زندگینامه شهید «سلطانعلی آشوغ»:

سلطانعلی خود را جامانده از قافله‌ی یاران می‌دانست

در فرازی از زندگینامه شهید «سلطانعلی آشوغ» آمده است: علاقه‌ی سلطانعلی به شهادت هر روز بیشتر می‌شد و خود را جامانده از قافله‌ی یاران می‌دانست و برای نزدیکی بیشتر به دوست دیرینش، وصیت کرد که او را در کنار حاج قاسم دفن کنند.
کد خبر: ۳۸۱۱۶۲
تاریخ انتشار: ۱۱ فروردين ۱۳۹۹ - ۰۴:۴۰ - 30March 2020

سلطانعلی خود را جامانده از قافله ی باران می دانستبه گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از زاهدان، نسیم گرم تابستانی در حال وزیدن بود و بعد از عبور از دریاچه ی هامون گندم زارهای سیستان، مشام مشهدی غلامحسین آشوغ را نوازش کرد.

مشهدی غلامحسین دستش را بر بالای چشمانش سپر کرد و نگاهی به خورشید سوزان مرداد انداخت و آرام زیرلب گفت: «وقت نماز است»؛ تیشه را به زمین گذاشت و از جوی آب زمین کشاورزی اش وضو ساخت و به نماز ایستاد.

بعد از نماز، زیر سایه ی درختی نشست و بقچه ی کوچکی را که همسر مهربانش آماده کرده بود، باز کرد. نان محلی لبخند را بر لبان او نشاند و به یاد آورد که «شاه بی بی» با چه زحمتی در آخرین روزهای بارداری، این نان را پخته است.

با ذکر «بسم الله الرحمن الرحيم» تکه نانی بر دهان گذاشت که ناگهان کسی از دور او را صدا زد: «عمو... عموغلامحسین... مژده بده بچه به دنیا آمد... ».

غلامحسین آشوغ بقچه را جمع کرد و با علی گویان از جای بلند شد. وقتی به خانه رسید، فهمید خداوند با تولد سومین پسر، خانه ی او را نورانی کرده است. به عشق مولا و مقتدایش حضرت علی (ع) پسر سومش را «سلطانعلی» نامید و از روحانی خواست تا اذان و اقامه در گوش نوزادش تلاوت کند.

روزها گذشت و مادر از شیره ی وجودش با وضو، سلطانعلی را می پروراند و پدر با کشاورزی، پاک زیستن را در وجودش نهادینه می کرد.

دوران کودکی سلطانعلی با بازی در کوچه های خاکی روستای «صفدر میربیک» و شیطنت های خردسالی گذشت؛ تا به سن تعلیم و تربیت رسید.

بابا آب داد...!

سلطانعلی کم کم خواندن و نوشتن را آموخت. هنوز کودک بود، اما در همان سن کودکی، دیدی وسیع و بزرگ داشت که او را از دیگران متمایز می کرد.

او هم مانند دیگر فرزندان روستا برای ادامه ی تحصیل مجبور بود به شهر زابل برود. دوران راهنمایی و دبیرستان را در شهر زابل گذراند و در طی این مدت جزو فعالین مسجد حکیم بود؛ مسجدی که خیلی از شهدا و جانبازان در آن فعالیت داشته و از آن خاطره دارند.

سلطانعلی بعد از اخذ دیپلم، لباس مقدس سربازی را به تن کرد و سپس در بخشداری منطقه ی شهرکی نارویی به عنوان کارگزار چند پیشه مشغول به کار شد؛ و به کشاورزان منطقه در ساماندهی امور نهرها و تقسیم آب، خدمات رسانی می کرد. پس از مدتی به جهت شایستگی اش در فرمانداری، استخدام شد.

سلطانعلی در سال ۱۳۶۰، طبق پیشنهاد خانواده با دختردایی اش که دختری پاک و از خانواده ای مومن و مذهبی بود، ازدواج کرد.

علاقه و پشتکار سلطانعلی به کار و خدمت به محرومین، روحیه‌ی خداجویی و معنوی اش باعث شد تا خیلی زود پیشرفت کند و به فرمانداری ایرانشهر جهت تصدی مسوولیتی سنگین تر منتقل و با خلوص نیت در کنار برادران بلوچ خدمت کند.

زندگی سلطانعلی روند خوبی را طی می کرد؛ اما خلائی در دلش وجود داشت که به هیچ وجه رفع نمی شد. سرانجام برای رسیدن به کمال و رفع این خلاء ، سلطانعلی متوجه نقطه ای خارج از مرزهای استان شد. نقطه ای که با حضور در آن جا، وجود تشنه اش را سیراب میکرد.

این چنین شد که عزم رفتن به جبهه نمود و در تاریخ 15/12/1360 برای اولین بار توانست مزه ی عاشقی در سنگرهای دفاع را بچشد. روحیه‌ی بی باکی و شجاعت سلطانعلی باعث شد تا بارها به جبهه اعزام شود.

او بعد از هر مرخصی، در اسرع وقت به دفاع از میهن خود می پرداخت و در کنار دیگر جوانان و نوجوانان هم وطن و هم استانی اش از جمله: شهیدان میرحسینی غرور آفرینی کند.

دوستی سلطانعلی با جانشین دلاور لشکر 41 ثارالله حاج قاسم میرحسینی از کوچه های خاکی روستای «صفدر میربیک» به سنگرهای دفاع کشید؛ و روز به روز عمیق تر می شد؛ تا اینکه بعد از شهادت حاج قاسم ، علاقه ی سلطانعلی به شهادت بیشتر شد؛ و خود را جامانده از قافله ی یاران می دانست؛ و برای نزدیکی بیشتر به دوست دیرینش، وصیت کرد که او را در کنار حاج قاسم دفن کنند.

سرانجام این مرد آسمانی بعد از سال ها خدمت به نظام جمهوری اسلامی ایران، در تاریخ 1365/12/15 به شهادت رسید.

خانواده ی شهید سطلانعلی آشوغ منتظر پیکر پاک و مطهر او بودند تا طبق دمنش، او را در کنار شهید حاج قاسم دفن کنند؛ اما این انتظار، نه سال به طول انجامید؛ تا سر این جاودانگی بین عبد و معبود محفوظ بماند؛ تا اینکه سرانجام در سال ۱۳۷۴ و با تلاش نیروهای تفحص، پیکر این شهید والامقام کشف و در آرامگاه ابدی خود در بخش جزینک (مزار دشتک) و در کنار فرماندهی شهیدش «حاج قاسم میرحسینی» آرام گرفت.

این شهید بزرگوار دارای سه فرزند بودند؛ که دخترشان راضیه یک سال پس از شهادت پدر، متاسفانه در سن ۴ سالگی فوت کرد. دختر در فراغ پدر بی تابی میکرد؛ که شبی او را در خواب می بیند؛ و از مادر در مورد پدر می پرسد؛ در حالی که در تبی شدید می سوخت؛ که همین تب و بی تابی برای پدر، او را به وصالش رساند.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها