مدتي از قبول قطعنامه 598 از سويي ايران ميگذشت. رفتار و برخوردنگهبانان عراقي نسبت به سالهاي قبل، خيلي ملايم شده بود. يكي از روزهااعلام كردند قرار است اسرا را براي زيارت به حرم ابا عبدالله (ع) ببرند. باوجودي كه قلب تك تك ما در اين آرزو ميتپيد، فكر ميكرديم اين هم يكيديگر از نقشههاي دشمن است. البته همين طور هم بود. دشمني كه سالها،شب روز ما را زير سختترين فشارها و شكنجههاي جسمي و روحي قرار دادهبود، قصد داشت با اين كار همة آنچه را كه بر سرمان آورده بودند، از خاطرهابزدايد.
روز بعد اتوبوسهايي وارد محوطه اردوگاه شدند و اسرا دسته دسته سواركردند. شيشههاي ماشينها بسته و پردهها كشيده شده بود. نگهبانها در حاليكه همچون سربازان يزيد، باتوم به دست ميان ما ايستاده بودند، گفتند: «هركس سرش را بلند كند، بعد از برگشتن حسابش را خواهيم رسيد».
در انتظاري شيرين اما سخت، مسير را طي كرديم. وقتي گفتند از ماشينپياده شويم، باورمان نميشد كجائيم. انگار خواب ميديديم. چشممان كه بهگنبد و بارگاه افتاد، اشك از ديدگان جاري شد. سعي داشتيم خود را زودتر بهصحن برسانيم. اما بعثيها آنجا هم دست از خباثتشان برنداشته و به زور باتوم،همه مان را به صف كردند تا به طور منظم وارد بشويم. مجبورمان كردند سرهارا پايين بگيريم و به مردم كه در اطراف جمع شده بودند و با چشماني غمبار مارا ميپاييدند، نگاه نكنيم.
ناگهان يك دسته كبوتر از حرم برخاستند و بالاي سر ما شروع به پروازكردند و به قول بچهها، به ما خوش آمد گفتند. اسرا در حالي كه لبخند شوق برصورتشان نمايان بود، شروع كردند به سر دادن تكبير. فرياد الله اكبر باعث شدتا نگهبانهاي عراقي به خيال اينكه اسرا قصد حمله دارند، فرار را بر قرارترجيع بدهند. بچهها دوان دوان خود را ضريح حضرت اباالفضل العباس (ع)رساندند. دستها را در مشبّكهاي حرم گره كرده و با سوز ميگريستند. صحنةفراموش نشدني اي بود. هيچ كس ياراي مقابله با آنها را نداشت. كم كمزمزمهها بالا گرفت و تبديل به شعاري واحد شد. در حالي كه بر سر سينهميكوبيديم، شروع كرديم به شعار دادن كه:
ابالفضل علمدار، خميني را نگهدار...
مردم با چشمان گريان، اطرافمان را احاطه كرده و ما را نظاره ميكردند و ماهمچنان بر سينه هايمان ميكوبيديم و شعار ميداديم.
منوچهر طهماسبي