بُرشی از کتاب «حاج قاسم‌ـ۲»؛

خاطره «حاج قاسم» از جشن پتو برای جانشین لشکر

شهید حاج قاسم سلیمانی در خاطره‌ای به پتو پیچ شدن «منصور همایون‌نفر» معاون خود توسط بسیجی‌ها در جریان عملیات فتح‌المبین می‌پردازد.
کد خبر: ۳۸۷۳۰۷
تاریخ انتشار: ۲۳ اسفند ۱۳۹۸ - ۰۲:۲۵ - 13March 2020

به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، کتاب «حاج قاسم‌ـ۲»، خاطراتی از سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی به اهتمام علی اکبری‌ مزدآبادی توسط انتشارات یازهرا (س) منتشر و روانه بازار نشر شد.

در ادامه برشی از کتاب «حاج قاسم‌ـ۲» که حاوی خاطراتی از سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی است را می‌خوانید:

اسلحه‌ی جدید

در عملیات فتح‌المبین که برای اولین‌بار تیپ خودمان را تشکیل داده بودیم، تعدادی از بچه‌های کم سن و سال به منطقه اعزام شده بودند. آن زمان از اعزام این‌ها جلوگیری می‌شد، ولی به هر حال با ترفندهای مختلف می‌آمدند. به‌عنوان مثال سنگ‌ریزه‌ توی پوتین‌هایشان می‌گذاشتند که بلندتر دیده شوند؛ یا با مداد برای خودشان ریش و سبیل می‌گذاشتند. مرسوم‌ترینش هم دستکاری شناسنامه بود که تقریباً تمام بچه‌های کم سن و سال این کار را انجام می‌دادند.

روز سوم عملیات فتح‌المبین (5 فروردین 61)، چند نفر از همین رزمنده‌های نوجوان قصد داشتند به سوی خط بروند. من اجازه ندادم. هر چه اصرار کردند، موافقت نکردم.

چند ساعت بعد، شنیدم همین بچه‌ها تعدادی عراقی را اسیر کرده‌اند و با خودشان به مقر تیپ در چاه نفت آورده‌اند. سراغ‌شان رفتم و با تعجب پرسیدم: «جریان چیه؟ عراقی‌ها کجا بودند؟» یکی از آن‌ها گفت: «بعد از این‌که شما اجازه حضور در خط را به ما ندادی، در حال بازی و جست و خیز به سوی ارتفاعات رفتیم. سلاح هم نداشتیم. میان راه، لوله‌ی اگزوز ماشینی را پیدا کردیم. آن را برداشتیم و مانند آرپی جی به اطراف نشانه رفتیم. ناگهان این عراقی‌ها از پشت سنگر بیرون آمدند. دست‌ها را روی سرگذاشتند و تسلیم شدند.»

توسط مترجم از یکی از عراقی‌ها پرسیدم: «این بچه‌ها اسلحه نداشتند، چرا تسلیم شدید؟» پاسخ داد: «اسلحه‌ی جدیدی که تا به امروز ندیده بودیم، دست این‌ها بود.»

پتو پیچ

در عملیات فتح‌المبین اولین‌بار سازمان رزم را برای کرمان و دیگر استان‌های جنوب شرقی تشکیل داده بودیم و برخورد خشک و نظامی نداشتیم. بسیجی‌ها خودمانی‌تر برخورد می‌کردند و ما هم سخت نمی‌گرفتیم.

یک روز با معاون خودم که «منصور همایون‌نفر» بود، کار داشتم و به‌جای این‌که او را بخواهم، به چادرش رفتم. چند نفر از مسوولان تیپ نشسته بودند. همه هم دوستان صمیمی همایون‌نفر بودند. پرسیدم: «منصور کجاست؟» یکی از آن‌ها گفت: «رفت بیرون.» همین که خواستم برگردم، صدای خنده‌ی بچه‌‌ها را شنیدم. فهمیدم چیزی را پنهان می‌کنند. دور چادر را نگاه کردم. چشمم به پتویی خورد که گوشه‌ی چادر بود و یکی روی آن نشسته بود. همان وقت پتو تکان خورد و صدای منصور به هوا رفت. بچه‌ها جانشین مرا داخل پتو پیچیده بودند.

رهبر ما خمینی‌ست

روز اول عملیات رمضان، بچه‌های گردان شهید صدوقی به فرماندهی اسدالله رئیسی چند اسیر گرفته بودند. اسرا را عقب آورده بودند و ما رفته بودیم ببینیم اطلاعاتی دارند یا نه. ذبیح‌الله قریه‌میرزایی که در آن عملیات مسوول محورمان بود، آن‎جا کنار اسرا ایستاده بود.

کارمان تمام شد. تابستان بود و هوا هم خیلی داغ. بچه‌ها آب آوردند. در همین لیوان‌های پلاستیکی جبهه‌ها که قرمز بود، ریختند و خوردیم. بعد لیوان را به قریه‌میرزایی دادم و برگشتم. دیدم که آب نخورد و از یک بسیجی که مراقب اسرا بود، پرسید:«به این‌ها آب داده‌اید؟» بسیجی گفت:«آب نداریم. بعداً آب می‌دهیم.» از دور نگاه می‌کردم و دیدم میرزایی به سوی اسرا رفت. او لیوان آب را به دست اولین اسیر داد. برادر بسیجی اعتراض کرد و گفت:«اگر عراقی‌ها ما را اسیر کرده بودند، به ما آب می‌دادند؟» صدای میرزایی را شنیدم که گفت: «ما با آن‌ها فرق داریم. ما رهبری مثل امام خمینی داریم.»

انتهای پیام/ ‌121

نظر شما
پربیننده ها