مقتل مسلم بن عقیل- 9/

خطبه مسلم (ع) در کاخ ابن زیاد بانگ رسوایی بنی‌امیه است

جناب مسلم بن عقیل (ع) پس از آنکه با امان‌نامه کوفیان به اسارت آنها درآمد، به کاخ دارالاماره برده شد، اما این تربیت یافته مکتب حضرت امیرالمومنین (ع) بدون کوچکترین ترسی به روشنگری پرداخت تا ماهیت حکومت جابرانه بنی‌امیه برای حامیان آن روشن کند.
کد خبر: ۳۶۱۱۰۲
تاریخ انتشار: ۱۸ شهريور ۱۳۹۸ - ۰۳:۳۶ - 09September 2019

خطبه مسلم (ع) در کاخ ابن زیاد بانگ رسوایی بنی‌امیه استگروه فرهنگ و هنر دفاع‌پرس ـ رسول حسنی؛ شناخت حادثه عاشورا بدون شناخت افراد مؤثر در آن امکان‌پذیر نیست؛ افرادی که صاحب بصیرت بودند و با همت خویش همواره سعی در شناخت امام زمان خود داشتند. حضرت مسلم بن عقیل (ع) طلایه‌دار امامِ کم‌سپاهی بود که تا هنگام شهادتش لحظه‌ای تردید نکرد. جناب مسلم (ع) اولین شهید قیام عاشورا بود که سر از تنش جدا کردند و برای یزید پلید بردند. به مناسبت ایام محرم مقتل «مسلم بن عقیل» در 10 شماره منتشر خواهد شد که قسمت نهم آن را در ادامه می‌خوانید:

شهادت مسلم (ع)

محمد بن اشعث، مسلم بن عقیل را به در دارالاماره برد و خود داخل شد و احوال او را به عبیدالله بن زیاد رسانيد و گفت: من او را امان داده‌ام.

ابن زیاد گفت: تو را این حد نیست. تو کجا و امان دادن کجا؟ خیال می‌کنی که ما تو را فرستادیم که به او امان بدهی یا ما تو را فرستادیم که او را به نزد ما بیاوری؟

محمد بن اشعث ساكت ماند.

اكثر اعيان كوفه بر در دارالاماره نشسته منتظر اذن بار بودند. و مسلم بن عقیل را بر در دارالاماره بازداشتند تشنگى بر او غلبه كرده بود در اين وقت نگاهش افتاد بر كوزه‌اى از آب سرد كه بر گوشه‌ای نهاده بودند رو به آنان كرده و گفت: جرعه آبى به من دهيد.

مسلم بن عمرو گفت: اى مسلم! مى‌بينى آب اين كوزه را چه سرد است به خدا قسم كه قطره‌اى از آن نخواهى چشيد تا حميم جهنم را بياشامى.

مسلم گفت: واى بر توكيستى تو؟

گفت: مسلم بن عمرو باهلى، حق را شناختم و اطاعت امام خویش يزيد نمودم هنگامى كه تو عصيان او نمودى.

مسلم بن عقیل گفت: مادرت به عزايت بنشيند چقدر بد زبان و سنگين دل و جفا كارى هر آينه تو سزاوارترى از من به نوشیدن حميم و خلود در جحيم .

مسلم بن عقیل از غايت ضعف و تشنگى تكيه بر ديوار كرد و نشست. عمرو بن حريث بر حال او رقتى كرد غلام خود را فرمان داد كه آب براى مسلم بن عقیل بياورد و آن غلام كوزه پر آب با قدحى نزد مسلم آورد و آب در قدح ريخت و به مسلم داد چون خواست بياشامد قدح از خون دهانش سرشار شد آن آب را ريخت و آب ديگر طلبيد اين دفعه نيز خوناب شد. در مرتبه سوم خواست كه بياشامد دندان‌هاى ثناياى او در قدح ريخت.

مسلم بن عقیل گفت: اْلحَمْدُلِلِّهِ گويا مقدور نشده است كه من از آب دنيا بياشامم .

در اين حال فرستاده عبیدالله ابن زياد آمد مسلم بن عقیل را طلبيد.

مسلم بن عقیل چون داخل مجلس عبیدالله بن زياد شد سلام نكرد يكى از ملازمان بانگ بر مسلم بن عقیل زد: بر امير سلام كن.

