چهار ماه زندگي سگي /درباره کتاب «زنداني فاو» نوشته عماد جبار زعلان الکنعاني، اسير عراقي

کد خبر: ۱۹۳۷۵۸
تاریخ انتشار: ۲۸ مهر ۱۳۹۰ - ۱۳:۴۹ - 20October 2011



در روزهاي آغازين سال 83 کتابي راهي بازار شد با نام "زنداني فاو" که مي توان آن را در ژانر ادبيات بازداشتگاهي نقطه شروع حرکتي بديع و جسورانه دانست. البته اگر بتوان اين اثر را تنها در ژانر ادبيات بازداشتگاهي گنجاند.
در زنداني فاو به مرور خاطرات يک شهروند خاطراتي مي پرداتزيم که او را نه زور سر نيزه که حسي ناسيوناليستي به جبهه هاي جنگ کشانده. " عماد زعلان الکنعاني" سربازي است که از ديدگاهش، جبهه ايراني ها زير نظر دارد و آتش توپخانه را بر سر دشمن هدايت مي کند. اما او تنها براي گذراندن دوره سربازي به يگان توپخانه نپيوسته. او به قول خودش آمده تا انتقامش را از مجوسها که ما باشيم بگيرد. اين تازي تندرو در شهر خود صحنه هايي را از بمباران جنگنده هاي ايراني ديده که او را مکلف به انتقام کرده و تا پاي جان براي کشتن عجمهاي آتش پرست بر سر اين تکليف مي ماند. او در کتابش مي نويسد: «... تلويزيون عراق، کويت و کشورهاي حوزه خليج فارس، ايران را کشوري جنگ طلب معرفي مي کردند و مي گفتند که ايران چشم طمع به خاک عراق دارد. ايراني ها مجوس، متکبر و عقب مانده اند. ايران مي خواهد بر کشورهاي عربي تسلط پيدا کند. اين رسانه ها صدام را مايه سربلندي و عزت امت عرب معرفي مي کردند و او را مظلومي مي دانستند که مورد تجاوز قرار گرفته و بايد از او دفاع کرد.
اين باوردر وجودم ريشه دوانده بود که بايد براي دفاع از عراق به پا خاست. علاقه و شور دفاع از ميهن در جانم غليان مي کرد و براي حضور در جبهه و رويارويي با ايرانيان لحظه شماري مي کردم...»
اين افکار به همراه شور و احساس جواني، از الکنعاني که تا آن روز محصلي ساده بود، سربازي مي سازد که سربلندي و استقلال کشور، بلکه دنياي عرب را پيروزي نظامي ببيند و جز اين نينديشد.
«... در فوريه سال 1983 به خدمت سربازي فرا خوانده شدم. پس از مراجعه به اداره نظام وظيفه ، اعزام من به چهار ماه بعد موکول شد. من که انتظار چنين نوبت طولاني را نداشتم، حس مي کردم قلبم قلبم پاره شده و آرزويم بر باد رفته است. از اين که نمي توانستم به صفوف سربازان در جبهه جنگ محلق شوم افسرده بودم، و نگران از اين که جنگ تمام شود و من از شرکت در آن محروم شوم.»

اين اثر در حيطه ناگفته هاي جنگ اثري بحث برانگيز و قابل تامل است. چرا که تا به حال هيچ يک از اسراء دشمن تا اين حد واقع نگاري و واقع گويي نکرده است. مخصوصا اسراء توابي که از کرده خود در جبهه هاي جنگ پشيمان بوده و هنگامي که بر حق بودن ايران در منازعه پي برده اند به نوعي تمايل به جبران مافات داشتند و حتي گذشته خود را به فراموشي سپردند.
الکنعاني اما در اين ميان حرفي تازه مي زند. او از لحاظ تکيه بر واقعيات خود را کاملا براي خواننده کتابش عريان مي کند. آنقدر که هيچ نقطه تاريک يا روشني در وجود و ذهن او نيست که از دست رس خواننده مخفي بماند. و اين براي يک اسير در بند که به اشتباه خود پي برده، امري است عصيانگرانه.
