خاطرات درباره شهيد عباس بابايي - بخش ششم

کد خبر: ۱۲۰۵۱۷
تاریخ انتشار: ۲۴ آبان ۱۳۸۷ - ۰۰:۳۰ - 14November 2008

يك شب ساعت دو بعد از نيمه شب شهيد بابايي مرا احضار كرد و خواست تا با ماشين به گشت در داخل پايگاه بپردازيم. هوا واقعاً سرد بود. به گونه‌اي كه من با وجود اينكه در داخل ماشين نشسته بودم و بخاري هم روشن بود، به محض اينكه شيشه را قدري پايين مي كشيدم سرما تا عمق وجودم نفوذ مي كرد. بابايي ماشين را به طرف همان پست نگهباني كه سربازان از سرماي شديد آن شكايت داشتند، مي راند. به رَمپ كه رسيديم شهيد بابايي از ماشين پياده شد و با سربازي كه سر پست بود احوالپرسي كرد. قدري با او صحبت كرد و سرباز جوراب هايش را به ما نشان داد. چهار جفت جوراب روي هم پوشيده و شال به گردن بسته بود. دو جفت هم دستكش در دست داشت و روي لباسهايش دو دست اوركت پوشيده بود. من از شدت سرما رفتم و داخل ماشين نشستم. شهيد بابايي مقداري با سرباز صحبت كرد. آنگاه تفنگ او را گرفت و از او خواست تا در ماشين بنشيند و قدري استراحت كند. سپس روي به من كرد و گفت:
ـ من چند دقيقه اي پاسداري مي دهم. ببينم اين سربازها چه مي گويند. آيا واقعاً اينجا اينقدر كه مي‌گويند سرد است؟
سپس به سربازي كه در صندلي عقب ماشين نشسته بود نگاه كرد و در حالي كه لبخند مي زد گفت:
ـ سرباز كه نبايد از سرما بترسد؛ بلكه بايد از خدا بترسد.
شهيد بابايي تقريباً سه ربع ساعت در آن شرايط، بدون بالاپوش مناسب در حال نگهباني دادن بود. سرباز كه داخل ماشين نشسته بود گفت الان زمان تعويض پست است. اگر پاسبخش بيايد و ببيند كه من اسلحه‌ام را به ايشان داده ام براي من بد مي شود؛ به همين خاطر شهيد بابايي را صدا زدم و سرباز اسلحه‌اش را گرفت و ما رفتيم.
فردا صبح شهيد بابايي دستور دادند تا براي پست نگهباني آن منطقه، اتاقك بسازند و چنانچه احتمال پيش آمدن مشكل حفاظتي در ميان است تعداد نگهبان ها را اضافه كنند.

ولي الله كلاتي:
عباس با همه سادگي، فروتني، گذشت و ايثارش در فرماندهي و مديريت چنان قاطع بود كه همه را به شگفتي وا مي داشت. هر وقت دستوري مي داد، تا آخرين لحظه بر سر حرفش بود و با كسي كه از فرمان سرپيچي كرده بود با جديّت برخورد مي كرد.
يك روز در منطقه عمليات «كربلاي 5» عباس نزد من آمد و گفت:
ـ امروز با يك فروند هواپيماي «C-130» به اميديه برو و پس از اتمام كارهايت فردا به اصفهان برگرد و چند روزي را نزد فرزندانت باش.
آن روز با هواپيما به اميديه رفتم و با كمك تعدادي از بچه ها وسايل پذيرايي از خلباناني را كه براي اجراي عمليات به قرارگاه رعد آمده بودند فراهم كرديم. فرداي آن روز عباس به اميديه آمد و گفت:
ـ الان هواپيما آماده است تا شما را به اصفهان برساند.
سپس با من خداحافظي كرد و رفت. وارد محوطه ترمينال كه شدم گفتند كه يك هواپيماي «جت فالكون» آماده پرواز است كه به دستور تيمسار، شما هم بايد با آن هواپيما به اصفهان بروي.
چند دقيقه بعد من سوار هواپيما شدم. وقتي هواپيما به پرواز درآمد، ديدم تنها مسافر هواپيما من هستم. در گوشه اي روي يك صندلي تنها نشستم و مشغول مطالعه شدم. در طول پرواز هيچ يك از عوامل گروه به من توجهي نكردند. شايد به خاطر اين بود كه تيم پروازي، همه داراي درجات بالا بودند و لباس من فاقد درجه و علائم بود. آنها مرتب از خودشان پذيرايي مي كردند و تعارفي هم به من نكردند. مدتي گذشت. يكي از عوامل پروازي پيش من آمد و گفت:
ـ شما مي خواهيد به اصفهان برويد؟
گفتم:
ـ بله.
گفت:
ـ ولي ما كه به اصفهان نمي رويم. مي خواهيم به تهران برويم.
گفتم:
ـ هر چه صلاح مي دانيد.
او رفت و چند دقيقه بعد برگشت و گفت:
ـ به ما گفته اند كه بايد حتماً شما را ببريم اصفهان. مگر شما كه هستي؟
سپس با ناراحتي گفت:
ـ آقا ما اصفهان نمي رويم.
گفتم:
ـ برادر! من كه چيزي نگفتم. شما اگر بخواهيد مي توانيد همين جا هم مرا بيندازيد پايين.
گفت:
ـ در هر صورت ما به تهران مي رويم.
مدتي پرواز ادامه داشت. يكي ديگر از مسئولين هواپيما نزد من آمد و گفت:

ـ آقا اين چه وضعي است كه به وجود آورده ايد. ما از اصفهان رد شده‌ايم و نزديك تهران هستيم؛ ولي از طرف برج به ما گفته اند كه اجازه فرود در باند مهرآباد را نداريم و حتماً بايد برگرديم به اصفهان.
سپس سرهنگ در حالي كه به طرف كابين مي رفت،‌ با عصبانيت گفت:
ـ عجب گيري افتاده ايم!
مدتي هواپيما در آسمان سرگردان بود. چند دقيقه بعد احساس كردم كه چرخهاي هواپيما باز شد و روي باند نشست و وقتي پياده شدم ديدم فرودگاه اصفهان است. هنگام پياده شدن خداحافظي كردم؛ ولي آنها هيچ پاسخي ندادند.
در حالي كه پياده به سوي ترمينال مي رفتم، صدايي توجّه مرا جلب كرد. وقتي برگشتم يكي از خلبانان هواپيما بود. با ناراحتي گفت:
ـ آقا اين چه بساطي است كه براي ما درست كرده ايد.
گفتم:
ـ مگر چه حادثه اي رخ داده؟
گفت:
ـ ما كه شما را به مقصد رسانده‌ايم. حالا مي خواهيم برويم تهران؛ ولي برج اجازه پرواز نمي دهد. اعضاي گروه پروازي سرگردان هستند.
گفتم:
ـ حالا كه اين طور است بنده در خدمتم. اجازه بدهيد براي استراحت شما اقدام كنم.
مشغول صحبت بودم كه ديگر اعضا هم به ما پيوستند. رفتم و در مهمانسرا برايشان جا گرفتم و مقدمات شام را هم برايشان فراهم كردم. وقتي اعضاي گروه مستقر شدند، با عمليات تماس گرفتم و جريان را پرسيدم. گفتند كه چون از دستور سرپيچي كرده اند به دستور تيمسار بابايي آنها اجازه پرواز ندارند و هواپيما هم بايد در اصفهان بماند. در حالي كه شگفت زده بودم، تماس را قطع كردم. آن شب تا آنجا كه مقدور بود از آنها پذيرايي كرديم و هنگام صرف شام، خودم نظارت كردم تا پذيرايي به نحو شايسته اي باشد. پس از صرف شام فرمانده هواپيما از من خواهش كرد تا با اميديه تماس بگيريم و از تيمسار بخواهم كه اجازه بدهند هواپيما به تهران برود. با قرارگاه رعد در اميديه تماس گرفتم. تيمسار رستمي گوشي تلفن را برداشت. گفتم:
ـ با تيمسار بابايي كار دارم.
او گفت:
ـ تيمسار الان خواب هستند؛ در ضمن از اينكه شما را برده اند تهران به شدّت عصباني شده و دستور داده كه هواپيما حق پرواز از اصفهان را ندارد.
مدتي صحبت كرديم و من خواهشم را تكرار كردم تا سرانجام همان شب اطلاع دادند كه به دستور تيمسار بابايي هواپيما مي تواند به طرف تهران پرواز كند. خلبانان ضمن تشكر از من خداحافظي كردند و هواپيما به سوي آسمان پرواز كرد. در سحرگاه آن شب صداي در مرا از خواب بيدار كرد. وقتي در را باز كردم، با شگفتي عباس را ديدم كه در آستانه در ايستاده است.
گفتم:
ـ تو اينجا چه مي كني؟ چطور آمدي؟
گفت:
ـ با ماشين.
گفتم:
ـ خوب اگر مي خواستي بيايي چرا با من نيامدي؟
او با سادگي گفت:
ـ بالامجان من مي خواستم شما ناراحت نباشيد و به راحتي به خانه برگرديد.
محو سيماي او شدم. در يك سو، يك بسيجي ساده با لباس خاكي و پوتين پاره و چهره‌اي معصوم و كودكانه را مي ديدم و در سوي ديگر، فرماندهي مقتدر با چشماني نافذ.
در حالي كه از كارهاي او سر در گم بودم، گفتم تو ديگر كه هستي؟ خنديد و گفت:
ـ عباس بابايي، ‌فرزند اسماعيل.

حسن دوشن:
سرهنگ خلبان حق شناس، نماينده نيروي هوايي در قرارگاه هويزه بودند. من به همراه سرهنگ بابايي كه در آن زمان پست معاونت عمليات را به عهده داشتند، براي تحويل پست سرهنگ حق شناس به قرارگاه رفته بوديم. در برخوردهاي گذشته، برخورد جناب حق شناس با عباس زياد دوستانه به نظر نمي رسيد؛ ولي در آن روز ايشان خيلي گرم و صميمانه با عباس برخورد كردند. او را در آغوش كشيدند و بوسيدند. حق شناس گفت:
ـ جناب بابايي! من نمي دانم چرا اينقدر شما را دوست دارم.
عباس هم گفت:
ـ خدا را شكر. ما فكر كرديم شما از ما ناراحت هستيد؛ ولي خدا شاهد است كه من هم شما را دوست دارم.
جناب حق شناس پس از سفارشات لازم به همراه سرباز راننده خداحافظي كردند و قرارگاه را به مقصد تهران ترك گفتند. عباس پس از رفتن سرهنگ حق شناس شروع كرد به خواندن قرآن. پانزده الي بيست دقيقه اي نگذشته بود كه بي اختيار روي به من كرد و گفت:
ـ خداوند او را بيامرزد. خدا رحمتش كند.
گفتم:
ـ كه را مي گويي؟
يكباره به خود آمد و گفت:
ـ همين طوري گفتم.
لحظه اي بعد باز زير لب گفت:
ـ خدا رحمتش كند.
سپس چهره اش در هم كشيده شد و غمگين و ناراحت به نظر مي رسيد. علتش را از او پرسيدم؛ ولي چيزي نگفت.
ده دقيقه اي گذشت. ناگهان خبر آوردند، سرهنگ حق شناس در جاده با تريلي تصادف كرده و به شهادت رسيده است. بي درنگ سوار ماشين شديم و به محل حادثه رفتيم. هنگام برگشت، عباس سرش را به شيشه ماشين چسبانده بود و به ياد شهيد حق شناس قرآن مي خواند و مي گريست.

محسن نوّابي:
به من مأموريت داده شد تا با تجهيزات پدافندي به قرارگاه خاتم الانبيا(ص) كه در آن زمان تازه تأسيس شده بودم منتقل شوم. در ابتداي كار از نظر پشتيباني قطعات و تجهيزات و همچنين از نظر امكانات رفاهي پرسنل، در تنگنا بودم و پيوسته در جست و جوي كسي بودم تا بتواند مشكلات ما را حل كند. روزي در كنار آتشبار با افسر عمليات مشغول صحبت بودم كه شخصي با لباس بسيجي از جلو ما عبور كرد.
افسر عمليات به او سلام كرد. پس از رفتن آن شخص، پرسيدم:
ـ او كه بود؟
گفت:
ـ چطور او را نمي شناسي؟ ايشان سرهنگ بابايي، معاونت عمليات هستند.
بي درنگ خود را به ايشان رساندم و سلام كردم. سرهنگ بابايي با متانت جواب سلام مرا دادند و گفتند:
ـ بفرماييد.
من خود را معرفي كردم و مشكلاتم را با ايشان در ميان گذاشتم. در مدتي كه من صحبت مي كردم او دقيقاً به حرفهاي من گوش مي داد. صحبت من كه تمام شد، گفتند:
ـ ان شاء الله برطرف مي شود.
سپس خداحافظي كردند و رفتند. من در شگفت بودم. كه اين همه حرف زدم و ايشان فقط به همين پاسخ كوتاه بسنده كردند. با خود گفتم كه از او هم كاري بر نمي آيد و بايد با فرماندهي پدافند تهران تماس بگيرم. فرداي آن روز مشغول بازديد از مواضع بودم كه به من اطلاع دادند تعدادي از افسران نيروي هوايي در قرارگاه منتظر تو هستند. خود را به قرارگاه رساندم و با كمال شگفتي ديدم تعدادي از فرماندهان قسمتهاي مختلف نيروي هوايي در آنجا حضور دارند. خودم را به آنان معرفي كردم. يكي از فرماندهاني كه درجه بالاتري داشت گفت:
ـ ما از ستاد آمده ايم. هر مشكلي راجع به برقراري پدافند داريد به ما بگوييد.
براي من مثل يك رؤيا بود؛ ولي واقعيت داشت. آنها از ستاد نيروي هوايي آمده بودند. پرسيدم:
ـ شما چطور از مشكلات ما با خبر شديد؟
يكي از آنان گفت:
ـ جناب سرهنگ بابايي خواستند كه ما به اينجا بياييم.
با شنيدن نام بابايي به ياد جمله ساده و كوتاهشان افتادم. من كمبودها را به آنان گفتم و در مدت چهار روز، تمامي مشكلات ما برطرف شد. پس از چند روز جناب بابايي از بازديد يكي از مواضع پدافندي بر مي‌گشتند. من با ديدن ايشان احترام نظامي گذاشتم و ايشان خيلي گرم احوالپرسي كردند. سپس در حالي كه لبخند بر لب داشتند، پرسيدند:
ـ مشكلتان برطرف شد؟
گفتم:
ـ بله.
ايشان بدون اينكه حرفي بزنند خداحافظي كردند و رفتند. بي اختيار به قامت او نگاه كردم كه با صلابت در حركت بود. با خود گفتم:
ـ او مرد عمل است نه حرف.
هيچ چيز نمي توانست او را از ذكر خدا باز دارد

صديقه حكمت :
خسته از مدرسه برگشتم. در خانه را كه باز كردم، صدايي كه از داخل به گوش مي رسيد مرا شگفت زده كرد. سراسيمه به داخل رفتم. ديدم دو پسرم، حسين و محمّد با يكديگر دعوايشان شده و در حال داد و فرياد هستند. در اين حال تلويزيون هم با صداي بلند روشن بود. دخترم سلما كه بزرگتر از آنهاست، سعي مي كرد تا برادرانش را ساكت كند؛ ولي موفق نمي شد. من كه وارد شدم آنها را ساكت و تلويزيون را هم خاموش كردم. تقريباً آرامشي در خانه پديدار شد. در اين لحظه متوجه شدم كه عباس در خانه است و در گوشه اي از اتاق مشغول نماز خواندن. من از اينكه عباس در خانه بود و بچه ها اينطور شلوغ مي كردند، ناراحت شدم. پس از پايان نماز از او گله كردم و گفتم:
ـ شما در خانه حضور داريد و بچه ها اين طور خانه را به هم مي ريزند؟!
او با مظلوميّت تمام از من عذرخواهي كرد؛ ولي من با شناختي كه از عباس داشتم دريافتم كه شكايتم بي‌مورد بوده است؛ چون عباس در آن موقع آنچنان غرق در نماز بوده، كه از همه اتفاقاتي كه در اطرافش مي گذشته بي اطلاع بوده است.

حسين حبيبيان:
از جبهه كه به پايگاه برگشتم، تيمسار بابايي از تهران تماس گرفتند و خواستند تا به بيمارستان بروم و در كنار خلبان مجروحي كه به تازگي هواپيمايش در حين عمليات دچار سانحه شده بود، باشم. چند شب اين كار ادامه داشت؛ تا اينكه يك شب وقتي از بيمارستان به خانه آمدم، همسرم روي به من كرد و گفت:
ـ حسين! تو كه پول نداري، ‌اين همه گوشت و مرغ و ميوه را از كجا خريده اي؟ مگر يخچال ما چقدر جا دارد؟
من ابتدا فكر كردم با من شوخي مي كند؛ ولي وقتي چشمم به صندوق ميوه و كارتن تخم مرغ، كه هنوز در راهرو خانه بود افتاد، دريافتم كه او شوخي نمي كند. با شگفتي پرسيدم:
ـ اينها را چه كسي آورده؟

گفت:
ـ يعني خودت نمي داني؟
گفتم:
ـ خدا شاهد است كه نمي دانم.
گفت:
ـ آقايي اينها را آورد و گفت كه اينها را حسن آقا داده اند.
به فكر افتادم كه چه كسي ممكن است اين كار را كرده باشد. چون در آن زمان مسئول امور قضايي پايگاه بودم، با خود انديشيدم كه نكند خداي نكرده كسي خواسته به من رشوه بدهد. گاهي هم فكر مي كردم نكند اشتباهي به خانه ما آورده اند. سرانجام ساعتها گذشت؛ ولي فكرم به جايي نرسيد. هوا گرم بود؛ به ناچار گوشت، مرغ و تخم مرغها را به فريزر خانه همسايه برديم. در آن زمان همشيره و خواهر خانمم كه همسرانشان در جنگ به شهادت رسيده بودند، سرپرستي نداشتند و نزد ما زندگي مي كردند؛ به همين خاطر پس از گذشت مدتي كوتاه همه آنها مصرف شد.
چند روز از اين ماجرا نگذشته بود كه ناگهان خبر جانگداز شهادت تيمسار بابايي به ما رسيد. من به همراه افرادي از پرسنل پايگاه اصفهان به قزوين رفتيم. روز سوم شهادت عباس بود كه محمّد، پسر كوچك عباس، از فقدان پدر بي تابي مي كرد؛ به همين خاطر من همراه با آقاي عظيم دربندسري، او را سوار ماشين كرديم و در شهر مي گشتيم تا شايد او آرام بگيرد. مقداري راه كه رفتيم، عظيم گفت:
ـ آقاي حبيبيان! مطلبي هست كه تا به حال برايت نگفته‌ام؛ ولي حالا پس از شهادت عباس مي گويم تا بداني كه او چقدر به تو علاقه داشت.

او گفت:
ـ يك روز كه از تهران به اصفهان مي آمديم، عباس به من گفت برو خانه حبيبيان و به او بگو بيايد پايين كارش دارم. من به منزل شما آمدم؛ ولي شما نبوديد. گفتم كه حبيبيان به دستور شما رفته بيمارستان نزد خلبانِ مجروح؛ ولي خانة ايشان خيلي شلوغ بود.
او گفت:
ـ منظورت چيست؟
گفتم:
ـ بنده خدا ميهمان زيادي دارد و بچه‌اش را هم تازه عمل كرده اند.
بابايي كمي فكر كرد و گفت:
حبيبيان با اين حقوق كم چه مي كند؟
سپس به همراه او به سوپر پايگاه رفتيم و آن گوشت و مرغ ها را كه ديدي عباس خريد و به خانه شما فرستاد.
با گفته هاي دربندسري، در حالي كه از درون مي سوختم، دستي بر سر پسر عباس كشيدم و گفتم:
ـ پدرت چقدر آقا بود! سپس بي اختيار اشك از ديدگانم جاري شد.

حسن دوشن:
در پاتكي كه عراق به منظور پس گرفتن جزاير مجنون انجام داد، بابايي شيميايي شد و سر او پر شد بود از تاولهاي ريزي كه خارش داشت.
تاولها در اثر خاراندن مي تركيدند و اين مسأله موجب ناراحتي او مي شد. به او اصرار كردم تا به بيمارستان برود؛ ولي مي گفت كه در شرايط فعلي اگر به بيمارستان بروم مرا بستري مي كنند. او پيوسته نگران وضعيت جنگ بود.
در همان روزها، يك روز كه به طرف بيرون جزيره مجنون در حركت بوديم، به بركه آبي كه پر از نيزار بود رسيديم. عباس لحظه اي ايستاد و به جريان آب دقت كرد. سپس با حالتي خاص روي به من كرد و گفت:
ـ حسن! مي داني اين آب كدام آب است؟
گفتم:
ـ خُب، آبي مثل همة آبها.
عباس گفت:
ـ اگر دقت كني امام حسين (ع) و حضرت ابوالفضل (ع) در كربلا دستشان را به همين آب زدند. اين آب تبرّك است.
سپس پياده شد و شروع كرد با آن آب سرش را شست و شو دادن. او معتقد بود كه تاولهاي سرش مداوا خواهد بود. چند روز از ماجرا نگذشته بود، كه تمام تاولهاي سر او مداوا شد.

خليل صرّاف:
شهيد بابايي به خاطر طرحهاي بسيار جامعي كه در عملياتهاي هوايي ارائه و اجرا مي كردند، نيروي هوايي عراق را با مشكل جدّي رو به رو كرده بودند به همين خاطر حفاظت اطلاعات ارتش به منظور پيشگيري از سوءقصد احتمالي گروهك منافقين، مأموريت حفظ جان ايشان را به بنده واگذار كرده بود.
روزي در مسير جاده اميديه به اهواز، همراه تيمسار بابايي و سرهنگ نادري در حال حركت بوديم. ماشيني كه آن زمان در اختيار داشتم، از نوع تويوتا و نو بود. چون موقعيت جاده هم خوب بود، من با سرعت بالايي رانندگي مي كردم. شهيد بابايي با ديدن عقربه كيلومتر روي به من كرد و گفت:
ـ آقاي صرّاف! خواهش مي كنم فقط شما رانندگي كنيد.
گفتم:
ـ تيمسار! منظورتان چيست؟
شهيد بابايي گفت:
ـ با اين سرعتي كه شما مي رويد، ‌ما مجبوريم دايماً جلو را نگاه كنيم؛ ولي اگر شما آهسته برويد ما هم مي‌توانيم با هم صحبت كنيم و هم از تماشاي منظره هاي اطراف لذت ببريم.
با تذكر ايشان من مقداري سرعت را كم كردم، ولي از آنجايي كه به سرعت زياد عادت داشتم، پس از گذشته چند دقيقه تذكر شهيد بابايي را فراموش كردم و دوباره عقربه كيلومتر شمار، به بالاي 120 كيلومتر رسيد. شهيد بابايي به من گفت:
ـ آقاي صرّاف! كُلت داري؟

من فكر كردم حادثه اي رخ داده، به همين خاطر بي درنگ ماشين را در كنار جاده نگه داشتم و به سرعت پياده شدم و كلتم را به ايشان دادم. بابايي كُلت را به من برگرداند و گفت:
ـ آقاي صّراف! من و نادري سرهايمان را به هم مي چسبانيم و شما لطف كنيد با شليك يك تير، هر دو نفر ما را بكشيد و خلاصمان كنيد. آخر جانِ‌ من اين طور كه شما رانندگي مي كنيد ما را به تدريج مي‌كشي. بيا و با اسلحه يكباره ما را خلاص كن. اين طور بهتر است.
اين قضيه گذشت و بعدها اين جملة تيمسار بابايي تكيه كلام بچه ها شده بود. به طوري كه وقتي هر كسي تند رانندگي مي كرد، براي هشدار به او مي گفتند؛ «كُلت داري؟» و او خودش متوجه مي شد كه بايد آهسته تر بِراند.

امير عباس حزين:
انجام طرحهاي مختلف پروازي در دوران جنگ تحميلي ايجاب مي كرد كه ما هر سه هفته يك بار در پايگاه‌هاي مختلف حضور داشته باشيم. در يكي از روزها كه در جنوب كشور بودم، همسرم از پايگاه اصفهان با من تماس گرفت و گفت:
ـ امروز آقايي مقداري گوشت و مرغ به منزل ما آورده است. من چون ايشان را نمي شناختم، از پذيرفتن آن امتناع كردم و اصرار كردم كه بايد بدانم چه كسي اينها را فرستاده است. آن شخص گفت كه چون همسر شما در مأموريت هستند و امكان اين هست كه نتوانسته باشيد مواد غذايي خودتان را تهيه كنيد؛ به همين خاطر تيمسار بابايي اينها را براي شما فرستاده اند.

من از شنيدن صحبتهاي همسرم اشك شوق در چشمانم حلقه زد، پس از چند روز تيمسار بابايي را ديدم. به او گفتم:
ـ تيمسار! شما علي رغم مشغله فراواني كه با آن درگيريد،‌ در زماني كه ما زنده ايم به فكر ما خلبانان هستيد و ما از اين بابت خيلي خوشحاليم، و ما اميدواريم تا با ايمان و دلگرمي بيشتري وظايفمان را انجام دهيم.

خليل صرّاف:
روزي شهيد بابايي به همراه چند تن از فرماندهان سپاه، براي بررسي منطقه جنگي به مناطق عملياتي جنوب رفته بودند. با توجه به نزديكي راه تا قرارگاه رعد، شهيد بابايي از فرماندهان سپاه دعوت مي كند تا ناهار را در قرارگاه نيروي هوايي صرف كنند. به محض رسيدن به قرارگاه، بابايي از مسئول غذاخوري مي‌پرسد كه ناهار چه داريم و او پاسخ مي دهد كه ناهار چلوخورشت قورمه سبزي است. شهيد بابايي دستور مي دهد تا خيلي زود براي ميهمانان غذا بياورند. وقتي كه مسئول غذاخوري به آشپزخانه مراجعه مي كند، با توجه به اينكه از وقت ناهار گذشته بوده غذا را يخ كرده مي بيند. با خود مي انديشد كه بهتر است غذاي مناسبتري براي ميهمانان بابايي، كه همه از فرماندهان سپاه هستند، تهيه كند؛ به همين خاطر به آشپز دستور مي دهد تا مقداري از گوشتهايي را كه براي غذاي شب تهيه شده به سيخ بكشد و برنجِ ناهار را هم گرم كند. بابايي و ميهمانان بر سر سفره منتظر غذا بودند و با توجه به اينكه شهيد بابايي ميزبان بوده، از دير آمدن غذا ناراحت مي شود. سرانجام چند دقيقه بعد مقداري كباب به سيخ كشيده شده، كه هنوز بخار از آنها بلند است، بر سر سفره مي آورند. بابايي با ديدن كبابها خيلي ناراحت مي شود و روي به مسئول غذاخوري مي كند و مي گويد:
ـ مگر نگفتيد كه غذا قورمه سبزي است؟
او پاسخ مي دهد:
ـ آري.
شهيد بابايي مي گويد:
ـ پس چرا شما تبعيض قائل مي شويد؟
با توجه به گذشتن از وقت غذا و ديدن كبابهاي به سيخ كشيده شده، تمامي افرادي كه سر سفره بودند مترصّد خوردن كبابها بودند؛ ولي شهيد بابايي دستور مي دهد تا سريعاً كبابها را از سر سفره بردارند و به سربازاني كه از قرارگاه پاسداري مي كنند بدهند. آنگاه دستور مي دهد تا براي ناهار فرماندهان مقداري نان و پنير و سبزي بياورند.
حدود ده روز از اين قضيه گذشته بود و مسئول غذاخوري به خاطر شرمندگي آن روز، سعي مي كرد تا با تيمسار بابايي مواجه نشود؛ تا اينكه ما چند نفري نزد شهيد بابايي رفتيم و گفتيم كه ايشان از آوردن كبابهاي منظوري نداشته اند. شهيد بابايي خيلي جدّي گفتند:
ـ من مي خواستم تا به همه بگويم كه بايد در قرارگاه فقط يك نوع غذا پخته شود و تمام افراد قرارگاه با هر درجه و مقامي كه هستند، موظّفند از همان غذا بخورند. نه اينكه سرباز قورمه سبزي سرد بخورد و فرمانده چلوكباب داغ.
 

 

نظر شما
پربیننده ها