ايستگاه آخر جزيره مجنون بود!

کد خبر: ۱۲۷۳۴۶
تاریخ انتشار: ۳۱ فروردين ۱۳۹۰ - ۰۵:۵۸ - 20April 2011

به گزارش سايت ساجد، سفري که عروج اورا در جوار حق به دنبال داشت .همه چيز دست به دست هم داده بود تا او زميني باقي بماند اما خودش با همتي که داشت ،دانه به دانه موانع را از پيش رو برميداشت.نشان به آن نشان که دير به فرودگاه رسيد و هواپيما روي باند درحال حرکت بود که با تلاشي که صورت گرفت متوقف شدو اين جمع به سمت اهواز پريدند .
پايش به اهواز رسيده و نرسيده گفت:«بايد از هرلحظه و دقيقه و وقتمان به خوبي استفاده کنيم ،نبايد اجازه بدهيم وقتمان تلف شود». از مسئولين تبليغات خواست برنامه پرو پيماني برايش تدارک ببينند تا هيچ وقت خالي در آن نباشد.هرجا گروهي از رزمندگان را ميديد با همان لبخند هميشگي نزدشان مي رفت و طراوت را به جمعشان هديه ميکرد. مقصد اول ، پادگان شهيد بهشتي  اهواز بود که در آن بعد از نماز مغرب و عشا به سخنراني براي رزمنده ها پرداخت . بسيجيان و رزمنده ها براي ابراز ارادت به او و بوسيدن رويش هجوم مي آوردند ،حتي سر و گردنش را مي کشيدند تا ببوسند! هر کس او را به سويي ميکشيد  آنقدر که ميهمانداران و محافظان ميخواستند او را از رزمنده ها جدا کنند اماگفت:«گردن من که ارزشي ندارد ، جانم متعلق به اين عزيزان است . مقصد بعدي ،جزيره مجنون بود . قرار بود صبح زود راهي آنجا شوند. سبکبال تر از هميشه قدم برميداشت و در برابر کساني که به دليل شرايط خاص جزيره مجنون او رااز رفتن باز ميداشتند ايستاد . بايد ميرفت. ديگر پاي ماندن نداشت .مستجاب الدعوه شده بود .مگر نه اين که در هر قنوت ميگفت :
"اللهم إني أسألک أن تجعل وفاتي قتلاً في سبيلک تحت راية نبيک " ؟

توصيه همه اين است که مجنون ، وضعيت خطرناکي دارد اما برنامه تغييري نميکند .از روي پل شناور که رد ميشود ،سوار اتوبوس که هستند  سر صحبتش باز ميشود . انگار نميخواهد ناگفته اي باقي بماند . براي حاضرين از خاطرات تلخ و شيرين مبارزه،زندان ،ساواک و .... ميگويند. شاد است،آنقدر که سر شوخي دارد و صداي عبور از روي پل را به قطار تشبيه ميکند و قصد شنا دارد!به مجنون که ميرسند بازديدها آغاز ميشود . موقع نماز ظهر که فراميرسد در يک جمع معنوي با حال و هواي آميخته با شهادت ، نماز را اقامه ميکنند وبازديدها را از سر ميگيرد .سايت پدافند هوايي جزيره ، يک روز قبل يک هواپيماي عراقي را سرنگون کرده بود ،شوق داشت برود و آن را ببيند و کنارش عکس يادگاري بگيرد اما ابروهاي راهنما در هم گره ميخورد. تصميم ميگيرد حاج را سر بدواند ، آخر خوب او را نشناخته !  وقتي او ميفهمد نقشه راهنما چيست و به خاطر اوضاع خطرناک منطقه نميخواهد او را نزديک لاشه هواپيما برد معترض ميشود و عصباني، و اين چنين است که چند دقيقه بعد کنار هواپيما عکس يادگاري اش را ميگيرد ،آخرين عکسي که در زندگي زميني از او قاب بسته ميشود.هرجا رزمنده اي مي بيند به سويش ميرود و او را در آغوش مي گيرد و ميبوسد آنقدر که اطرافيان به او تذکر ميدهند دير ميشود بايد برويم .آخر قرار بود همراه رزمنده ها در شب شهادت امام موسي کاظم (ع) دعاي کميل بخوانند . درکنار هم ميدويدند اما او السابقون السابقون  شده بود ،سبک بال شده بود،نميدويد انگار چونان پرستويي مهاجردل دل رفتن ميکرد و مي پريد. رزمنده ها ميگفتند عراق هنگام غروب ، جزيره را زير آتش ميگيرد و حالا غروب بود.
صداي انفجار سکوت ، نيزار را شکست. همه روي زمين دراز کشيدند. گلوله توپ منفجر شد . دود همه جارا گرفت. چمران که فکر ميکرد عراق شيميايي زده است ، فرياد زد به سمت مخالف جهت وزش باد بدويد همه بلند شدند الا او كه آرام همان جا افتاده بود ، بي هيچ حرکتي  ،پسرش فرياد : زد آقاجون آقاجون ، اما پاسخ سکوت بود و سکوت !  ترکش به چشم و صورتش خورده بود و وارد سر شده بود و خونريزي شديدي داشت . عبايش را آوردند و او را داخل آن گذاشتند . انگار نميخواستند باور کنند چه بلايي بر سرشان آمده،در نيزارها ،لا به لاي گِ‍‍‍‍ل ها با هر سختي فرياد ميزدند و ميدويدند . راهشان را گم کرده بودند.فرياد ميزدند : الله اکبر ،کمک ،کمک که بچه هاي پدافند به داد شان رسيدند. به سمت بهداري که ميرفتند اميد زنده بودنش را داشتند اما پزشک اعلام کرد ايشان در همان لحظات اول به شهادت رسيدند .
قصه زندگي يک استاد زاده ،داستان يک مجاهد ، يک روحاني و يک نماينده و.......... همين جا با همين شهادت به پايان ميرسد ؟آيا حيات او پس از شب بيداري ها ،سرکشي ها ،مبارزه ها، زندان ها و تبعيد ها ، كار گشايي ها و ...  همين جا تمام ميشود؟ نه گمان نمي کنيم، آخر ميدانيد كه مرگ پايان کبوتر نيست ؟ مگر نه اين که وعده صدق الهي چنين است که : شهدا زنده اند و نزد خدا روزي ميخورند ؟ پس سلام ،سلام آيت الله شاه آبادي ، آيا کمي ما را ميهمان تبسم شيرينت ميکني؟

نظر شما
پربیننده ها