آري، الکنعاني عصيانگري است که روال توبه کردن و پشيمان شدن، روي گرداندن از گذشته و بازگو کردن تلخ و شيرين وقايع را بر هم مي زند. و همين چهره او براي خواننده آشنا و صميمي مي سازد. او آنقدر به حقيقت وفادار است که حتي بازگو کردن کشتن ايراني ها در سرزمينيکه اسير آنهاست ابايي ندارد.
نبايد فراموش کرد که الکنعاني، اين خاطرات را در همان بازداشتگاه ها و اردوگاههاي اسراي عراقي نوشته که بعثي ها و نيروهاي وفادار صدام، به رهبري او افتخار کرده و عکس سردار قادسيه را در آسايشگاهها به ديوار مي زدند. و اتفاقا از مرور خاطرات الکنعاني چنين نتيجه مي گيريم که در آغاز راه با بعثي ها هم نظر و هم قسم است. وقايع در کتاب زنداني فاو پي در پي و بي وقفه حادث مي شوند. آنقدر که به خواننده مجالي براي تازه کردن نفس نمي دهند. اين حوادث نفس گير چنان روزها و هفته ها را در خود مي بلعند که خواننده را با کابوسي عظيم روبه رو مي سازد. کابوسي که از آبشخور وقايع سيراب مي شود و اثري از تخيل و داستان سرايي در آن نيست. و همين کتاب زنداني فاو را ارزشمند مي کند.
اين خاطره اي است که پا را از مرز تخيل داستان گونه جلوتر گذاشته و با قاطعيت مي توان گفت که از ذهن داستان پرداز بزرگترين نويسندگان هم فراتر رفته است. دستمايه قرار دادن اين اثر براي داستان سرايي و يا ما به ازاي تصويري براي آن ساختن و آن را تبديل به فيلم کردن تنها کوچک کردن و خدشه وارد آوردن به اين اثر زيباست. اينجاست که ما تاثير و عظمت واقعي خاطره را در مي يابيم. چيزي که از پردازش هنري مبرا و از هر هنر ديگري مي تواند تاثير گذارتر باشد.
واقعيت عرياني که از پس ناگفته هاي جنگ سر برآورده. هنگامي که رزمندگان کشور عزيزمان، آبهاي خروشان و سنگين اروند را پشت سر گذاشتند و در آن سوي رودخانه پاي به ساحل جزيره فاو نهادند، الکنعاني در سنگرش باقي ماند تا از دست ايرانيان فرار نکرده باشد و به نظر خودش چنين ننگي در پيشينه و خاطراتش به ثبت نرسد. اما او به تنهايي کاري جز پنهان شدن نمي توانست انجام دهد و در مقابل يورش بي امان سپاه ايران چيزي جز کشته ها و زخمي ها از يگان کوچک آنها باقي نماند.
الکنعاني شايد زودتر از بقيه متوجه زخنه ايراني ها در مواضع و استحکامات خط فاو مي شود. اما وقتي مي خواهد اين مهم را به عقب گزارش کند، در مي يابد که سيمهاي تلفن صحرايي قطع شده و اين نشان دهنده آن است که ايراني ها از مواضع آنها گذشته اند.
آن شب وحشت انگيز قهرمان قصه ما در ميان نخلها و نيزارها پنهان مي شود تا سپيده صبح بدمد اما ايراني ها ميان او و ديگر هم رزمانش فاصله مي اندازند و عملا، الکنعاني هيچ وقت نمي تواند خود را به عقبه عراق برساند. او بي آنکه به اسارت ايراني ها در آيد در شهر فاو زنداني وسيع تشبيه کرد گير مي افتد. آنقدر که به قول خودش نه راه پس دارد و نه راه پيش.
دوران چهار ماهه زندگي او در شهر فاو شهري که کمتر کسي در آن تردد دارد، در زير فشار گرسنگي و تنهايي براي اين سرباز عراقي از همان روز آغاز مي شود.
او چهار ماه را با دلهره و وحشت در حالي که اشباح در خواب و بيداري همراه او هستند و ترس از اسارت که البته از جهل او ناشي مي شود و لحظه اي او را رها نمي کند، مي گذراند.
و در اين ايام بارها اقدام به گذشتن از خطوط ايراني ها و رساندن خود به عراقي ها مي کند که البته در همه اين موارد چيزي جز شکست و نااميدي نصيبش نمي شود.
جدال او با زندگي بي نظير است و تقديري که هر لحظه او را به تازيانه مي گيرد حتي دل دشمنانش که در آن روزگار ما ايراني ها باشيم، به درد مي آورد اما کنعاني در خاطراتش به اثبات مي رساند که شلعه کم رمق اميد هيچ وقت در دلش خاموش نگشته است.
مرتضي سرهنگي مسئول دفتر ادبيات و هنر مقاومت در خصوص اين اثر مي گويد: «الکنعاني خاطراتش را سالها پبش به دفتر سپرد، اما در شرايط عراق با وجود صدام و اينکه خانواده الکنعاني هنوز ذر عراق زندگي ميکرد، ما را مجبور مي ساخت تا با تامل بيشتري به چاپ اين خاطرات فکر کنيم. اما بعد از رفتن صدام با خيال راحت اثر را به دست چاپ سپرديم. گرچه کنعاني وقتي عکسي از خود به سرهنگي داده بود، گفته بود: با وضعيتي که من دارم اگر مادرم هم مرا ببيند، نمي شناسد، چه رسد به حزب بعث.
زنداني فاو از 17فصل تشکيل يافته گه اين فصول بعضا از سوي دفتر ادبيات در اثر گنجانده شده و خاطرات چنان به هم پيوسته است که حتي با حذف اين فصول، به متن خاطرات خدشه اي وارد نمي ود.
آنان که روزها و شبهاي عمليات والفجر هشت را به چشم ديده و يا به آن سوي اروند يعني شهر فاو پا گذاشته اند، با خواندن اين اثر خاطرات آن روزها پيش چشمانشان رنگ مي گيرد. چرا که الکنعاني هوش و ذکاوتي خاص در تشريح شرايط جغرافيايي از خود به خرج داده و همه چيز را به خوبي در دور و برش ديده و در اثر آورده. آنقدر که آدم احساس مي کند در فاو است.
«...شب سوم، با پاي برهنه از حمام خارج شدم تا ببينم در مقر گروهان ما و اسکله اول، نيروهاي ايراني حضور دارند يا نه؟ گروهان ما قبل از عمليات ايراني ها، در سه اسکله بارگيري نفت در کنار اروند رود مستقر بود... زماني که مسئول پست ديده باني خط مقدم بودم، در منطقه اسکله اول تا المعام که روبه روي ابوالخصيب و موازي با رودخانه بود، زياد رفت و آمد مي کردم و منطقه را کاملا مي شناختم. اين منطقه از کشتزارها، باغات و نخلستان وسيعي تشکيل شده بود...»
ديگر از مسائلي که الکنعاني با آن دست به گريبان بوده، جدال بر سر يافتن غذا است. او از هر فرصتي براي سير کردن خود استفاده مي کرده اما هربار که به سراغ يافتن غذا مي رفته، چيز زيادي به دست نمي آورده و تقريبا جز چند مورد تمام اين چهار ماه را با گرسنگي سپري کرده است. او براي پيدا کردن غذا حتي مجبور به مبارزه با سگهايي مي شود که از جنازه هاي مانده در فاو تغذيه مي کردند.
«...تصميم گرفتم حالا که خودم را به اين جا رسانده ام، تمام گوشه و کنارهاي مقر را بگردم، شايد آذوقه بيشتري پيدا کنم. نصف گوني نان خشک ارزش اين همه ريسک کردن و دو روز معطلي همراه با ترس و دلهره را نداشت. گوني نان خشک را در گوشه اي گذاشتم و به طرف محل انباشت پس مانده غذاها و زباله ها رفتم. اين زباله داني يک گودال بزرگ بود که بوسيله لودر در پشت آشپزخانه گردان کنده شده بود و از آن پنجره پشتي آشپزخانه زباله ها و پس مانده غذاها را در داخل اين گودال مي ريختند و هر چند وقت يکبار با لودر آنها را به جاي دورتري انتقال مي دادند و رويش را با خا مي پوشاندند. چند گوني برداشتم و از پنجره پشتي آشپزخانه به داخل گودال پريدم.
چند توله سگ، واق واق کنان از گودال گريختند و به سوي مادرشان که بيرون گودال بود دويدند. براي اين که به تاريکي گودال عادت کنم چشمانم را يکي دو دقيقه بستم، چشمانم را که باز کردم شيئي سياه رنگ را ديدم که روي مقدار زيادي نان خشک افتاده بود ولي قادر به تشخيص آن نبودم. شبرنگ را از جيبم درآوردم و با استفاده از انعکاس نور منورها بر روي صفحه شبرنگ، ديدم يک جنازه که از آن فقط ستون فقرات، قفسه سينه و کفش هايش بقي مانده، روي تلي از نان خشک افتاده است. به نظر مي رسيد سگ گوشت تن او را خورده و به اين روز آورده بودند...»
از اين صحنه ها در کتاب زنداني فاو بسيار يافت مي شود که تکان دهنده و در نوع خود بي نظير است.
«...صبح که بيدار شدم، رفتم سراغ خانه اي که درخت سدر در آن بود تا کمي ميوه بچينم، اما هر چه بيشتر گشتم کمتر يافتم. طي مدتي که در منطقه بودم، همه ميوه ها را چيده  و خورده بودم. به طرف نهر آب رفتم تا از ريشه گياهان تغزيه کنم. در آن جا فقط گياهاني پيدا کردم که حالم از ديدن شان به هم مي خورد. در اين مدت، بر اثر سوء تغذيه بدنم سست و ضعيف شده بود. وزنم به شدت کاهش يافته . پوست بدنم به استخوان هايم چسبيده بود. موهاي سرم که خيلي بلند شده بود، به علت حمام نکردن، مي ريخت. ترس، دلهره و اضطراب به حدي بود که اصلا به حمام کردن و شستشوي سر و بدنم فکر نمي کردم. پشه و حشرات موذي به قدري نيشم مي زدند که به گريه مي افتادم. گاهي اوقات از خود مي پرسيدم: آيا زندگي ارزش تحمل اين همه مشکلات را دارد؟...»
ديگر از مسائل جالب توجه در اين کتاب، گزارش مستند الکنعاني، در تاييد پيروزي هاي رزمندگان ايران است. او که گه گاه موقعيت و روند عمليات را از دور پي مي گيرد و يا به نظاره آن مي نشيند، بي کم و کاست به تشريح آنچه در منطقه مي گذرد مي پردازد و اين گزارس گونه ها از جبهه خودي آن هم توسط فردي از دشمن در نوع خود بي بديل است.
«...منطقه غرق در آتش و دود شده اما هيچ يک از هواپيماها موفق نشد پل را، که هدف اصلي آنان بود، منهدم کند.
پدافندهاي ايراني لحظاتي بعد از بمباران منطقه فعال شدند و موفق شدند يکي از هواپيماها را منهدم کنند. خلبان هواپيماي ساقط شده با چتر بيرون پريد و لحضاتي بعد هواپيمايش در آسمان منفجر شد. وزش شديد باد، خلبان را که با چتر نجات در حال فرود بود، به سمت منطقه راس الشيبه برد. عليرغم تصوراتم، نيروهاي ايراني به سمت خلبان شليک نمي کردند. من که شاهد فرود آمدن او بودم، تصميم گرفتم، به دنبال او راه بيفتم. هرجا که باد او را مي برد، بدون توجه به اطرافم، از بامي به بام ديگر، به دنبالش مي رفتم؛ تا اين که باد او را به بالاي خانه اي که بر روي پشت بامش ايستاده بودم آورد. با حرکت دستهايم سعي کردم او را متوجه حضور خود کنم. نفهميدم مرا ديد يا نه؟ مجددا به دنبالش رفتم. باد او را از بالاي درختان روستاي عبيد به سمت شهر فاو برد. من نيز به دنبال او در حرکت بودم.
مراقب بودم مبادا او را گم کنم. سعي مي کردم با حرکت بر روي بام ها و عبور از کوچه هاي فرعي، خودم را تا حد امکان از ديد نيروهاي ايراني مخفي نگه دارم. در تعقيب خلبان،  تا شهر فاو، پيش رفتم. وارد شهر شدم تعقيب و مراقبت خود را ادامه دادم. از کوچه اي به کوچه ديگر و از خياباني به خيابان ديگر مي رفتم، تا اين که وارد جاده اصلي شدم. در جاده اصلي، شش کاميون حمل نيرو و چند موتورسوار در تعقيب خلبان هواپيماي ساقط شده از روي پل مي رفتند و من که نمي توانستم از روي پل بروم، به ناچار با شنا نهر ا پشت سر گذاشتم.
با گذشتن از ميان  باغات و مزارع و طي مسافتي طولاني، شناکنان نهر هفتم را هم پشت سر گذاشتم. خلبان عراقي در فاصله دويست متري من، در ميان تخيلات با صورت به زمين خورد. چتر نجات به رويش افتاد. هر لحظه منتظر بودم از زير چتر بيرون بيايد تا صدايش کنم، اما هيچ گونه حرکتي نکرد. پيش خودم گفتن: حتما با ضربه اي که سرش خورده بيهوش شده است. يک دو دقيقه بعد، نيروهاي ايراني ازگرد راه رسيدند و يکراست سراغ خلبان بخت برگشته رفتند. چتر نجات را از رويش کشيدند. سالم و زنده بود. اسلحه اش را گرفتند و بعد از بستن دستهايش، او را سوار ماشين کردند و همراه خود بردند...»
الکنعاني در مدت چهارماهي که زنداني فاو است، ذهنيت و شخصيتش مدام تحت تاثير و آزمايش قرار مي گيرد و او رفته رفته تغيير مي کند، اين تغيير ابتدا در افکار او مشهود مي شود و اين گروهبان دوم عراقي کم کم از گريختن منصرف شده و به اسارت مي انديشد. تا آنجا که ديگر از نيروهاي ايراني نمي هراسد و خود را تسليم آنها مي کند.
«... از خاکريزي که نيروهاي ايراني ساخته بودند، بالا رفتم و به سنگرهاي اطراف آن چشم دوختم. ارتفاع اين خاکريز در حدود چهار تا پنح متر بود. در پشت آن سنگرهاي اجتماعي نيروهاي ايراني قرار داشت. در حالي که به هيچ چيز جز نجات از اين ورطه مرگبار فکر نمي کردم، بر روي خاکريز به پيش رفتم. ديگر از حضور نيروهاي ايراني و احتمال ديده شدن هراسي نداشتم. خشته شده بودم. اين قائم باشک بازي را بايد تا کي ادامه مي دادم؟ به دنبال معبري مي گشتم که نيروهاي ايراني براي نفوذ به خط اول عراق ايجاد کرده باشند...
...چند متر جلوتر يک سرباز ايراني را ديدم که داخل يک طشت، در کنار تانکر آب مشغول شستن لباس هايش بود. به آرامي از خاکريز پايين آمدم و به کنار تانکر آب رفتم. سرباز ايراني چهره نوراني و مهرباني داشت. به دلم نشست. دستم را روي شانه اش گذاشتم و به عربي گفتم "من سرباز عراقي هستم" در حالي که لبخند مليحي بر لبانش نقش بسته بود، رو به من کرد و به زبان عربي گفت: "نترس، تو ميهمان ما هستي.»
و بدين ترتيب او پس از تحمل چهار ماه زندگي پر مخاطره بالاخره به اسارت نيروهاي خودي در مي آيد.
از اشکالاتي که مي توان به اثر مذکور گرفت، خالي بودن جاي بعضي توضيحات در پاورقي است. مترجک کتاب که براي برگردان خاطرات زحمت بسياري را متحمل شده، با گويا کردن بعضي از اعلام در پاورقي، هم مي توانست خواننده را در درک بهتر مطالب ياري کرده و هم زحمت خويش را تکميل سازدو اما اين اشکال کوچک به سوژه قوي و ديگر محاسن کار قابل بخشش است و با اغماض مي توان از کنار آن گذشت.
خواندن اين اثر زيبا را به همه کتاب خوانها و علي الخصوص دوستاداران ادبيات جنگ توصيه مي کنم و مطمئن هستم از مرور خاطرات اين سرباز گمنام عراقي لذت خواهند برد.

کتاب زنداني فاو به همت دفتر ادبيات و هنر مقاومت و توسط انتشارات سوره مهر در 99 صفحه به چاپ رسيده، تيراژ آن 2200 نسخه و قيمت آن 600 تومان است.  
 

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار