شهابيان,هادي

کد خبر: ۱۱۵۰۲۹
تاریخ انتشار: ۱۰ دی ۱۳۸۶ - ۱۵:۴۵ - 31December 2007

هادي شهابيان، يازدهم فروردين ماه سال 1339 ه ش در سپيده ام نيمه شعبان، هم زمان با ولايت حضرت قائم، در کاشمر و در خانواده اي مذهبي، چشم به جهان گشود. نامش را مهدي نهادند ولي مقدر بود که نوک قلم مامور ثبت، هادي اش بنگارد.
دوران ابتدايي را در شهر کاشمر در دبستان خيام و دوره ي راهنماي را در مدرسه شهيد بهشتي گذراند. در اين دوره تقيد خاصش نسبت به فرائض ديني، از او چهره اي دوست داشتني و مذهبي ساخته بود. تحصيلات متوسطه را در دبيرستان قوام، امام خميني کنوني سپري نمود. سپس موفق به ورود به دانشسراي مقدماتي کاشمر شد. پس از فراغت از تحصيل، در 18 سالگي به استخدام آموزش و پرورش در آمد و به منظور تدريس، راهي يکي از محروم ترين روستاهاي بخش کوه سرخ کاشمر شد. حضور پر برکت وي در اين روستا 5 سال به طول انجاميد.
در دوران انقلاب از جمله فعالان دست اندر کار پخش اعلاميه ها و اطلاعيه هاي امام خميني بود. با پيروزي انقلاب فعاليت خود را در امور تربيتي کاشمر متمرکز نمود. وي توانست مجموعه اي فرهنگي و انقلابي را گرد هم جمع نمايد و کانون فرهنگي، تربيتي لقمان را تشکيل دهد. بنيان گذاري ستاد فرزندان شاهد و تشکيل خوابگاه فرزندان شاهد، از ديگر افتخارات اوست.
با اين وصف، شوق ديار عاشقان، آرامش را از هادي ربوده بود لذا بارها به جبهه اعزام شد و در عملياتهاي متعددي شرکت کرد. او را از جمله مبارزترين رزمندگان واحد اطلاعات عمليات و غواصي دانسته اند. هادي، سر انجام در فروردين ماه سال 1361 با مسئوليت معاونت گردان نوح تيپ 21 امام رضا در عمليات کربلاي هشت شرکت نمود و در محور شلمچه هدف تير مستقيم دشمن بعثي قرار گرفت و شربت شهادت را جرعه سر کشيد.مزار وي، گلزار شهيدان باغمزار کاشمر است.
منبع: "بالابلندان" نوشته ي حميدرضا بي تقصير، نشر ستاره ها، مشهد-1385



وصيت نامه
...بايد خود را براي ظهور آقا حضرت مهدي (عج) آماده کنيم.
بايد مدارسمان را به سنگر تعليم و تعلم تبديل کنيم.
دانش آموزان بايد سربازان هميشه آماده ي لشگر امام زمان باشند.
به کودکانمان بايد بياموزيم که قانوني جز قانون قرآن نيست و مملکتي جز اسلام براي سعادت و خوشبختي وجود ندارد و هدفي جز بر پا نمودن حکومت عدل اسلامي نداريم. رضاي خدايمان در اين است.
مادرم! به تو افتخار مي کنم و از اين که مرا بزرگ نمودي متشکرم.
اميدوارم هم چنان که مادر وهب پسرش را براي رضاي خدا در راه امام حسين (ع) داد، تو هم از اين که مرا در راه انقلاب اسلامي دادي؛ خدا را شکر نمايي. هادي شهابيان




خاطرات

خواهر شهيد:
تابستان سال 1356 مي رفتم آموزشگاه براي يادگيري خياطي. آن سال، تابستان با ماه مبارک رمضان مصادف شده بود. مربي مان هم زمان با آموزش خياطي، جلسه ي قرائت قرآن هم داير کرده بود و روزي يک جزء قرآن مي خوانديم.
از خانواده خواستم قرآني برايم بخرند. پدرم، قرآن خانه مان را در اختيارم گذاشت.
هادي که از موضوع با خبر شد، از خانه بيرون رفت و با بسته اي برگشت. برايم قرآني هديه آورده بود. هر چه اصرار کردم، مبلغ خريد قرآن را قبول نکرد، راضي نشد و گفت:
مگه قرآن قيمت داره؟ قيمت قرآن، از دنيا و هر چه در اونه، بالاتره.

