گروه فرهنگ و هنر دفاعپرس ـ رسول حسنی؛ شناخت حادثه عاشورا بدون شناخت افراد مؤثر در آن امکانپذیر نیست؛ افرادی که صاحب بصیرت بودند و با همت خویش همواره سعی در شناخت امام زمان خود داشتند. حضرت مسلم بن عقیل (ع) طلایهدار امامِ کمسپاهی بود که تا هنگام شهادتش لحظهای تردید نکرد. جناب مسلم (ع) اولین شهید قیام عاشورا بود که سر از تنش جدا کردند و برای یزید پلید بردند. به مناسبت ایام محرم مقتل «مسلم بن عقیل» در 10 شماره منتشر خواهد شد که قسمت ششم آن را در ادامه میخوانید:
شهادت عبدالله یقطر
در این اثنا بودند که یکی از خدمتکاران عبیدالله به نام مالک بن یربوع التمیمی در آمد و گفت:
ـ حادثهای است و خبری شگفت دارم.
ابن زیاد گفت: بباید گفت چه خبر داری؟
مالک گفت: بر حسب سیاحت به دروازههای شهر بیرون شده بودم و طوف میکردم. مردی را دیدم که از کوفه بیرون آمد و به شتاب به جانب مدینه میرفت اسب برانگیختم و به عقب او تاختم تا به او رسیدم از او پرسیدم کیستی و به کجا میروی گفت از مدینهام. گفتم هیچ نوشته داری؟ مقر نمیآمد. جامههای او را تفتیش کردم و نامهای یافتم سر به مهر اینک با من است و آن مرد را به در سرای امیر آوردهام.
ابن زیاد نامه را بستد و هر برگرفت نوشته بود برین جمله:
«بسم الله الرحمن الرحیم به حسین بن علی بن ابی طالب از مسلم بن عقیل اما بعد بدان که به کوفه آمدام و جمله شیعه را دیدم و از جهت تو از ایشان بیعت گرفتم بیست هزار مرد از سر طوع و رغبت با تو بیعت کردند. چون بر مضمون نامه واقف شوی میباید که در آمدن به کوفه تعجیل کنی و به هیچ عذر باز نمانی که اهل کوفه هوا خواه تویند و از یزید نفرتی دارند و بیزارند. والسلام.»
ابن زیاد گفت: آن مرد را پیش من آر.
مالک بیرون رفت و آن مرد را پیش ابن زیاد آورد.
ابن زیاد پرسید: تو کیستی؟
گفت: من یکی از موالیان بنی هاشمم.
پرسید: نام تو چیست؟
گفت: عبدالله یقطر.
پرسید: این نامه را کدام کس به تو داده که نزد حسین بری؟
گفت: پیرزنی این نامه را بیاورد و به من داد.
پرسید: آن پیرزن چه نام دارد؟
گفت: نمیدانم و اگر میدانستمی نمیگفتم.
ابن زیاد گفت: یکی از دو کار اختیار کن. یا مرا بگوی که کدام کس این نامه به تو داده تا از دست من نجات یابی و الا فرمایم تو را بکشند.
گفت: هرگز نگویم که کدام کس این نامه به من داده است. اگر جان من در این کار شود سهل باشد.
پس ابن زیاد فرمان داد تا گردن او را بزنند.
او را بر بام دارالاماره بردند و به پایین پرتاب کردند و هنوز نیمه جانی داشت که عبدالملک بن عمیر لخمی سر از تنش جدا کرد.
دستگیری هانی
روزى عبیدالله بن زياد محمدبن اشعث و حسان بن اسماء بن خارجه و عمرو بن الحجاج را طلبيد و گفت: چه باعث شده كه هانى نزد من نمىآيد؟
گفتند: سبب ندانيم جز آنكه مىگويند او بيمار است.
گفت: شنيدهام كه خوب شده و از خانه بيرون مىآيد و بر در خانه خود مىنشيند و اگر بدانم كه او مريض است به عيادت او خواهم رفت اينك شما بشتابيد به نزد هانى و او را تكليف كنيد كه به مجلس من بيايد. همانا من دوست ندارم كه ميان من و هانى كه از اشراف عرب است غبار كدورتى بلند شود.
گفتند: تا هانی را امان ندهی نمیآید
ابن زیاد گفت: امان برای چه مگر او گناهی مرتکب شده است؟
گفتند: سخن این است که شنیدی.
ابن زیاد گفت: امانش بدهید و بیاورید.
پس ايشان به نزد هانى رفتند و او را به هر نحوى كه بود به سمت دارالماره حركت دادند، هانى در بين راه به اسماء گفت:
ـ من از عبیدالله ابن زياد بيمناكم. او مرا دعوت نکرده مگر اینکه بکشد.
اسماء گفت: مترس زيرا كه او بدى با تو در خاطر ندارد.
و او را تسلى ميداد تا آنكه هانى را به مكر و خدعه و تزوير و حيله به مجلس عبیدالله بن زیاد آوردند.
چون نظر عبيداللّه بن زیاد به هانى افتاد گفت:
ـ ای هانی به یاد نداری که پدرم زیاد به این شهر آمد و یک تن از شیعه را رها نکرد مگر همه را کشت جز پدر تو و حجر را و از حجر آن صادر شد که میدانی آنگاه رفتارش پیوسته با تو نیکو بود و به امیر کوفه ننوشت حاجت من از تو آن است که هانی را نیکو بداری؟
هانی گفت: آری
عبیدالله ابن زیاد گفت: پاداش من چنین است تا مردی را در خانه پنهان کنی تا مرا بکشد.
هانی گفت: من چنین نکردم.
پس با اوشروع كرد به عتاب و خطاب:
ـ چنین کردهای و به پاى خود به سوى مرگ آمدى. اى هانى! اين چه فتنهاى است كه در خانه خود بر پاكردهاى و با يزيد در مقام خيانت بر آمدهاى و مسلم بن عقيل را در خانه خود جا دادهاى و لشكر و سلاح براى او جمع مىكنى و گمان مىكنى كه اين مطالب بر ما پنهان و مخفى خواهد ماند.
هانى انكار كرد پس عبیدالله ابن زياد، معقل را كه بر خفاياى حال هانى و مسلم بن عقيل مطلع بود طلبيد چون نظر هانى بر معقل افتاد دانست كه او جاسوس عبیدالله ابن زياد بوده و او را بر اسرار ايشان آگاه كرده و نتوانست انكاركند. لا جرم گفت:
ـ به خدا سوگند كه من مسلم را نطلبيدهام و به خانه نياوردهام بلكه به خانه من آمده و پناه طلبيد و من حيا كردم كه او را از خانه خود بيرون كنم اكنون مرا مرخص كن تا بروم و او را از خانه خود بيرون كنم تا هر كجا كه خواهد برود و از پس آن به نزد تو بر گردم و اگر خواسته باشى رهنى به تو بسپارم كه نزد تو باشد تا مطمئن باشى به برگشتن من به نزد تو.
عبیدالله ابن زياد گفت: به خدا قسم كه دست از تو بر ندارم تا را به نزد من حاضر گردانى.
هانى گفت: به خدا سوگند هرگز نخواهد شد، من دخيل و مهمان خود را به دست تو دهم كه او را به قتل آورى.
ابن زياد مبالغه مىكرد در آوردن و او مضايقه مىكرد. پس چون سخن ميان ايشان به طول انجاميد مسلم بن عمر و باهلى برخاست و گفت:
ـ ايّها الامير! بگذار تا من در خلوت با او سخن گويم
مسلم بن عمر و باهلى دست او را گرفته به كنار قصر برد و در مكانى نشستند كه ابن زياد ايشان را مىديد و كلام ايشان را مىشنيد.
پس مسلم بن عمرو گفت:
ـ اى هانى! تو را به خدا سوگند مىدهم كه خود را به كشتن مده و عشيره و قبيله خود را در بلا ميفكن. ميان مسلم و عبیدالله ابن زياد و يزيد رابطه قربت و خويشى است و او را نخواهند كشت.
هانى گفت: به خدا سوگند كه اين ننگ را بر خود نمىپسندم كه ميهمان خود را كه فرستاده فرزند رسول خدا است به دست دشمن دهم و حال آن كه من تندرست و توانا باشم و ياوران من فراوان باشند، به خدا سوگند اگر هيچ ياوری نداشته باشم مسلم بن عقیل را به او وا نخواهم گذاشت تا آن كه كشته شوم.
عبیدالله ابن زياد چون اين سخنان را بشنيد هانى را به نزد خود طلبيد چون او را به نزديك او بردند هانى را تهديد كرد و گفت:
ـ به خدا سوگند كه اگر در اين وقت مسلم بن عقیل را حاضر نكنى فرمان دهم كه سر از تنت بردارند.
هانى گفت: ترا چنين قوت و قدرت نيست كه مرا گردن زنى چه اگر چنین انديشه کنى طايفه مذحج تو را با شمشيرهاى برهنه در حصار گیرند و كيفر کنند. به خدا سوگند اگر دستم بر سر کودکی از آل محمد ـ صلی الله و علیه و آله ـ باشد، آن را از روی او بر نخواهم داشت، تا قطع شود.
هانی چنان گمان مىكرد كه قوم و قبيله او با او همراهى دارند و در حمايت او سستى نمىنمايند.
عبید الله ابن زياد گفت: مرا به شمشيرهاى كشيده مىترسانى.
پس امر كرد كه هانى را نزديك او آوردند. مهران سر هانی را محکم گرفته بود و به عبیدالله بن زیاد گفت:
ـ این بنده در سلطنت تو چهها میکند. این چه ذلتی است که روی داده؟
پس عبیدالله بن زیاد با آن چوب كه در دست داشت بر رو و بينى او بسيار زد تا بينى هانى شكست و خون بر جامههاى او جارى شد و گوشت صورت او فرو ريخت تا چندان كه آن چوب شكست و هانى دليرى كرده دست زد به قبضه شمشير يكى از سربازان برد و خواست آن شمشير را به عبیدالله بن زياد بكشد آن مرد طرف ديگر آن تيغ را گرفت و مانع شد كه هانى تيغ براند.
ابن زیاد گفت: تو بر امیرت خروج کردی و خون خود بر ما حلال کردی و کشتن تو برای ما جایز شد.
عبیدالله بن زيادكه چنين ديد بانگ بر غلامان زد كه هانى را بگيريد و بر زمين بكشيد و ببريد. غلامان او را بگرفتند و كشيدند و در اتاقى از دارالاماره افكندند و در بر او بستند، چون حسان بن اسماء بن خارجه اين حالت را مشاهده كرد روى به ابن زياد آورد و گفت:
تو ما را امر كردى و رفتيم و اين مرد را آورديم اكنون با او غدر نموده اين نحو رفتار مىنمایى؟!
عبیدالله ابن زياد از كلام او در غضب شد و امر كرد كه او را مشت بر سينه زدند و به ضرب مشت و سيلى او را نشانيدند.
در اين وقت محمد بن اشعث برخاست و گفت:
ـ امير مؤدب ما است آنچه خواهد بكند ما به كرده او راضى مىباشيم. چه به سود ما باشد چه زیان ما. پس خبر به عمرو بن حجاج رسيد كه هانى كشته شد. عمرو قبيله مذحج را جمع كرد و قصرالاماره را احاطه كرد و فرياد زد:
ـ منم عمرو بن حجاج اينك شجاعان قبيله مذحج جمع شدند. از طاعت امیر سرپیچی نکرده و از جماعت مسلمانان جدا نشدهاند. به ایشان چنین خبر رسیده که بزرگ ایشان کشته شده و بر ایشان گران آمده است و حالا طلب خون هانى مىنمايند.
به ابن زياد گفته شد که اینان عشیره مذحج هستند که بر در قصر تجمع کردند. عبیدالله ابن زیاد متوهم شد و به شريح قاضى گفت:
ـ به نزد هانى رو و او را ديدار كن آنگاه مردم را خبر ده كه او زنده است و كشته نشده است.
شريح چون به نزد هانى رفت ديد كه خون از روى او جارى است و مىگويد:
كجايند قبيله و خويشان آیا آنها هلاک شدهاند. اهل دین و بصیرت کجا هستند؟
پس صدای مذحجیان ر ا شنید و گفت:
ـ اگر ده نفر از ايشان به قصر درآيند مرا از چنگ ابن زياد میرهانند.
شریح گفت: میبینم که زندهای.
هانی گفت: آیا با این حالت که میبینی من زندهام؟ قوم مرا آگاه کن که اگر باز گردند مرا خواهند کشت.
شریح نزد ابن زیاد آمد و گفت:
ـ او را زنده دیدم اما بر او نشان ستم و شکنجه تو پدیدار بود.
ابن زیاد گفت: آیا چیز زشت و منکری است که والی رعیت خود را عقوبت کند.
پس شريح از نزد هانى بيرون شد و عبیدالله ابن زیاد مهران را همراه او فرستاد. شریح مردم را آگهى داد كه هانى زنده است و خبر قتل او دروغ بوده و گفت:
ـ هنگامی که امیر از آمدن شما و صحبتهایتان درباره بزرگ قوم خود آگاهی یافت به من دستور داد تا نزد هانی بروم پس من نیز نزد او رفتم و او را دیدم سپس ابن زیاد به من امر فرمود تا شما را ملاقات کنم و به اطلاع شما برسانم که هانی زنده است و شایعه قتل او بیاساس است.
عمرو بن حجاج و همراهان وی گفتند:
ـ پس اگر او کشته نشده خدا را سپاس.
و چون قبيله او بدانستند كه او زنده است خدا را حمد نموده و پراكنده شدند.
ادامه دارد ...