گفت: واى بر تو! ساكت شو سوگند به خدا كه او بر من امير نيست و من امیر و آقایی غیر از حسین ندارم اگر مرا خواهد كشت سلام كردن من بر او چه اقتضا دارد. سلام بر ابن زیاد برای کسی است که از مرگ می‌ترسد و من در راه امام خود حسین هیچ ترسی از مرگ ندارم.

عبیدالله بن زياد گفت: ای گناه‌کار آشوب طلب بر امام خود خروج کردی و اجتماع مسلمانان را پراکنده ساختی و ایجاد فتنه و آشوب نمودی. خواه سلام بكنى و خواه نكنى تو را خواهم كشت.

مسلم بن عقیل گفت: ای پسر زیاد دروغ گفتی اجتماع مسلمین را معاویه و پسرش یزید بر هم زدند و فتنه را تو و پدرت زیاد بن ابیه بر پا کردید و من امیدوارم خداوند شهادت را نصیب من فرماید و آن را به دست ناپاکترین افراد جاری سازد.

عبیدالله بن زیاد: ساکت باش ای پسر عقیل آمدی به میان مردم و بعضی ایشان را با بعضی دشمن کردی.

مسلم بن عقیل گفت: چنین نیست. برای این نیامدم بلکه گمان اهل این شهر این بود که پدر تو بهترین آن‌ها را کشت و خون‌های ایشان را ریخت و با آن‌ها معامله کسری و قیصر کرد پس ما آمدیم ایشان را به عدل و قسط امر فرماییم و به حکم و فرمایش خداوند عالم و کتابش دعوت نماییم.

عبیدالله بن زیاد گفت: تو کیستی از امر به عدل بگویی و دعوت به حکم کتاب کنی؟ ای فاسق چرا دعوت و هدایت نکردی در میان مردم آن وقتی که در مدینه شراب می‌خوردی؟

مسلم بن عقیل گفت: من شراب خوار هستم؟ والله که خدا عالم است که تو دروغ گفتی و از روی دشمنی و نافهمی حرف زدی و من چنین که تو گفتی نیستم و تو به شرب خمر کار توست و تو سزاواری به آن از من و آن کس که به دهان خود مثل سگ خون‌های مسلمین را می‌لیسد و می‌کشد مردم را. تو هستی که قتل نفوسی می‌کنی که خدا قتل آن‌ها را حرام فرموده است. خون محترمی را از روی غضب و عداوت و بدگمانی می‌ریزی. چنان فسق و معاصی از تو سر می‌زند گویا به لهو و لعب مشغولی و کاری نکرده‌ای.

عبیدالله بن زیاد گفت: نفس تو این‌ها را که گفتی تمنا می‌کند. ای مسلم آرزوی مقامی نمودی و برای رسیدن به حکومت اقدام کردی ولی خدا نخواست و آن مقام را به اهلش واگذار کرد.

مسلم بن عقیل گفت: ای پسر مرجانه اهل آن مقام که بود؟

عبیدالله بن زیاد گفت: امیر المومنین یزید بن معاویه.

مسلم گفت: الحمدالله. ما راضی هستیم که خداوند بین ما و شما حاکم باشد.

عبیدالله بن زیاد گفت: آیا گمان می‌کنی تو هم در خلافت سهمی داری؟

مسلم بن عقیل گفت: به خدا قسم گمان ندارم بلکه یقین دارم.

عبیدالله بن زیاد به بد گفتن به او و علی و حسن و حسین زبان گشود.

مسلم بن عقیل گفت: تو و پدرت را دشنام دادن شایسته‌تر است هر چه خواهی کن ای دشمن خدا.

عبیدالله بن زیاد گفت: خدا مرا بکشد اگر تو را نکشم، چنان کشتنی که در ملت اسلام کسی را کشته باشند.

مسلم بن عقیل گفت: اگر مرا بکشی چیز بزرگی نیست. زیرا کسانی ناپاکتر از تو اشخاصی بهتر از مرا کشته‌اند و تو از این‌که کسانی را به نامردی بکشی و مثله ‌کنی و ناپاکی خود را ظاهر‌ سازی و در وقت پیروزی بر دشمن بدترین عمل‌ها را مرتکب شوی از همه زشتکاران پیشی گرفته‌ای و برای این زشتکاری‌ها کسی از تو آماده‌تر نیست.

پس عبیدالله ابن زیاد گفت: آن کس که ابن عقیل او را به ضربت زده کجاست؟

بكر بن حمران گفت: منم.

عبیدالله ابن زیاد او را طلبيد و گفت:

ـ این را به بالای دارالاماره ببر که تو باید گردن او را بزنی.

مسلم بن عقیل گفت: به خدا قسم اگر در ميان من و تو خويشى و قرابتى بود حكم به قتل من نمى‌كردى[1].  

پس مسلم بن عقل به محمد بن اشعث گفت:

ـ بخدا قسم اگر تو به من امان نداده بودی  تسلیم نمی‌شدم اکنون برخیز و با شمشیر خود از من دفاع کن.

محمد بن اشعث به سخن او توجهی نکرد.

مسلم بن عقیل گفت: چون مرا خواهى كشت بگذار كه يكى از حاضرين را وصى خود كنم كه به وصيت‌هاى من عمل نمايد.

گفت: مهلت تو را تا وصيت كنى.

پس مسلم بن عقیل در ميان اهل مجلس رو به عمر بن سعد كرده گفت:

ـ ميان من و تو قرابت و خويشى است من به تو حاجتى دارم مى‌خواهم وصيت مرا قبول كنى. 

عمر بن سعد براى خوش آمد عبیدالله بن زياد گوش به سخن مسلم نداد.

عبیدالله بن زیاد گفت: اى عُمر! مسلم با تو رابطه قرابت دارد چرا از قبول وصیت او امتناع مى‌نمايى بشنو هر چه مى‌گويد.

عمر بن سعد چون از عبیدالله بن زياد دستور گرفت دست مسلم بن عقیل را گرفت و به كنار برد.

مسلم بن عقیل گفت: وصيت‌هاى من آن است كه اولاً من در اين شهر هفتصد درهم قرض دارم شمشير و زره مرا بفروش و قرض مرا ادا كن .دوم آن‌كه چون مرا مقتول ساختند بدن مرا از ابن زياد طلب کنی و دفن نمایى .سوم آن‌كه به حسين ـ عليه‌السلام ـ بنويسى كه به کوفه نيايد چرا که من نوشته‌ام كوفیان با آن حضرت‌اند و گمان مى‌كنم كه به اين سبب آن جناب به سوی كوفه مى‌آيد.

پس بكر بن حمران مسلم بن عقیل را با خود به بام دارالاماره برد.

پس عمر سعد به عبیدالله بن زیاد گفت:

ـ می‌دانی مسلم چه گفت.

عبیدالله بن زیاد گفت: کار خویشاوند خود مستور دار.

عمر بن سعد گفت: کار بزرگ‌تر از این است.

عبیدالله ابن زیاد گفت: چیست؟

عمر بن سعد گفت: با من گفت که حسین با اهل بیت و یاران خود به سوی کوفه روان است تو او را بازگردان و برای او بنویس و احوال مرا به وی خبر ده که به من چه مصیبتی رسید.

عبيداللّه گفت: اى عمر تو خيانت كردى كه راز او را نزد من افشا كردى اما جواب وصيت‌هاى او آن است كه ما را با مال او كارى نيست هر چه گفته است چنان كن و اما چون او را كشتيم در دفن بدن او مضايقه نخواهيم كرد. اما حسين اگر او اراده ما ننمايد ما اراده او نخواهيم كرد. و اگر چنان‌چه آمد و داعیه‌ای داشت تو مقابل او می‌روی.

مسلم بن عقیل در اثناى راه زبان به حمد و ثنا و تكبير و تهليل و تسبيح و استغفار و صلوات بر رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله ـ گشوده بود و مناجات مى‌كرد و عرضه مى‌داشت:

بارالها تو حكم كن ميان ما و ميان اين گروهى كه ما را فريب دادند و دروغ گفتند و دست از يارى ما برداشتند.

پس بكر بن حمران مسلم بن عقیل را در موضعى از بام دارالاماره كه‌ مشرف بر بازار كفش‌گران بود برد.

مسلم بن عقیل دو رکعت نماز خواند و مردمی که با او بیعت کرده بودند او را بر بام می‌نگریستند.

مسلم بن عقیل در دل می‌گفت:

این قوم از هر جهت شقی و عاق‌تر و ظالم‌ترند که حق ما را ضایع کردند و به ما هجوم آوردند و مقصودشان این شد که ما مخذول و منکوب باشیم و هجوم آوردند به ضرر ما که خون ما را بریزند. پس خداوند منتقم و غالب و قاهر به ایشان کفایت خواهد نمود و حال آن‌که ما اولاد و اطفال و خویشان رسول مختاریم.

مسلم بن عقیل روی به طرف مدینه منوره گردانید و گفت:

ـ السلام علیک یا بن رسول الله آیا می‌دانی آن مصیبت‌ها را که بر سر پسر غریبت آوردند؟

بکر بن حمران سر مبارك مسلم بن عقیل را از تن جدا كرد و آن سر نازنين به زمين افتاد پس بدن شريفش را دنبال سر از بام به زير افكند و خود ترسان و لرزان به نزد عبيدالله بن زیاد شتافت.

عبيدالله بن زیاد پرسيد: سبب تغيير حال تو چيست؟

گفت: در وقت قتل مسلم، مرد سياه مهيبى را ديدم در برابر من ايستاده بود و انگشت خويش را به دندان مى‌گزيد و من چندان از او هول و ترس برداشتم كه تا به حال چنين نترسيده بودم.

عبيدالله بن زیاد گفت: دهشت بر تو مستولى گرديده و خيال در نظرتو صورت بسته. مسلم در آن حال چیزی نگفت؟  

بکر بن حمران گفت: مسلم را ضربتی زدم که کارگر نشد گفتم خدا را سپاس که مرا توفیق داد که تو را

ضربتی زنم و کار نکرد پس مسلم گفت آیا کفایت نمی‌کند یک خراشی که به بدن رسانی در عوض ضربتی که به تو زدم؟ پس ضربت دوم را زدم.

عبیدلله بن زیاد گفت: در وقت مردن هم از تکبر دست نمی‌کشند. وقتی او را به بالای قصر می‌برید و می‌خواستید او را بکشید ذکرش در زبان چه بود؟

بکر بن حمران گفت: تکبیر و تسبیح و تهلیل و استغفار خدا بود. پس نزدیک شد که گردنش را بزنیم گفت خداوندا حکم فرما بین ما و قومی که ما را فریب دادند و تکذیب کردند و بعد از آن مخذول و مقتول کردند.[2]

ادامه دارد ...

 

[1] مراد مسلم بن عقیل  از اين سخن آن بود كه بياگاهاند كه عبيدالله و پدرش زياد بن ابيه زنازادگانند و هيچ نسبى و نژادى از قريش ندارند.

[2] روزی که مسلم خروج کرد مختار در شهر نبود چون خروج مسلم پیش بینی نشده بود بلکه در اثر حبس شدن هانی جناب مسلم به طور ناگهانی خروج نمود و چون مختار از خروج مسلم با خبر شد شبانه با یارانش خود را به کوفه رسانید. وقتی به باب الفیل رسید. عمرو بن حریث به عبدالرحمن بن ابی عمیر ثقفی گفت: برخیز و پیش عمویت برو و به او بگو مولای تو مسلم بن عقیل معلوم نیست کجاست. بنابراین بدون جهت جان خود را به خطر نیندازد.

زائده بن قدامه گفت: به شرط اینکه مختار با قید امان بیاید.

عمرو گفت: از جانب من در امان است. و اگر کسی علیه او نزد امیر عبیدالله گزارش دهد به نفع او گواهی خواهم داد و به بهترین وجه برای او نزد عبدالله وساطت و شفاعت خواهم کرد.

زائده گفت: پس با این وصف به خواست خدا جز خیر و خوبی برای او نخواهد بود.

زائده و عبدالرحمن نزد مختار رفتند و اخبار را به او گفتند و او پذیرفت و بر عمرو بن حریث فرود آمد.

هانی ابن ابی حیه وداعی به مختار رسید و گفت: چرا اینجا ایستاده‌ای؟ نه با مردمی و نه در میان بار و بنه خویش؟

مختار: به علت خطا و گناه بزرگ شما مضطرب و متحیر شده‌ام.

هانی گفت: به خدا سوگند فکر می‌‌کنم خود را به کشتن دهی.

هانی پیش عمرو بن حریث رفت و خبر آمدن مختار را به او داد. ولی اوضاع دگرگون شده بود و مسلم مخفی گشته بود. او در نصیحت بعضی از دوستانش آن شب را زیر پرچم عمرو بن حریث به صبح رسانید و فردا برای دیدن ابن زیاد رفت و مورد غضب او واقع شد.  ابن زیاد گفت: تو با جماعتی برای یاری مسلم آمده بودی؟

سپس چشم مختار را با چوب معیوب نمود و به شفاعت عمرو بن حریث از قتل نجات یافت و به زندان افتاد.

نظر شما
پربیننده ها