جليل يغمايي:
رفته بوديم خوابگاه هادي مهماني. دانشجو ها آن شب، شام مرغ داشتند. با تعجب متوجه شديم، حق نداريم به غذا دست بزنيم، گرسنه بوديم و حسابي در عذاب. ناگهان هادي از اتاق بيرون رفت. وقتي آمد، قابلمه اي در دست داشت، آن شب کسي نفهميد که هادي براي شام، از بيرون مرغ خريده بود. راضي نشده بود ما از بيت المال و سهميه ي دانشجو ها استفاده کنيم. موقع خواب هم پتوي خودش را به ما داد.

علي اکبر پژوهان :
از اين که آقا هادي معلم ما شده بود، خوش حال بوديم. خوشحالي ما وقتي دو چندان شد که شنيديم طبق قرعه کشي انجام شده، آقا هادي، معلم يکي از آبادي هاي نزديک به مرکز بخش کوه سرخ کاشمر شده است. چند روزي که گذشت، متوجه شديم آقا براي تدريس به روستاي ديگري در همان بخش، نقل مکان کرده است. روستاي مذکور، فاقد جاده و امکانات ديگر بود. علت را جويا شديم. خودش چيزي نگفت، ولي بعد ها فهميديم آقا هادي متوجه شده که يکي از خواهران شاغل در آموزش و پرورش، معلم اين روستا شده است و چون اين خانم براي تردد به روستاي مورد نظر، دچار مشکل و سختي مي شد. هادي ايثار کرده بود و حقش را جهت رفاه حال همکارش به وي واگذار نموده بود. وي پنج سال در آن روستاي دور افتاده، تدريس نمود.

مادر شهيد:
وقتي که به عنوان يک معلم کارش را در يکي از روستاهاي کاشمر شروع کرد، برايش مقداري وسايل زندگي فرستاديم. در تعطيلات تابستان فهميديم، از اين وسائل خبري نيست.
مادر! وسائل کجاست؟
با لبخند نگاهم کرد و گفت:
مادر جان! اونا رو به يه تازه عروس و داماد دادم تا وسائل زندگي شون باشه!
خب براي سال بعد چه مي کني؟
تا سال ديگه خدا بزرگه!
سال بعد، دوباره برايش وسائل خريديم. اما باز تابستان فهميديم، از آنها خبري نيست. آنها را هم به خدمتگذار مدرسه اهدا کرده بود.

علي اکبر پژوهان :
اوايل جنگ، کا ر سازمان يافته اي جهت رسيدگي به وضعيت تحصيلي و تربيتي فرزندان شهدا انجام نشده بود. آقا هادي با علم به اين موضوع، با همکاري تني چند از دوستان و نظارت بنياد شهيد، تعليم و تربيت فرزندان شهداي کاشمر را بر عهده گرفت؛ با عزيزان دانش آموز شاهد به اردو مي رفت و با آنها با ظرافت خاصي بر خورد مي کرد. از دبيران مختلف دعوت به همکاري در اين مهم نموده بود. با اين باور که بايد آينده ي آنها به نحو مطلوب تامين گردد. خلاصه به هر نحو که مي توانست به آنان خدمت مي کرد. عجيب آن که بچه ها هم ايشان را دوست داشتند و با او بودن را براي خودشان افتخار مي دانستند. جذبه ي ايشان به حدي بود که چندين نفر با وضعيت علمي نامناسب، بعد از آشنايي با ايشان، از نظر علمي متحول شدند. اين عزيزان، هم اينک داراي مدارج و مناصب بالايي در جامعه مي باشند.

حجت الاسلام کروبي که آن زمان رياست بنياد شهيد کشور را بر عهده داشتند به کاشمر آمده بودند. هادي آقا با اصرار فراوان، مسئولان را متقاعد کرد که ايشان ديداري با دانش آموزان شاهد داشته باشند. همه ي کارها به نحو مطلوبي پيش مي رفت که ناگاه محافظان ايشان اعلام کردند که اين جلسه، از نظر امنيتي به صلاح نيست و بازرسي اين همه دانش آموز عملا مقدور نمي باشد. شوق ديدار، همه ي بچه ها را فرا گرفته بود. با اشاره آقا هادي، دانش آموزان گرد آقاي کروبي و محافشانشان حلقه زدند. همه با حيرت به هم نگاه مي کردند. فرزندان شاهد در يک اقدام هماهنگ با نظمي در خور اعتنا، نظر آقاي کروبي را به خود جلب نمودند. ايشان هم با لبخند به ميان بچه ها آمدند و ساعتي با آنها دم خور شدند. جالب آن که هيچ يک از اين عزيزان در خواست مادي نداشتند و کسي مشکلات شخصي اش را مطرح نکرد. هادي گوشه اي ايستاده بود و صحنه را متفکرانه نگاه مي کرد.

محمد قاسم قاسمي:
بايد آقا هادي را به مبتکر اصلي کانونهاي تربيتي سطح کشور بدانيم. وي در اوايل انقلاب با ذوق، تعهد و سليقه اي که داشت، توانست طرح هاي مبتکرانه اي را در تقابل با رفتار فرهنگي و سياسي گروههاي ضد انقلاب به اجرا در آورد. از جمله ي اين طرح ها مي توان به راه اندازي کانون تربيتي لقمان در کاشمر اشاره نمود. از ديگرابتکارات ايشان، تاسيس کتاب فروشي اباذر بود. اين کتاب فروشي، در اندک زماني به عنوان مرکزي فرهنگي شناخته شد و در کنار کانون تربيتي لقمان، پذيراي عناصر حزب اللهي شهر شد.

عليرضا خدامي:
تمام بچه هاي شبانه روزي را جمع کرد.
بچه ها! جلسه ي دعا داريم. هر کس شرکت کنه، يه هديه بهش مي دم.
بچه ها با شوق و ذوق، دور هادي جمع شدند. هر جلسه هم هديه اي براي بچه ها تهيه مي کرد. معتقد بود: بايد با کودکان و نوجوانان با محبت بر خورد کرد.

به برگزاري دعا در مدارس بسيار مقيد بود. عده اي مخصوصا در زمان امتحانات با اين کار او مخالفت مي کردند. آنها مي گفتند:
ديگه دعا بسه. چون فعلا موقع امتحاناته، دعا رو حذف کنين.
آقا هادي با تعجب گوش مي کرد و آخر سر مي گفت:
چطور موقع امتحانات، ورزش باشه، بازي باشه، تفريح باشه، اما دعا نباشه؟
دانش آموزان را به اردو مي برد و در آن جا مراسم دعا را بر گزار مي کرد.

برادر شهيد:
در هواي سرد زمستان، آقا هادي در حال رنگ زدن ديوارها جهت شعار نويسي بود.
براي اين که قدري گرم شويم، آتش روشن کرديم.
آقا هادي حسابي مي لرزيد. دستش را که به آتش نزديک کرد، آستينش سوخت. لحظه اي بعد، بوي سوختگي پوست دستش به مشام رسيد.
از بس درگير کار بود، حتي متوجه سوزش دستش هم نشده بود.

محمد اسماعيل فخرايي:
نيمه هاي شب سرد و برفي، از خواب بيدارم کرد.
بيا با هم برويم جاده کوه سرخ !
اين موقع شب براي چي؟
براي شعار نويسي؛ صخره هاي صاف و تخته هاي سنگ حاشيه ي جاده جون مي ده براي نوشتن شعار: جنگ جنگ تا پيروزي.
دم دماي صبح شده بود و برف، سر و صورتمان را سفيد کرده بود. سرما بيداد مي کرد. با التماس نگاهش کردم. گفت:
سردته؟ همين گردنه رو رد کنيم و چند شعار ديگه بنويسيم؛ بعد برمي گرديم. مي دوني ديدن اين شعار تو روحيه مردمي که از اينجا رد مي شوند، چقدر موثره؟

محمد قاسم قاسمي:
سرماي زمستان سال 1363 را مردم کاشمر شايد هنوز هم به ياد داشته باشند. بچه ها مي خواستند در سطح شهر، ديوار نويسي کنند. با آقا هادي يکي از ديوارها را انتخاب کرديم و براي شب بعد قرار گذاشتيم. نيمه هاي شب در حال برگشت به خانه بوديم، ديدم از سرما به خود مي لرزد و از شدت سرما ابزار کارش هم يخ زده بودند. جلو رفتم. با لبخند پذيراي من شد. آقا هادي مي خواست کار را جلو بياندازد. شايد هم نه! آقا هادي مي خواست سرما مرا اذيت نکند. مي خواست تمام بار مسئوليت را خودش بر دوش بکشد.

علي اکبر پژوهان :
به اتفاق دانش آموزان مدرسه ي شبانه روزي شهيد براهني فر به اردو رفته بوديم. بهم خبر دادند که آقا هادي راهي جبهه است. همه را در نمازخانه جمع کردم و قضيه را به بچه ها گفتم. عده اي از فرزندان شهدا گريه مي کردند. الباقي هم مبهوت به هم نگاه مي کردند. برايم رفتار بچه ها عجيب بود. سوال کردم:
چي شده؟ مي ره، ولي بر مي گرده.
يکي از فرزندان شاهد با گريه گفت:
وقتي بابا م براي دفعه ي آخر به جبهه رفت، همين طوري شدم.
آري بچه ها تجربه ي شهادت پدرشان را داشتند. گويا بار ديگر اين تجربه در حال تکرار شدن بود.

آقا هادي تا مرا ديد، به طرفم آمد و گفت:
فلاني! مي توني برام يه توپ فوتبال گير بياري؟
متحير نگاهش کردم:
جبهه و فوتبال؟
متوجه تعجبم شده بود. با خنده گفت:
بچه ها يه کم بي حوصله شدند. مي خواهم يه دوره مسابقه راه بندازم.
بچه ها شور و نشاط لازم دارن.
اي به چشم!
بعد ها با خبر شدم که بچه هاي غواص، همه اهل فوتبال شده اند.

جليل يغمايي :
قرار بود به بچه هاي گردان مساعده بدهند.
به طرفش رفتم تا از پرداخت مساعده با خبرش کنم. حرف هايم را گوش داد و خنديد.
بعد ها فهميدم همه گرفتند، بجز آقا هادي! تمايلي به استفاده از پول جبهه و مساعده نداشت، حتي از جيب خودش به جبهه کمک مي کرد.

محمد قاسم قاسمي:
در جبهه نياز به نيرو شديدا احساس مي شد. آقا هادي هم از اين موضوع مطلع شده بود و جمع زيادي از فرهنگيان و دانش آموزان را با خود به جبهه آورده بود. سراغش را که گرفتم، مرا به محل استقرار گردان نوح در اطراف خرمشهر راهنماي کردند. زمستان بود و سوز سرما طاغت فرسا! او در حاشيه رود در حال تمرين غواصي بود. با آن اندام لاغر و نحيفش، در حال شنا بود. مي دانستم که از اراده اي پولادين بر خوردار است. مرا که ديد، از آب بيرون آمد. بعد از احوالپرسي گفتم:
هادي جان! اين کار، تو اين سرما سخت نيست؟
هيچ کاري برام سخت نيست. به اين کار بسيار علاقمندم. الان مي تونتم تو اين سرما، مسافت زيادي رو شنا کنم.

چند روز به عيد نوروز نمانده بود که گفتند:
عمليات نزديکه!
آماده شديم، همه يکپارچه شور و هيجان بوديم.
چند روز گذشت، ولي از اعزام به خط مقدم و عمليات خبري نشد. اعصاب همه خرد شده بود.
آقا هادي جو موجود و بلاتکليفي بچه ها را درک کرده بود.
ناگهان توي آن حال و هوا، خبر برگزاري مسابقات فوتبال به گوشمان رسيد. آقا هادي کار خودش را کرده بود.

جواد نژاد رحيم:
موقع آموزش غواصي، قبل از رفتن به زير آب به نيروها مي گفت:
بچه ها! مشغول گفتن ذکر بشن. اول تمرين سکوت کنين بعد، زير لب ذکر بگين. از اين لحظات استفاده کنين و به گذشته خودتون بينديشين ...

برادرشهيد:
کانون لقمان که از جمله مراکز فرهنگي امور تربيتي کاشمر بود، همزمان با حضور هادي در جبهه، بنا به دلايلي تعطيل شد.
هادي در خاطراتش مي نويسد:
چند روزي است که ناراحتم؛ خبر داده اند که کلاس هاي کانون لقمان تعطيل شده. آن قدر ناراحت شدم که مي خواهم به کاشمر برگردم.
و همين کار را هم کرد و کانون را از تعطيلي نجات داد.

مادر شهيد:
به مرخصي که آمده بود، مي گفت:
مادر! تو جبهه، موقع عمليات، همه با هم روبوسي مي کردن، ولي من اجازه ندادم کسي باهام روبوسي و خدا حافظي کنه!
چرا؟
به خاطر شما! آخه من مطمئن بودم که توي اين عمليات شهيد نمي شم!
از کجا فهميدي؟
شب قبلش خواب ديدم که شهيد شده ام و جنازه ام رو به مسجد جامع کاشمر آوردن. چهار نفر تابوتم را حمل مي کردن. شما هم خيلي گريه و زاري مي کردين. اون چهار نفر، تابوتم رو زمين گذاشتن و به من گفتن: بيا بيرون! ما اصلا شهيدي که مادرش اين چنين براش گريه کنه، نمي خوايم!

احمد کيومرث :
قبل از شهادتش، نامه اي از او حاوي يک کارت پستال دريافت کردم. کارت پستال را خودش درست کرده بود. شمعي بود و چند گل و پروانه!
کارتي بود شبيه تمام کارت هاي ديگر با اين تفاوت که عکس خودش را به جاي شمع گذاشته بود. تصاوير ساير دوستان را به جاي گل و پروانه. در ابتدا، منظورش را نفهميدم ولي چند روز بعد، با شنيدن خبر شهادتش، متوجه منظورش شدم. او به زيبايي، خبر شهادتش را اعلام کرده بود.

جواد نژاد رحيم:
يک هفته مانده به شهادتش، بسيار کم حرف شده بود. مدام در حال ذکر گفتن بود. حتي در موقع تمرين غواصي هم ما را به ذکر گفتن در ميان آب دعوت مي کرد. تا اين که شب عمليات و لحظه موعود فرا رسيد. فرمانده که آمد تا منطقه را توجيه کند، گفت:
به طور قطع هر کسي تو اين عمليات شرکت کنه، شهيد مي شه.
ناگاه صدايي مردانه از ميان جمع بلند شد.
فرمانده ي آزاده! آماده ايم آماده!
آقا هادي بود که با مشت هاي گره کرده، داد مي زد. همه با او هم نوا شديم.
لحظاتي بعد، آقا هادي را که در گوشه اي خلوت کرده بود، ديديم. بهم گفت:
ديگه دوست ندارم دنيا رو ببينم. نمي خوام تو اين عمليات از فيض شهادت محروم بشم.

شب عمليات کربلاي 8 شناکنان خودمان را به صدمتري عراقي ها رسانديم، ولي متاسفانه عمليات لو رفت. آنها با رگبار و آتش سنگين توپ و خمپاره به استقبال مان آمدند. وسط آب، بدون هيچ سنگر و جان پناهي، در معرض تير مستقيم دشمن قرارداشتيم. هادي دستور داد به ستون يک حرکت کنيم و تاکيد کرد:
بايد تير رس دشمن خارج شويم.
ناگهان يکي از بچه ها مجروح شد و آقا هادي مجبور شد او را به عقب برساند. اما در بازگشت، گلوله دشمن او را از حرکت باز داشت.
آقا هادي، اولين شهيد عمليات کربلاي 8 بود.



نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار