به  لطف و مرحمت خود بخشیده و شهادت که فخر اولیاء الهی است را نصیبم گرداند.

اینجانب اکبر آقابابایی فرزند حسینعلی به خانواده و دوستان عزیزم سفارش میکنم دست از اسلام عزیز برنداشته و اسلام عزیز را که سالها در غربت بوده یاری کنند و از ولایت تا پای جان دفاع نمایند و بدانند که اسلام بدون ولایت یعنی اسلام بدون علی(ع) در هر زمان.

عزیزانم بدانید که دفاع از ولایت فقیه و مقام معظم رهبری حضرت آیت الله العظمی خامنه ای دفاع از علی(ع) و فرزندان اوست و این محقق نمیشود جز با تلاشی صادقانه در اجرای اوامر بر حق ایشان. عزیزانم بدانید که دشمنان قسمخورده انقلاب وقتی مأیوس میشوند که بدانند شما مردانه در پشت سر رهبر و قائد خود ایستادهاید و از او پیروی میکنید.

عزیزانم بدانید دشمنان اسلام با بهرهگیری از زر و زور در پیآنند که شما را از گذشته درخشان خود مأیوس سازند و شما را به سمت دنیای پر از نیرنگ خود کشانده و از میسر حق جدا سازند.

آنها میخواهند با زیبا جلوه دادن دنیای خود، شما را از دین و اسلام جدا سازند و برده خود نمایند و به همین دلیل است که شما باید کاملا هوشیار باشید و فریب دنیای آنها را نخورید و بدانید که همهی دنیا فانی است و آنچه باقی میماند اعمال نیک و کارهای صواب شما است.

مجاهدین و رزمندگان عزیز که سالهای جنگ را در رکاب رهبر و پیشوای خود حضرت امام خمینی کبیر(ره) مجاهدت نمودید، بدانید که شیطان از هر سو در کمین است تا ما را منحرف نماید، بنابراین، مراقب باشید و جهاد در راه خداوند را در هر زمان و مکان فراموش نفرموده، شهادت را در آغوش کشید و این انقلاب را به دست صاحب اصلیاش امام زمان(عج) بسپارید.

در پایان از همهی عزیزان و از رهبر عزیزم طلب بخشش دارم. امیدوارم از خطاهای این حقیر در گذرید.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها