مادر شهیدان مرادی مطرح کرد؛

آخرین خرید عجیب شهید «حافظ مرادی»/ امر امام زمان (عج) برای اعزام «هاشم» به جبهه

مادر شهیدان حافظ و هاشم مرادی با بیان خاطراتی به شرح چند و چون اعزام فرزندانش به جبهه و چگونگی خبردار شدن از شهادت فرزندانش پرداخت.
کد خبر: ۳۸۵۳۶۷
تاریخ انتشار: ۰۵ اسفند ۱۳۹۸ - ۰۰:۲۶ - 24February 2020

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، جمعی از کارکنان سازمان حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس ارتش و ارشد نظامی آجا در استان قم با خانواده شهیدان «حافظ و هاشم مرادی» دیدار کردند.

امام زمان (عج) واسطه رفتن پسر دومم به جبهه شد

ارتش جمهوری اسلامی ایران در استان قم با وجود نداشتن یگان عمده عملیاتی در دوران انقلاب اسلامی و دفاع مقدس بیش از ۵۵۰ شهید را تقدیم انقلاب اسلامی کرده است. وجود ۱۳ خلبان شهید در این شهر مقدس بیانگر حضور ارتشیان غیور و جان برکف این استان در خط مقدم جبهه‌ها است. سازمان حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس آجا با هدف بصیرت افزایی در بین آحاد جامعه به ویژه کارکنان آجا با توجه به فرمان فرماندهی معظم کل قوا حضرت امام خامنه‌ای (مدظله العالی) در حکم انتصاب امیر دریادار سیاری پیرامون بصیرت افزایی، با برنامه ریزی‌های انجام شده دیدار چهره به چهره با خانواده معظم شهدا را در دستور کار خود قرار داد تا ضمن گوش فرادادن به سیره شهدا تاریخ شفاهی پدران و مادران این عزیزان را ثبت و ضبط کند.

در ادامه روایت دیدار سازمان حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس ارتش را با خانواده شهیدان مرادی آمده است.

کوچه پس کوچه‌های شهر قم را با همکاران و همسنگرانم یکی یکی پشت سر می‌گذارم. جانشین سازمان نظرش این است اول برویم دیدن یک خانواده شهید و بعد راهی زیارت شویم، آخر خوب نیست پیش حضرت معصومه (س) دست خالی برویم. قبل از حضورمان در شهر مقدس کریمه اهل بیت (ع)، از شهردار منطقه و مدیر بنیاد شهید محله برای حضور در برنامه دیدار دعوت کردیم، یک پزشک هم از پدافند همراه ما شد تا در کنار ما اگر خانواده شهید مشکلی داشتند در همان جا حلش کنیم. چند سالی هست که یگان پدافند ارتش وارد استان قم شده و آجا در این شهر مقدس ارشد نظامی پیدا کرده، جانشین گروه پدافند منطقه هم برای این دیدار با ما همراه است. وارد یکی از محله‎های قدیمی شهر شدیم. پلاک خانه‌ها را یکی یکی چک کردیم تا به مقصد رسیدیم. زنگ در را که زدیم جوانی با چهره نورانی در را باز کرد. در خانه آنقدر پایین بود که سرم محکم به سقفش خورد، یاد در زورخونه‌ها افتادم که در محله ما یعنی شاه عبدالعظیم (ع) زیاد است. در‌های آن آنقدر کوچک است که باید خم شوی تا وارد شوی، یعنی اگر پهلوان جهان هم باشی باید غرورت را زیر پا بگذاری و وارد شوی.

از راهرویی کوچک وارد اتاق شدیم. مادر شهیدان هاشم و حافظ روی یک مبل که به عنوان تخت استفاده می‌شد نشسته بود. با سختی از جایش بلند شد و از ما استقبال کرد. می‌گفت حافظ جزو اولین شهدای استان بود. سال ۵۹ به خدمت رفت. پدر بچه‌ها بنّا بود و وضع مالی خوبی نداشتیم، حافظ پسر بزرگم بود و کمک دست پدر. خیلی مهربان بود و احترام به ما را همیشه رعایت می‌کرد. یادم است بعضی اوقات که پدرش عصبانی می‌شد می‌آمد جلوی پدرش می‌ایستاد و سرش را پایین می‌ا‌نداخت، می‌گفتیم چرا مثل بچه‌های دیگر فرار نمی‌کنی؟! می‌گفت پدرم خسته است اشکالی ندارد اگر دعوا می‌کند. وقتی هم که به خدمت اعزام شد، مرخصی که می‌آمد فقط برای کمک به پدرش بود. آنقدر مهربان بود که همسایه‌ها هم دوستش داشتند. در اهواز جزو خدمه تانک بود. آخرین باری که آمد خانه، رفت چند متر پارچه سفید خرید. گفتم این برای چیست؟ وسط اتاق پهنش کرد و روی آن خوابید. گفت مامان بیا پارچه را برایم اندازه بزن این بار که بروم دیگر برنمی‌گردم. خیلی ناراحت شدم، افتادم زمین و از حال رفتم. موقع رفتن هم پارچه را با خودش برد. چند روز بعد چند نفر آمدند و خبر دادند پسرت شهید شده، با وجود اینکه قبلا خیلی ناراحت بودم، اما خدا را شکر کردم. فرزندم را خودش داده بود و به خودش برگرداندم. یادم است ترکش خورده بود و سر نداشت. همان پارچه سفیدی که خریده بود دورش پیچیده بودند.

امام زمان (عج) واسطه رفتن پسر دومم به جبهه شد

مادر ادامه می‌دهد: پسر دومم به عنوان نیروی بسیجی به جبهه رفت، آن حاج آقایی که مسئول اعزام بود به من گفت حاج خانم، هاشم را نمی‌بریم جبهه، شما یک شهید دادید و حاج آقا هم دست تنهاست. خودشان هاشم را به خانه فرستادند. فردا شب دیدم مسئول اعزام آمد در خانه را زد، اما حسابی گریه می‌‎کرد. گفتم چی شده؟ گفت: «در خواب امام زمان (عج) را دیدم که دارد دست روی سر بسیجی‌ها می‌کشد، به من که رسید رویش را برگرداند، گفتم آقا چی شده؟ گفت پس چرا هاشم را نیاوردی» حالا دنبالش آمده‌ام. هاشم را فرستادم رفت که در عملیات کربلای ۵ شهید شد. از پیکرش چیزی باقی نمانده بود.

سوال کردم حاج خانم این جوان نوه شما هست؟ گفت نه. خدا خیرش بدهد دامادم است. هر روز می‌آید کارهایم را انجام می‌دهد و می‌رود، پاسدار است، خدا حفظش کند.

در خانه اتاق دیگری هم بود. مادر می‎گفت این اتاق متعلق به دو پسر شهیدم است. همینجا بزرگ شدند، من هم همه یادگاری‌هایشان را در این اتاق نگه داشتم. کنار تصاویر بچه‌ها عکس حاج قاسم سلیمانی جلب توجه می‌کرد، مادر شهید می‌گوید: حاجی هم مثل پسرهایم بود، خیلی دوستش داشتم، انشاالله که خدا شفاعت شهدا را قسمت همه ما کند.

شهید حافظ مرادی در سال ۱۳۳۹ در ساوه به دنیا آمد و در سال ۱۳۴۲ همزمان با آغاز نهضت حضرت امام خمینی (ره) به همراه خانواده به قم نقل مکان کرد. در سال ۱۳۵۹ به خدمت مقدس سربازی رفت و در سال ۱۳۶۰ در منطقه اهواز شربت شهادت را نوشید. برادر او هاشم در سال ۱۳۴۹ در شهر مقدس قم دیده به جهان گشود و در سن ۱۶ سالگی در ادامه راه برادر شهیدش به عنوان بسیجی عازم میدان‌های نبرد شد و در سال ۱۳۶۵ به شهادت رسید.

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار