به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، انگار نه انگار ۴۱ سال از آن روزها گذشته. اتفاقات آنقدر برایش نزدیک و زنده است که کافی است چشمهایش را ببندد و شامهاش را تیز کند تا دوباره خودش را وسط انبوه مردم ازجانگذشته در میدان انقلاب (۲۴ اسفند) و میدان شهدا (ژاله) ببیند، تا بوی آن بهار فراموشنشدنی که درست وسط زمستان سر و کلهاش پیدا شد را همین حالا هم حس کند و دوباره دلش هوایی شود برای هوای مدرسهای که قلب یک ملت را در خود جای دادهبود.
برای سرهنگ دکتر «خسرو جهانی»، افسر بازنشسته پدافند هوایی که در تمام ۴۱ سال گذشته با خاطرات تلخ و شیرین روزهای مبارزات انقلاب زندگی کرده، زمان انگار در بهمن ۱۳۵۷ متوقف مانده. اینطور است که حتی تلخی بیماری ناخواندهای که مهمان بدنش شده را هم با حلاوت مرور خاطرات آن روزها به فراموشی میسپارد.
در آستانه جشن ۴۱ سالگی انقلاب اسلامی، پای صحبتهای شیرین سرهنگ ۶۷ ساله و بازنشسته ارتش نشستیم که این روزها مبارزه جدیدی را، این بار با یک بیماری سخت تجربه میکند. در این گفتوگوی دلنشین، در کنار ورق زدن دفتر خاطرات روزهای پرالتهاب منتهی به بهمن ۱۳۵۷، گریزی هم به روزهای پرحادثهای زدیم که ایران اسلامی در پایان ۴۰ سالگی انقلاب از سر گذراند.
از مردم، چرا علیه مردم؟!
زندگی قهرمان مریوانیالأصل داستان ما نه روزی که وارد ارتش شد و در رسته پدافند هوایی و قسمت رادار خدمتش را شروع کرد و نه حتی وقتی برای گذراندن دوره تخصصی موشک «هاگ» به آمریکا اعزام شد، به اندازه زمانی که وارد دانشگاه افسری شد، با فراز و نشیبهای عجیب و غریب همراه نشد: «اواخر سال ۵۶ که هر روز اعتراضات مردمی علیه رژیم بیشتر میشد، حضور نیروهای گارد شاهنشاهی و گارد جاویدان هم در خیابانها پررنگتر شد. مدتی که گذشت و موج خشم مردم، رژیم را مستأصل کرد، کمکم تحرکات نیروهای ساواک و ضد اطلاعات در دانشگاه ما هم شروع شد. آنها در سخنرانیهایشان برای ما (دانشجویان افسری) میگفتند: شما که مقامات عالیرتبه ارتش در آینده هستید، امروز باید به میدان بیایید و در مقابل این اراذل و اوباش! و خودفروختههایی که به خیابانها میآیند، بایستید.»
سرهنگ جهانی مکثی میکند و برمیگردد به جمع دانشجویان جوانی که با یک دنیا تناقض مواجه شدهبودند: «با آن حرفها اولین جرقههای تناقض و تردید در ذهن و دل دانشجویان افسری زدهشد. ما نیروهای تحصیلکرده و آگاه جامعه بودیم و خانواده بسیاری از ما هم در کنار مردم در اعتراضات خیابانی شرکت داشتند؛ بنابراین نمیتوانستیم آن حرفهای عجیب را هضم کنیم. با تمام این اوصاف، تصور میکردیم همه این رفتوآمدها و گفتهها، یکجور هشدار است که مبادا فکر ملحق شدن به صف مردم به سرمان بزند. اما آنها غافلگیری بزرگتری برای ما داشتند. بالاخره روزی که فکرش را نمیکردیم از راه رسید و ما دانشجویان افسری را هم برای مقابله با مردم به خیابانها اعزام کردند. از آن به بعد قرار شد ما برای تأمین امنیت سفارتخانهها، میادین، مجسمهها و پمپبنزینها و زیرنظر گرفتن تردد مردم بهویژه روحانیون در پایانههای مسافربری، از دانشگاه به سطح شهر برویم.
اما خیلی زود معلوم شد اغلب دانشجویان افسری، با معترضان حاضر در خیابان، همدل و همرأی هستند. به همین دلیل به روزهای اول بهمن که رسیدیم و بحث بازگشت امام (ره) به وطن که جدی شد، از طرف فرماندهی نیروی هوایی از همه ما امضا گرفتند که اگر کوچکترین حرکتی ضد نظام شاهنشاهی انجام دهیم یا خانوادههایمان در تظاهرات ضدحکومتی شرکت کنند، به شدیدترین وجه با ما برخورد خواهد شد و حتی جوخه اعدام در انتظارمان است. اما دانشجویان دانشگاه افسری نهتنها نترسیدند بلکه در این مسیر جدیتر شدند. درست چند روز بعد، ۱۲۳ نفر از بچههای ما را در حالی در چهارراه، ولی عصر (عج) فعلی دستگیر کردند که با لباس نظامی و بهصورت علنی داشتند اعلامیههای امام را توزیع میکردند.»
آقا اجازه هست ما این مجسمه را پایین بیاوریم؟!
«۲۶ دی ماه که شاه به نام استراحت برای همیشه ایران را ترک کرد، همانقدر که مردم خوشحال شدند و در خیابانها جشن گرفتند، موجی از ترس و نگرانی نهادهای حکومت را فراگرفت. در این میان، یک پیام هشدار به نیروهای نظامی اعلام شد؛ محافظت از مجسمههای شهر باید تشدید شود. اتفاقأ این بار برنامه مردم معترض را درست تشخیص دادهبودند. از آن روز به بعد، هدف تجمعات مردمی، ساقط کردن مجسمههای شاهنشاهی در میدانهای شهر بود. ما هم که برای محافظت از مجسمه شاه در میدان ۲۴ اسفند (میدان انقلاب فعلی) مستقر شدهبودیم، شاهد یکی از این تجمعات پرشور بودیم.»
لبخندی که روی صورت جناب سرهنگ نقش میبندد، از خاطره جالبی حکایت دارد: «آن روز با ۳۲ نفر از نیروها در میدان مستقر بودیم. یکوقت متوجه پیرمردی شدم که به طرفم میآمد. گفت: آقا جان! رییس اینها کیه؟ گفتم: رییس که شما هستی. از عوارض و مالیاتی که شما میدهید، به ما حقوق میدهند. ما نوکر شماییم. گفت: میخوایم این مجسمه رو بیاندازیم! نگاهش کردم. دوباره گفت: آقا جان! من صبح بلند شدم، نمازم را خواندم، غسل شهادت کردم. به خانواده هم گفتم دیگر برنمیگردم. حالا هم میخوایم این مجسمه شاه رو پایین بیاریم.
خواستید بکُشید هم، بکُشید... گفتم: بابا جان! تنهایی که نمیتونید. میدونید این مجسمه چقدر محکمه؟ گفت: شما اجازهش رو بدید. ما خودمون درستش میکنیم! گفتم: بابا جان من و نیروهایم هیچ کاری به شما نداریم. خودتون میدونید. به طرف نیروها رفتم و گفتم: بچهها! میگن اون طرف به سمت میدان فردوسی شلوغ شده. همه را جمع کردم و از آنجا فاصله گرفتیم. یک موقع به پشت سرم نگاه کردم و دیدم مردم از هر طرف طناب، زنجیر، تسمه و... انداختند دور آن مجسمه و با فریاد یاعلی (ع) یا علی (ع) چنان دستهجمعی با تمام توان آن طنابها را کشیدند که بالاخره آن مجسمه سرنگون شد.»
توبیخ در پمپ بنزین بهوقت نیمهشب
دفتر خاطرات ذهن خسرو جهانی پر است از خاطره روزهای شیرین، اما پرالتهاب همراهی با مردم. سرهنگ ۶۷ ساله داستان ما انگار بخواهد از میان خطهای کمرنگشده دفتر خاطراتش، روایت یک شب پرماجرا را پیدا کند، چشمهایش را تنگ میکند و میگوید: «بعضی شبها هم ما را برای محافظت از پمپبنزینها به سطح شهر میفرستادند. آن شب من مسئول محافظت از پمپبنزین میدان شهدا بودم. دستور رسیدهبود پمپها فقط تا ۹ شب اجازه دارند به مردم بنزین و نفت بدهند و بعد از آن باید تعطیل شوند. آن شب، تعطیلی پمپبنزین را یک ساعت، یک ساعت عقب انداختم. آخر زمستان سال ۱۳۵۷ خیلی سرد بود و با توجه به اعتصاب پالایشگاهها، مردم برای تهیه نفت حسابی در مضیقه بودند. خلاصه آن شب، تا وقتی که مردم مراجعه کردند، اجازه عرضه بنزین و نفت دادم و یک وقت به خودم آمدم که ساعت یکِ نیمهشب شدهبود! از قضای روزگار، همان موقع یک جیپ نظامی که در حال گشتزنی بود، سر و کلهاش پیدا شد...
قبل از آنکه بخواهم حرکتی انجام دهم، تیمسار «سیو شانسی» از مقامات عالیرتبه ارتش از جیپ پیاده شد و فریاد زد: مسئول اینجا کیه؟ جلو رفتم، احترام گذاشتم و گفتم: امر بفرمایید تیمسار. به اتیکت روی لباسم نگاه کرد و گفت: جهانی! مگه دستورالعمل به شما ابلاغ نشده؟ پمپبنزین باید ساعت ۹ شب تعطیل شود. به خیال خودم، برای اینکه او را نرم کنم، گفتم: قربان! هوا سرد است. مردم به سختی افتادهاند.
حتی خانوادههای نظامیان هم در خانه سوخت ندارند. حتی خانوادههایی که مخالف این اعتراضات هستند...، اما تیمسار نگذاشت حرفم تمام شود و با عصبانیت فریاد زد: کره خر! برو خودت را به سرهنگ «آتشبار»، فرمانده تیپتان معرفی کن و بگو لغو دستور کردهای. منتظر بمان تا برابرِ قانون محاکمه شوی.
من آن موقع دانشجوی سال چهارم دانشگاه افسری بودم و تازه قرار بود ستوان یکم شوم. تا به پادگان برسم، هزار جور فکر و خیال کردم. آخرش به این نتیجه رسیدم که بهتر است بهجای فرمانده تیپ، پیش فرمانده گردان خودمان، سرگرد «تیمور نصرتی تهرانی» که بچهها بین خودشان به او TNT میگفتند! بروم.
سرگرد نصرتی تهرانی، یکی از افسران ورزیده دانشآموخته دانشگاه «سن سیر» فرانسه بود. یک نظامی گردنکلفت که هر وقت در مسابقات نظامی شرکت میکرد، اول میشد. خلاصه رفتم گفتم: جناب سرگرد! من چنین کاری کردم. در مقابل مردم، احساساتی شدهبودم. میخواستم به آنها کمک کنم. حواسم هم به ساعت نبود... سرگرد نصر تهرانی با وجود آنچه دربارهاش گفتم، درمجموع، انسان خوبی بود. از کاری که کردهبودم، برافروخته نشد، اما چون افرادی در اطراف نظارهگر ما بودند، بهصورت تصنعی صدایش را بالا برد و گفت: شما غلط کردی. آییننامه را زیر پا میگذاری؟ پدرت را درمیآورم. لازم نکرده پیش سرهنگ آتشبار بروی و ایشان را هم عصبانی کنی. اصلاً درباره این مسئله با هیچکس صحبت نکن. خودم عوضت میکنم. به درد نخوری تو...
غائله آن شب، ختم به خیر شد. احساس من این بود که تمام تلاش سرگرد نصرتی تهرانی و دیگر فرماندهان در دانشگاه این بود که اتفاقاتی از این قبیل را طوری مدیریت کنند که صدای دانشجویان افسری به صدای اعتراض دیگر نیروهای مسلح اضافه نشود؛ و برای اینکه از نظر مقامات ستاد نیروهای مسلح شاهنشاهی بلوایی بهپا نشود و نگویند فرماندهان پادگانها و گردانهای آموزشی بیعرضهاند، سعی میکردند موارد را در همان دانشگاه، بیسروصدا حل و فصل کنند.»
اول، نظامیها به مردم گل دادند
«کمکم متوجه شدیم تیمسار سیوشانسی هرکجا میرود، موارد تخلف از دستورات را در میان نظامیان میبیند. مثلاً میدید نیروهایی که باید پای مجسمهها شبانهروزی نگهبانی دهند، همانجا خوابیدهاند یا بعضیها هم بدون هماهنگی به پادگان برگشتهاند. یا در پایانههای مسافربری که قرار بود نیروهای ما بهصورت ناشناس در میان مسافران پخش شوند و از میان مسافران بهویژه روحانیون، افراد ضدحکومت را شناسایی کنند، تیمسار میدید که نیروهای نظامی با مردم صمیمی شدهاند و روزشان با صحبت و خوشوبش با مسافران میگذرد. بدتر از همه، وقتی بود که تیمسار دیدهبود نظامیان به مردم معترض در خیابانها گل میدهند!»
به خیال خودم تصور میکنم یک اشتباه لفظی در صحبتهای جناب سرهنگ اتفاق افتاده. اینطور است که برای هدایت بحث در مسیر درست، با تاکید میگویم: منظورتان همان ابراز محبت و برادری مردم به نظامیان است؟ همان که مردم به ارتشیها گل میدادند؟ سرهنگ جهانی سرش را به علامت نفی تکان میدهد و میگوید: «نه. اول نظامیان به مردم گل دادند و بعدها باب شد که مردم با تقدیم گل به نظامیها، نسبت به آنها اعلام برادری کردند.» و بعد، لبخندبرلب، یک صفحه ناب از خاطرات آن روزها را برایمان رو میکند: «آن روزها یک دانشجوی سیاسی در میان ما بود به نام «قاسم فراوان»، از آن دانشجویان فعال و شجاعی که در راه مبارزات سیاسی و انقلابی، کتکها خوردهبود و در این راه خلع اسلحه هم شدهبود.
از وقتی مرحوم آیتالله طالقانی از زندان آزاد شد و گروهی از دانشجویان خارج از کشور که به ایران برگشتهبودند امور دفتر ایشان را به دست گرفتند، قاسم هم با آنها ارتباط برقرار کرد و شد رابط ما و دفتر آیتالله. در یکی از جلساتی که قاسم با آن دانشجویان داشت، ایده جالبی مطرح شدهبود.
آنها پیشنهاد کردهبودند نظامیان برای ابراز همدلی با مردم معترض، در لوله تفنگهایشان گل بگذارند و به مردم تقدیم کنند. اینطور بود که صبح به صبح یک نفر جلوی دانشگاه افسری شاهنشاهی ایران (دانشگاه افسری امام علی (ع) فعلی) میآمد و مخفیانه گلهایی را که زیر کاپشنش قایم کردهبود، تحویل قاسم فراوان میداد. او هم در گشتزنی روزانهاش با جیپ پادگان، به نقاط استقرار ما سر میزد و سهمیه گلمان را میداد. اوایل وقتی گل را در لوله تفنگ میگذاشتیم و به طرف مردم میگرفتیم، اعتماد نمیکردند، اما کمکم باورشان شد ما هم از خودشان هستیم و به همین دلیل استقبال میکردند و گلها را برمیداشتند.»
یک شکنجهگاه «زیبا»!
«یکی از همان روزهایی که در محدوده میدان انقلاب مستقر بودیم، صحبتهای عجیبی از مردم شنیدم. عدهای از مردم انقلابی میگفتند: خبر دارید نزدیک میدان امام حسین (ع)، دست راست، سمت خیابان بهار، یک شکنجهگاه زیرزمینی پیدا شده؟ از خدا بیخبرها معلوم نیست چقدر از آدمهای بیگناه را آنجا در دیگهای آب جوش یا روی تختهای داغ سوزاندهاند، چقدر ناخن کشیدهاند و انگشت قطع کردهاند، چقدر شکنجه کردهاند... اسمش را هم گذاشتهبودند شکنجهگاه «زیبایی»! راستش را بخواهید، باور نکردم. فکر کردم شاید این یک شایعه باشد برای اینکه مردم معترض را به آنجا بکشانند و بعد، بلوایی بهپا کننند. موضوع عجیبی بود. تا آن روز چیزی در این باره نشنیدهبودم.
خلاصه در جریان گشتزنی، رفتیم ببینیم این حرفها چقدر صحت دارد. با آن آدرس تقریبی که گفتهبودند، رفتیم و عدهای از بچههای خودمان را جلوی یک خانه دیدیم. پرسوجو کردیم و آنها هم حرفهای مردم را تأیید کردند. گفتم: پس چرا درِ این خانه بازه؟! گفتند: مردم درود بر ارتش گفتند، ما هم در را به رویشان باز کردیم. میروند بازدید میکنند. اگر از بالادستیها هم کسی بیاید بپرسد، میگوییم مردم هجوم آوردند و ما هم نتوانستیم کاری بکنیم... با توضیحات دوستانم، من هم کنجکاو شدم ببینم در آن پایین چه خبر است؟»
محو صحبتهای مرد سرد و گرم چشیدهای شدهام که نهفقط شنیدهها بلکه بعضی ناشنیدهها را هم دیده. همزمان با جناب سرهنگ، من هم نفسی میگیرم و انگار همراهش به آن شکنجهگاه مخوف وارد میشوم: «آن خانه که در خیابان بهار، بالاتر از خیابان تخت جمشید (طالقانی فعلی)، کوچه مهتاب قرار داشت، متعلق به سرهنگ «علی زیبایی»، از شکنجهگران معروف و قدیمی ساواک بود. آن خانه با یک تونل تنگ و تاریک به یک خانه در کوچه پشتی وصل میشد و همه خبرها در همان خانه پشتی بود. انواع و اقسام وسایل شکنجه در آن اتاقهای سیاه و تاریک وجود داشت؛ گیوتینهایی که با آن انگشت قطع میکردند، دیگهای آب جوش و وانهای اسید، اجاقهایی برای سوزاندن بدن دستگیرشدگان، صندلیهای شوک الکتریکی، نیزهها و قیچیهای دستهبلند و... واقعاً وحشتناک بود؛ چیزی که میدیدم، درست شبیه زندانها و شکنجهگاههای قرون وسطی بود! آنطور که شنیدم، همسایگانی که شاهد انتقال دختران و پسران جوان به آن خانه بودند و از صدای فریاد و ناله شکنجهشدگان اذیت میشدند، ماجرای آن خانه را برای مردمی که علیه رژیم تظاهرات میکردند، افشا کردهبودند.»
آقا چرا داخل عمامه ما را میگردید؟!
سرهنگ خسرو جهانی از فراز و نشیبهای روزهای مبارزه در سال ۱۳۵۷، گفتنی فراوان دارد، اما با روایت شیرینش دست ما را میگیرد و میبرد به روزهای بعد از بازگشت باشکوه امام خمینی (ره) به ایران، به روزهایی که بعد از توفیق حضور در کمیته استقبال از امام (ره)، یک افتخار دیگر هم نصیبش شد؛ عضویت در گروه محافظان رهبر نهضت مردم ایران در مدرسه علوی: «با معرفی «قاسم فراوان» و تأیید شهید «موسی نامجو» (که استاد نقشهبرداری ما در دانشگاه افسری بود)، من هم عضو گروه انتظامات مدرسه علوی و تیم حفاظت از حضرت امام (ره) شدم.
هر روز عده زیادی از مردم و شخصیتها برای دیدار و بیعت با امام (ره) به آنجا میآمدند و من هم همه افراد را فارغ از مقام و جایگاهشان، بهطور کامل بازرسی بدنی میکردم و تا مطمئن نمیشدم به هیچکس اجازه ورود نمیدادم. یک روز یکی از آقایان روحانی که شخصیت شناختهشدهای هم بود، از دست من عصبانی شد و با ناراحتی گفت: آقا! دیگه چرا داخل عمامه ما رو میگردی؟ عرض کردم: امام (ره)، امانت ۳۶ میلیون جمعیت ایران است که به دست ما سپردهاند. من فقط وظیفهام را انجام میدهم.
خلاصه آن آقا شکایت مرا پیش امام (ره) برد. مدتی که گذشت، یکی از آقایان آمد و گفت: امام (ره) با شما کار دارند. داخل رفتم. سلام و ادای احترام کردم. اگر کسی تعظیم میکرد، امام (ره) ناراحت میشدند و میگفتند: در مقابل بنده خدا، خم نشوید. تعظیم فقط در مقابل خداوند بزرگ، مجاز است. بنابراین ما هم به همان احترام نظامی اکتفا میکردیم. امام (ره) گفتند: آقای فلانی چه میگوید؟ عرض کردم: ایشان عصبانی میشوند. من بنابر وظیفهام، مثل همه مهمانان، ایشان را هم بازرسی بدنی میکنم و داخل عمامه و جیبشان را هم میگردم. من یا نباید جلوی آن در بایستم یا اگر میایستم، باید مراقبت کنم. ماموریتم همین است. امام (ره) همانطور که سرشان پایین بود، لبخندی زدند و گفتند: خب، المامورُ معذور. شما بفرمایید سر کارتان.»
دل سرهنگ انگار دیگر دلتنگی را تاب نمیآورد. او که افتخار شرکت در بیعت تاریخی همافران و افسران نیروی هوایی با امامخمینی (ره) را هم در کارنامه دارد، انگار یکدفعه دلش هوای آن روزهای تکرارنشدنی را میکند. انگار سینهاش تنگ شدهباشد برای یکبار دیگر نفس کشیدن در هوای بهمن ۱۳۵۷ و هوای همسایگی با امام (ره)، با لحن خاصی میگوید: «نمیدانید امام (ره) چقدر منطقی بودند. یک شخصیت الهی خاص داشتند. انسان عشق میکرد در محضرشان خدمت میکرد. والله این روزها در حال بیماری، وقتی یاد خاطرات آن روزها میافتم، حالم خوب میشود. میگویم خدایا! ما از پسر فاطمه (س) مراقبت میکردیم. ما محافظ اولاد پیامبر (ص) بودیم. خدایا باز هم از این دست توفیقات به ما عنایت کن. گرچه در مبارزات انقلاب و ۸ سال دفاع مقدس، شهادت نصیب ما نشد، اما امام (ره) فرمودند دفتر شهادت بسته نمیشود. از خدا میخواهم شهادت را نصیب ما کند و اگر هم به این توفیق نرسیدیم، آن خدمات در راه انقلاب را در کارنامه ما ثبت و ضبط کند.»
چرا نظامیها به سیم آخر زدند؟
یک سئوال هنوز بیجواب مانده. مشتاقم بدانم چه عاملی باعث شد نیروهای نظامی که ستون محکم رژیم پهلوی بودند، آنطور به حکومت پشت کردند و به صف مردم پیوستند؟ جناب سرهنگ انگار منتظر بوده زودتر این سئوال را بپرسم که بلافاصله میگوید: «بس که ما را نادیده میگرفتند. آن زمان، نیروهای مسلح ما، بهصورت مستشاری اداره میشد. یعنی چه؟ یعنی به من که تحصیلکرده علوم نظامی بودم و یونیفرم ارتش شاهنشاهی را به تن داشتم، اجازه نمیدادند اقدامات عملیاتی، اجرایی و لجستیکی را انجام دهم، چون در حکومت پهلوی ۵۱ هزار مستشار نظامی از کشورهای غربی بهویژه آمریکا به ایران آمدهبودند و تمام امور اجرایی را در دست داشتند.
خود من سه سال بعد از استخدام در رسته پدافند هوایی و قسمت رادار، برای گذراندن دوره تخصصی موشک «هاگ» به آمریکا اعزام شدم و بعد از هشت ماه شرکت در دورههای آموزشی دانشگاه «فورد بلیس» تگزاس، بهعنوان شاگرد اول در زمینه دو تخصص تاپ عرصه پدافند فارغالتحصیل شدم. همه وجودم پر از انگیزه بود.
حالا مهارت و تخصصی داشتم که به کمک آن میتوانستم هر هواپیمای متجاوزی را که در آسمان کشورم پیدا شود، با موشک هدف قرار دهم. اما فکر میکنید این فرصت به امثال من داده شد؟ هرگز. بهعنوان مثال، وقتی یک سیستم موشکی از آمریکا خریداری میشد، ستوانهای آمریکایی هم برای نصب و راهاندازی آن دستگاه به ایران میآمدند. نوبت به آزمون عملی برای شلیک موشک هم که میرسید، ستوان آمریکایی در اتاق کنترل و عملیات، انگشت ما را میگرفت، میگذاشت روی دکمه و برای شلیک فشار میداد! یعنی حتی اجازه نمیداد ما خودمان شلیک کنیم! و به همین سادگی به ما القا میکرد: شما نمیتوانید.
خب، وقتی انسان احساس کند با وجود تمام استعدادهایی که خدا به او داده و با وجود تمام تلاشی که برای ارتقای توانمندیهایش کرده، باز هم او را نادیده میگیرند و به او اجازه نمیدهند برای خدمت به کشورش کاری انجام دهد، کاسه صبرش لبریز میشود و بهاصلاح سرکشی میکند. شما فکر کنید بهجای بهکارگیری ما در رستههای تخصصی نظامیمان، ما را به پایانههای مسافری میفرستادند که بروید به پچپچهای مسافران اتوبوسهایی که از شهرستان میآید گوش دهید و ببینید چه کسانی علیه حکومت حرف میزنند و برنامهریزی میکنند. از همان موقع که احساس کردیم دارند ما را جاسوس بار میآورند، هشیار شدیم و صف خودمان را جدا کردیم.»
آمریکاییها گفتند: «یک ماه دیگر التماس میکنید برگردیم»، اما هنوز منتظرند
چه حس عجیبی است آقای خود شدن. هم با خودش شادی و غرور میآورد هم مسئولیتپذیری هم انگیزه کار و تلاش. حالا میدانی هر گلی بزنی، به سر خودت زدهای، چون سرنوشتت را خودت به دست گرفتهای. حالوهوای سرهنگ خسرو جهانی، همقطارانش و همه مردم ایران بعد از ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ چیزی شبیه همینها بود: «انقلاب که پیروز شد، ما نظامیها سلاحهایمان را تحویل دادیم و بهجایش جارو به دست گرفتیم و همراه مردم و نیروهای شهرداری شروع کردیم به نظافت شهرها. بعد از آن هم، همه به سر کارهایشان برگشتند و یک بسیج عمومی برای کار و تلاش شکل گرفت.»
برای امثال جناب سرهنگ اینهمه پیشرفت در این ۴۱ سال عمر نظام مقدس جمهوری اسلامی، همانقدر که غرورآفرین است، حسرتبرانگیز هم جلوه میکند: «واقعیتش را بخواهم بگویم، این است که ما اگر یک دهم تجهیزات نظامی را که الان داریم - و همه آنها هم به دست توانای نیروهای وزارت دفاع، ارتش، سپاه، بسیج و دانشگاهیان متخصص خودمان ساخته شده -، اگر در اول انقلاب داشتیم، یقین بدانید صدام به کشور ما حمله نمیکرد یا حملاتش کارگر نمیافتاد و ادامه پیدا نمیکرد. اما متاسفانه ما هیچ چیز از خودمان نداشتیم. ما حتی سیم خاردار و گونی برای سنگر درست کردن نداشتیم! اما در جمهوری اسلامی، همه آن نداشتنها را که تهدید بود، به فرصت تبدیل کردیم.
حالا ارتش پرقدرت و سپاه سرافراز و بسیج همیشه آماده، همه نیازهای کشور در حوزه نظامی را در داخل کشور تأمین میکنند. شما نگاه کنید، یک نمونه این نیروهای جانبرکف نظام جمهوری اسلامی، شهید سرافراز سپهبد حاج قاسم سلیمانی بود که نامش، کابوس بزرگ دشمنان انقلاب بود. او نه یک قهرمان ملی بلکه یک قدرت باعظمت بینالمللی بود. آنها خیال کردند وقتی سردار سلیمانی را به شهادت رساندند، کابوسشان تمام شده است. اما نه. در هر رده از نیروهای مسلح ما، دهها سلیمانی زنده شد؛ و بالاتر از این، ویژگیهای برجسته انسانی و بشردوستانه شهید سردار سلیمانی باعث شد در میان عموم مردم، بسیاری از جوانان این سردار بزرگ را الگوی زندگی خود قرار دهند.»
سرهنگ خسرو جهانی برمیگردد به روزهای بعد از ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ و از اتفاق بزرگی که در نیروهای مسلح رقم خورد، اینطور میگوید: «انقلاب که پیروز شد، امام (ره) دستور دادند آن ۵۱ هزار مستشار نظامی آمریکایی، انگلیسی و فرانسوی به کشورهای خودشان برگردند. راستش را بخواهید، از نظر ما اتفاق وحشتناکی بود! میدانید چرا؟ چون تا آن موقع، آن مستشاران خارجی به ما اجازه ندادهبودند هیچگونه کار عملیاتی انجام دهیم.
تمام فعالیتهای تعمیر و نگهداری و قطعهرسانی در نیروهای مسلح ما توسط خودشان انجام میشد. آنها اینطور به ما باورانده بودند که اگر نباشند، هیچکاری از ما برنمیآید. یک افسر معمولی آنها، سردارها و تیمسارهای ما را به هیچ میانگاشت. حتی یک درجهدار معمولی آمریکایی، به فرمانده پایگاه ما ارجحیت داشت و چند برابر نیروهای خبره ما حقوق میگرفت. خلاصه بعد از دستور امام (ره)، مستشاران آمریکایی با غرور و اطمینان خاصی به ما گفتند: ما میرویم، اما یک ماه دیگر، وقتی زیر بار کارهای عملیاتی درمانده شدید، خودتان از ما میخواهید برگردیم. این حرف، یک احساس رعب و وحشتی در ما ایجاد کرد، اما به مدد نَفَس الهی امام خمینی (ره) خودمان را باور کردیم و روی پای خودمان ایستادیم. حالا به جای آن ۵۱ هزار مستشار نظامی خارجی، بیش از ۵۰ هزار متخصص و دانشجوی علوم نظامی داریم که در اتاقهای فکر و سایتهای موشکی مشغول طراحی و تولید و نوآوریاند.»
مقایسه امروز با ۴۱ سال قبل، مثل یک گناه است!
«از من بپرسید، قیاس تجهیزات و اقتدار امروز نیروهای مسلح ما با ۴۱ سال قبل، اساساً گناه است!» سرهنگ خسرو جهانی، حرف آخر را در همین یک جمله میزند و در تشریح این تفاوت از زمین تا آسمان، موفقیتهای خیرهکننده حوزه تخصصی خود یعنی پدافند هوایی را شاهد مثال میآورد و اینطور میگوید: «ببینید، همین حالا که ما مشغول گفتگو هستیم، قرارگاههای پدافندی ما با تکیه بر سیستمها و تجهیزات پیشرفتهای که خالقش همین نیروهای زبده ارتش و سپاه و دانشگاهیان متخصص هستند، نهفقط آسمان ایران را زیرنظر دارند، بلکه میدانند چند هواپیما در عراق و عربستان سعودی فرود آمد، چند هواپیما مشغول سوختگیری است، کدام هواپیماها دارند مهماتگیری میکنند و... همان موشکی را که در زمان جنگ به بهای میلیاردها تومان به ما ندادند، نیروهای خبره سپاه به وفور ساخته و حتی کیفیت و بُرد آن را هم ارتقا دادهاند.
اصلاً به همین اتفاق یک ماه اخیر نگاه کنید؛ ما که اگر ۴۱ سال قبل کوچکترین حرفی به یک مستشار آمریکایی میزدیم، دولت آمریکا پدرمان را درمیآورد، ۱۳ موشک به پایگاهشان در عینالأسد زدیم و تجهیزاتشان را ویران کردیم، اما آنها نتوانستند پاسخی بدهند و هنوز هم در شمارش مجروحانشان حرفهای ضد و نقیض میزنند. این تفسیر همان فرمایش امام (ره) است که فرمودند آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند. هدف ما، زدن نفرات انسانی آمریکاییها نبود. هدفمان این بود که به آنها اثبات کنیم شما که ۴۱ سال قبل میگفتید یک ماه دیگر التماس میکنید برگردیم، حالا انتظار میکشید روزنهای از گوشهای از کشور ما باز شود و بتوانید بیایید با تجهیزات پیشرفته نظامی ما آشنا شوید.»
یک آسمان همیشه امن و یک داغ بزرگ...
«تجهیزات پدافندی ما چنان پیشرفته و دقیق است که هیچ پرنده مهاجمی حتی خیال ورود به آسمان کشور ما را هم به سرش راه نمیدهد. آسمان کشور ما چند سال قبل از طرف سازمان بینالمللی هوانوردی غیرنظامی (ایکائو) به لحاظ امنیت پرواز، رتبه اول را کسب کرد، چون هیچ هواپیمایی بدون مجوز به آسمان ما راه پیدا نکرد، در آسمان ما هیچ هواپیمایی زده نشد و هیچ هواپیمایی هم از کشور ما بدون مجوز به سمت کشورهای خارجی پرواز نکرد.» جناب سرهنگ اینها را میگوید و در مقابل، من زبان مخاطبانی میشوم که اگر اینجا بودند، شاید در این لحظه میپرسیدند: پس چرا اتفاق تلخی مثل سرنگونی هواپیمای اوکراینی در همین آسمان امن و با وجود همین پدافند دقیق رقم خورد؟ میپرسم و داغ دل سرهنگ جهانی هم دوباره تازه میشود و در جواب میگوید: «این حادثه بسیار تلخ که بعد از شادی بزرگ انتقام از آمریکا، غم عمیقی بر دل همه ما نشاند و همهمان - و بیش از همه، خود نیروهای نظامی و بهویژه سپاه- را در غم از دست دادن ۱۷۶ مسافر آن هواپیما که اغلب آنها هموطنان عزیزمان بودند عزادار کرد، حاصل خطای یک نفر بود که ارتباطش با سیستم قطع شدهبود. اما توجه داشتهباشید، ما در شرایط جنگی بودیم. در این شرایط نباید هیچ پرندهای در آسمان کشور پرواز کند و نیروهای پدافندی هم کاملاً آتشبهاختیار هستند که هر هدفی را در آسمان میبینند، بزنند.»
حالا طرف آن افسر پدافند مینشینم و میپرسم او واقعاً در آن لحظات پرالتهاب سحرگاه ۱۸ دیماه چه باید میکرد؟ باید انگشتش را روی آن دکمه سرنوشتساز فشار میداد یا نه؟ سرهنگ جهانی میگوید: «مگر ما در جنگ ۸ ساله، چند بار اتفاقات مشابه این را در کشور نداشتیم؟ نهفقط در ایران بلکه در تمام جهان، در شرایط جنگی، این قبیل اتفاقات، محتمل است. در شرایطی که هر لحظه امکان داشت آمریکا در پاسخ به عملیات موشکی ما، موشکهایی را روانه کشورمان کند، ما در آمادگی جنگی کامل بودیم. پدافند ما هم در شرایط کاملاً آمادهباش بود تا با سرنگون کردن اولین موشک ارسالی احتمالی از طرف آمریکا، آنها را از ادامه موشکپرانی منصرف کند. اما در آن شرایط حساس و پرالتهاب، متاسفانه آن هواپیما بلند شد. اپراتور پدافند که فقط چند ثانیه فرصت داشت، در شرایطی که ارتباطش هم با مرکز اطلاعرسانی کاملاً قطع شدهبود، با دیدن یک هدف روی صفحه رادار، ۲ راه بیشتر نداشت؛ یا باید میزد یا نمیزد. زد و با چنین شرایط غمباری مواجه شد. اما اگر نمیزد و خدای نکرده آن هدف، موشک دشمن از کار درمیآمد و به یک نقطه حساس اصابت میکرد، در وضعیت سختتری باید پاسخگو میبود.»
اگر موشک را زدهبود، به او مدال نمیدادیم!
میپرسم: اگر آن روی سکه اتفاق میافتاد و آن اپراتور بهجای آن هواپیمای مسافری، یک موشک متخاصم را سرنگون کردهبود، چه اتفاقی رقم میخورد؟ حالا مدال افتخار روی سینهاش میدرخشید؟ یا همه با این توجیه که او به وظیفهاش عمل کرده، از کنار کار بزرگش بهسادگی میگذشتند یا مثل تمام این سالها اصلاً کسی خبردار نمیشد او چه خطر بزرگی را از سر کشور و مردم دور کرده؟ جناب سرهنگ که خودش یکی از نیروهای پرافتخار پدافند کشور در ۸ سال دفاع مقدس بوده و کارنامه بسیار درخشانی در این حوزه از خود بر جا گذاشته است، تا این جملات را میشنود، میخندد و میگوید: «نه. واقعاً خبری از مدال افتخار نبود. بسیاری از ما در واحد پدافند، تعداد زیادی از موشکهای دشمن را زدهایم و تعداد زیادی از هواپیماهایش را هم سرنگون کردهایم و اتفاقی هم برایمان نیفتاده. من افتخار داشتم ۶۷ فروند انواع مختلف هواپیماهای دشمن بعثی را با موشک منهدم کردم. در ۲ مرحله، با یک موشک، ۲ هواپیما را زدم. ۹ خلبان عراقی را زنده تحویل دادم و ۳۶ سایت موشکی هم راهاندازی کردم. اما خب، به قول شما به من مدالی دادهنشد. البته من مدالم را از خداوند گرفتهام. بهترین مدال افتخار من و همرزمانم این است که در این ۴۱ سال به لطف خدا توانستهایم این امنیت را برای مردم ایران فراهم کنیم. کافی است به دور و برمان نگاه کنیم. در سوریه، عراق و افغانستان هر روز چند نفر در بمبگذاریها یا بمباران هواپیماهای آمریکایی کشته میشوند؟ حتی پاکستان و هند که خودشان موشک دارند و حتی به تسلیحات هستهای مجهز شدهاند هم در آرزوی امنیت هستند. اما در کشور ما به عظمت خون شهدا و دعای خیر مردم، تلاشهای نیروهای نظامی و امنیتی، شرایطی را فراهم کرده که الحمدلله به دور از تهدید بمب و توپ و خمپاره داریم در امنیت کامل زندگی میکنیم.
در نهایت، مسئولان امر و کارشناس سامانههای پدافندی که به حقیقت امر واقف هستند. روی سخن من با مردم عزیز کشورم است. همه بپذیریم اتفاق تلخی که در سرنگونی هواپیمای اوکراینی رقم خورد، غیرعمد بود، والله غیرعمد بود. ما باز هم به خانوادههای شهدای این سانحه هوایی تسلیت میگوییم و عرض میکنیم اپراتور پدافند در انجام وظیفهاش برای محافظت از امنیت مردم، در آن شرایط خاص و آن فرصت کوتاه، چارهای جز شلیک نداشت. چون اگر خدای نکرده آن پرنده، موشک بود و به گوشهای از کشور ما برخورد میکرد، چه بسا پشت سر آن، ماجرا بهگونهای پیش میرفت که آن ۵۲ هدفی که رییسجمهور آمریکا تهدید کردهبود هم مورد اصابت قرار میگرفت.»
فراموش نکنیم فقط ما توانستیم ابهت آمریکا را بشکنیم
«اما آن طرف ماجرا، یعنی عظمت کار در عملیات موشکی حمله به پایگاه عینالأسد را هم فراموش نکنیم. یادمان نرود، با کشوری طرف بودیم که تا حالا هیچکس بهاصلاح به او «تو» نگفتهبود. اما ما ۱۳ موشک به بزرگترین پایگاه آنها در عراق زدیم و ابهتش را شکستیم. در مقابل، آنها چه کردند؟ با آنهمه تجهیزات پیشرفته، نهتنها پاسخی ندادند بلکه پیشنهاد مذاکره بدون شرط دادند.» سرهنگ جهانی مکثی میکند و دوباره با هیجان میگوید: «در دنیا پیچید که آمریکا در مقابل ایران، مستأصل شده. این را یقین بدانید که آمریکا ترسید و نتوانست کاری بکند نه اینکه بهاصطلاح به ما رحم کردهباشد. میدانید چرا؟ چون فهمیدند ایران، دیگر ایران ۴۱ سال قبل نیست و حالا تجهیزات نظامیاش، تجهیزات فرامنطقهای است. سپاه در جای جای کشور، موشکهای زمین به زمین، زمین به سطح و سطح به دریا دارد. ارتش هم با بهترین تجهیزات در زمین و هوا و دریا در بالاترین سطح آمادگی قرار دارد. درمجموع، به لطف خدا ما بهلحاظ تجهیزات نظامی و دفاعی و برخورداری از امنیت، شرایط بسیار مناسبی داریم اگر قدرش را بدانیم. حالا آمریکا زانوی غم به بغل گرفته که چرا ایران به این مرحله رسیده که تهدیدها را به فرصت و فرصت را به قدرت تبدیل کرده؟ ما در حال حاضر یکی از بهترین سازندگان انواع موشکها، رادارها و پهپادها هستیم و چندین کشور متقاضی خرید تجهیزات نظامی از ما هستند. چنین چیزی، ۴۰ سال قبل غیرقابل تصور بود. فراموش نکنیم ما آن روز محتاج سیم خاردار بودیم. اما با این حال، مقام عظمای ولایت، حتی به این حد از پیشرفت هم قانع نیستند و معتقدند در زمینه سیستمهای دفاعی، آفندی و پدافندی باید به جایی برسیم که سازنده بهترین و بهروزترین تجهیزات در دنیا باشیم.»
منبع: فارس
انتهای پیام/ 900