8 روایت از خاطرات شهید «ناصر فاضل شیرازی»؛

بزرگترین آرزوی شهید طراحی عملیاتی بود که خسارتی به نیروهای خودی وارد نشود

دوست شهید «ناصر فاضل شیرازی» در خاطرات خود آورده است:  یکی از مهمترین آرزوهای شهید فاضل طراحی عملیاتی بود که در آن کمترین خسارت به نیروهای خود وارد شود.
کد خبر: ۳۹۶۵۳۸
تاریخ انتشار: ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۹ - ۱۸:۰۷ - 13May 2020

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از خرم‌آباد، شهید «ناصر فاضل شیرازی» در اولین روز اولین ماه گرم‌ترین فصل سال 1340 گریه‌ی نورسیده‌ای سکوت فضا را شکست و به انتظار منتظران پایان داد. «محمد»، راننده ساده‌ی شرکت نفت آبادان با دیدن دومین فرزند خود از سررضایت لبخندی می زند. قبلا با «مهرماه»، همسر خود، قرار گذاشته بودند که اگر فرزندشان پسر بود اسمش را بگذارند «ناصر». تقدیر چنین خواست که بیست و پنج سال بعد، در آخرین ماه فصل سرد در عملیات کربلای پنج، در شلمچه، وجه تسمیه‌ی نامش برای همه‌ی کسانی که می شناختندش، معنا یابد.

ناصر هفت ساله بود که به بروجرد آمد. تحصیلات ابتدایی را در مدرسه‌ی «رازانی» گذارند. پس از اخذ دیپلم در رشته‌ی ریاضی، در آزمون دانشکده‌ی افسری نیروی دریایی قبول شد. اگرچه پدر را در چهارده سالگی از دست داده و اکنون سالها بود که تکیه‌گاه خانواده اش بود ولی شوق تحصیل او را به ترک بروجرد واداشت. یک سال در دانشکده درس خواند ولی با شتاب گرفتن نهضت مردم بر علیه حکومت وی تحصیل را رها کرد و خود را به آغوش ملت سپرد. در برپایی تظاهرات و اعتصاب ها از فعالان شهر به حساب می آمد.

عضویت در جهاد سازندگی، معلمی و همکاری با شهید منوی قنادزاده در ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران از جمله کارهای نام پیش از عضویت در سپاه پاسداران بود.

پس از بهبود جراحاتی که در عملیات فتح المبین و بیت المقدس برداشته بود، عضو سپاه شد و در واحد تعاون خدمت خود را آغاز کرد. مدتی بعد دوباره به جبهه رفت و به دلیل علاقه و توانی که از خود نشان داد برای گذراندن دوره ی طرح و عملیات به تهران فرستاده شد و پس از شش ماه به رزمندگان، در میدان جنگ پیوست.

او یکی از مسئولین طرح و عملیات قرارگاه کربلا بود و همراه همرزم خود، شهید عبدالحسین کردی، در طراحی و کنترل عملیات های والفجر پنج، شش، هفت، نه ونیز کربلای چهار و پنج شرکت داشت.

با شهادت شهید عبدالحسین کردی در یازدهم بهمن شصت و پنج، در شلمچه، غم، نشاط و شادابی را از چهره ی همیشه بشاش ناصر کنار زد.

بدون حاجی زندگی صفایی نداره» این جمله ای بود که در فراق دوست خود به زبان آورد. درست یک ماه بعد بود که این دو یار صمیمی، در ملکوت، دوباره همدیگر را ملاقات کردند.

از شهید دو فرزند به یادگار مانده است. عبدالله و علی.

خاطرات مادر شهید

وقتی بچه بود بیشتر در خانه بازی می کرد. کمتر بیرون می رفت. به فوتبال علاقه داشت. در کارهای خانه کمکم می کرد. به بقیه هم می گفت که به من کمک کنند. کارها را بین همه تقسیم می کرد. همه‌ی ما را دوست داشت. هر وقت مهمان داشتیم خیلی خوشحال می‌شد. از مهمان خوشش می آمد. از همان بچگی با بقیه‌ی بچه هایم فرق داشت. من آینده ی خوبی را برایش پیش بینی می کردم. همیشه لبخند به لب داشت. یادم نیست که حرف ناجوری از او شنیده باشم. نمازش را سروقت می خواند. اهل مسجد بود و اوقات فراغتش را هم مطالعه می کرد. با کسانی که عقیده ی درستی داشتند رابطه ی خوبی داشت. به کسانی که وضع مالی خرابی داشتند در حد توانش کمک می کرد. گاهی اوقات عصبانی می شد ولی زیاد طول نمی کشید. سعی می کرد فوری حالتش را عوض کند. مثل ابر بهار بود. جزء تیم فوتبال شهر هم بود و بیشتر دوستان صمیمی اش از اعضای تیم بودند. از نیروی دریایی که درآمد در پایگاه مقاومت، مبارزه با گرانفروشی و یک گاوداری کار کرد تا این که بالاخره وارد سپاه شد.

یادم می آید یک روز خیلی دلم گرفته بود. رو به ناصر کردم و گفتم: دیگه نرو جبهه. یه وقت شهید میشی» گفت: «اگه امثال من نرم جبهه پس کی باید بره؟ دلتو صاف کن مادرم. الان موقعیه که به ما احتياجه». هیچوقت نفهمیدم در جبهه چه کاره است. هر وقت که می خواست به جبهه برود پیشانی‌ام را می بوسید».

می خواستند او را به خاک بسپارند. شاخه‌ی گلی هم دست من داده بودند. رفتم جلو. می‌خواستم گریه کنم. نتوانستم. عده‌ی زیادی آن جا بودند. تا چشمم به جسد ناصر افتاد بی‌اختیار زدم زیر خنده. من می‌خندیدم و احساس می کردم او هم دارد می‌خندد. اصلا داشت می‌خندید. کسی باور نمی کند. ولی من در آن لحظه دیدم که او هم دارد می خندد. از دونفر از همراهان خواهش کردم و گفتم شما را به خدا مرا از اینجا ببرید زیر بغلم را گرفتند و بردند. نمیدانم چرا این طور شد. در تمام عمر غیر از این دو بار هیچوقت دیگری چنین حالتی را نداشته ام.

یک روز چیزی را در نایلون گذاشت و بیرون رفت. نفهمیدم چه بود نپرسیدم. او هم چیزی نگفت. چند روز بعد به خانه ی زنی رفتم که شوهرش مرده بود و چند بچه ی قدونیم قد داشت. فقیر بود. آن روز، تا مرا دید جلو آمد و در حالی که لبخند میزد گفت: «خدا پسرت رو برات نگه داره. چند روز پیش پرسون پرسون خونه ی ما رو پیدا کرد و چند کیلویی مرغ برامون آورد». پی بردم ناصر از هفته ی پیش که من ماجرای این زن را، همین طوری، تعریف کرده بودم، تصمیم گرفته تا به او کمک کند. اخلاقش این جوری بود. هرچه گیرش می آمد اضافه اش، و گاهی اوقات، همه اش را به دیگران می داد.

یکبار هم یخچال به اسمش درآمده بود. دوستی داشت که وضع مالی خوبی نداشت. خواهر این دوست می خواست ازدواج کند. بدون این که آن دختر متوجه شود. یخچال را به او بخشید. فقط من و دوستش فهمیدیم.

آن زمان هم که جزء کمیته ی مبارزه با گران فروشی بود کالاهای زیادی را که احتکار کرده بودند. می گرفت. ولی حتی یک تکه هم برای خودش بر نداشت. همه را با قیمت دولتی بین مردم تقسیم می کرد. خلال و حرام سرش می‌شد.

خاطرات همسر شهید

ناصر برایم هم معلم بود و هم همسری مهربان و دلسوز، پدر و رزمنده‌ای واقعی بود. من و بچه ها را خیلی دوست داشت. هروقت هم که به مرخصی می آمد صله ارحام را به جا می آورد. هروقت می پرسیدم در جبهه چه می‌کنی؟ می‌گفت:«آبدارچی هستم». به من می گفت: «تو خواهر دو شهیدی. مقاومتت خیلی بالاست. برادرانت تو را شفاعت می‌کنند. تو هم مرا شفاعت کن». این اواخر مرتب می گفت: «خدا کند مرگ من و تو و بچه ها، هروقت که باشد، شهادت باشد» واقعأ شهادت آرزویش بود. آن روزها خیلی خوب بود. وقتی به مرخصی می آمد با بچه ها مثل خودشان بازی می کرد. مثل خودشان با آنها حرف می‌زد. کولشان می کرد و ادای اسب در می آورد. پسر بزرگمان سه ساله بود با او کشتی می گرفت. دومی یک سال و چند ماه داشت. یک بار که شاهد این صحنه ها بودم یک دفعه از خاطرم گذشت که: «اگه ناصر شهید بشه چی میشه؟ بچه‌ها چه کار میکنن؟ همین فکر مرا وادار کرد تا به او بگویم: «ناصر، بیا و دیگه نرو جنگ! تو که چندساله دین‌تو به انقلاب ادا کردی، به فکر بچه ها باش». با شنیدن این حرف‌ها چند لحظه مکث کرد. کمی به فکر فرو رفت. بعد سرش را بالا آورد و با لبخند گفت: «اگه من نرم، اگه اون نره، پس کی باید بره؟ اگه دشمن مملکت رو بگیره دیگه نه بچه‌ی من در امونه نه دیگرون. چه فرق می کنه؟ همه‌ی بچه های ایران بچه های منند».

خاطرات عظیم گودرزی (داماد شهید)

ناصر خیلی شجاع بود. ولی خودش از کارهای شجاعانه اش به ندرت تعریف می کرد. یکبار بنا بود با استفاده از دکل در یک دشت باز موقعیت و تحرک نیروهای دشمن مورد شناسایی قرار گیرد. دکل در دید دشمن و زیر رگبار سلاح های او بود. چاره‌ای نبود جز این که یک نفر برای لحظاتی هم که شده روی دکل برود و اطلاعات دقیق‌تری به نیروهای خود بدهد. او خیلی خونسرد و در کمال شجاعت این کار را کرد. این در حالی بود که گلوله از بیخ گوشش رد میشد.

بعد از شهادت آقای حاج عبدالحسین کردی دقیقا می‌دانست که به زودی شهید می‌شود. دو روز مرخصی داشت. آمد و به همه ی فامیل سرزد. حتی به تهران آمد و ما را که در آن زمان، در تهران بودیم ملاقات کرد. کاملا محسوس بود که این آخرین دیدار است. یک جور خاصی بود. همه ی کسانی که من با آنها صحبت کردم نظرم را تصدیق کردند. که این آخرین مرخصی ناصر است.

خاطرات حسین شجاعی (همرزم شهید)

گاه زیر آتش سنگین دشمن که خیلی ها روحیه خود را از دست می‌دادند. این شهید عزیز نه تنها روحیه اش را از دست نمی‌داد. بلکه با شوخی و بذله گویی به دیگران هم روحیه میداد. در مناطقی که حجم آتش زیاد بود ما گاهی اوقات روی زمین دراز می شدیم ولی ایشان راست قامت و نترس به راهش ادامه می داد. انگار می دانست که این ترکش ها فعلا با او کاری ندارند. آنها را به چشم نقل و نبات می دید که به اطرافش نثار می کنند.

در کربلای پنج بود که داشتیم به عقب برمی‌گشتیم. آتش دشمن سنگین بود. عده ای از همرزمانمان شهید و گروهی مجروح شده بودند. ناگهان یکی از مجروحان ما را صدا زد و گفت: «برادران کمکم کنید». با وجود این که امدادگران داشتند کار رسیدگی به مجروحان را انجام می دادند و ما، بخصوص شهید فاضلی شیرازی، کارهای مهمی داشتیم که انجام بدهیم، ایشان ایستادند و جراحت آن رزمنده را بستند و او را روی کول خود سوار کردند و تا بیمارستان صحرایی هم زمین نگذاشتند.

اکثر اوقات وقتی در انجام کاری که به ما محول کرده بود. اشتباهی می کردیم وقتی می خواستیم به او بگوییم. خودش می فهمید. بدون این که عصبانی شود ما را راهنمایی می کرد. حتی گاهی هم موضوع را با طنز به ما می فهماند.

خاطرات حمید بختیاری (همرزم شهید)

سال شصت و سه من به تیپ پنجاه هفت ابوالفضل (ع) منتقل شدم و این آغاز آشنایی مان بود. مهمان نواز و خوش برخورد بود. با عملکردش به همه ی ما ثابت کرد که آرزویش شهادت است. هرکس با او برخورد می کرد در اولین نگاه جذبش می‌شد. چنان شوخ طبع بود که خستگی همه را از بین می برد. من خودم این گونه جذبش شدم. جاذبه را خدا یک طور دیگری به او داده بود. هیچوقت ندیدم در مسائل جنگ دچار آشفتگی بشود. راه کارهایی که ارائه می‌داد دقیق بود. شجاعتش زبانزد همه بود. گلوله که می آمد ما خودمان را به زمین می زدیم ولی ایشان اعتنایی به گلوله ها نمی کرد.

همیشه می گفت: الهی ترکش قليل، مرخصی کثیر. آن موقع ما معنی این حرف را نمی فهمیدیم. فکر می کردیم منظورش این است که یک ترکش کوچکی بخوریم و برای مدتی طولانی، مثلا چند ماه، به مرخصی برویم. خودش ماهها در جبهه بود و زمان مرخصی هم که می رسید با اکراه می رفت. می گفت: «بودن در این جا واجبتره». به هرحال، با شناختی که از روحیه اش داشتیم می دانستیم این را من باب طنز می گوید. بعدها فهمیدیم که منظورش از مرخصی کثیر، «شهادت» بوده است.

خاطرات مهدی ریحانچی (همرزم شهید)

سربازی داشت به نام حسن، از بچه های خوب اصفهان. یکی دوبار به ناصر گفته بود که می‌خواهد برود مرخصی. هربار که حسن مرخصی می‌خواست، با لحن خاصی به او می گفت: «صبر کن. با هم میریم مرخصی»

یک روز در سنگر نشسته بودیم. ناصر بلند شد و گفت: «میرم سنگر بغلی». سنگری که در آن بودیم شلوغ بود. او رفت تا بقیه‌ی کارهایش را انجام دهد. چند دقیقه بعد دشمن با «مینی کاتیوشا» سنگرهایمان را زد. لحظاتی بعد از آتشباری، دیدیم حسن با آن قد رشید و بلندش «الله اکبر» گویان دم سنگر ما ظاهر شد. چند لحظه ای ایستاد و بعد به زمین افتاد. فکر کردیم بیهوش شده است، چون آثاری از جراحت در او ندیدیم. وقتی خواستیم او را به داخل سنگر بیاوریم متوجه شدیم که ترکش خیلی ریزی به قلبش اصابت کرده، بدون خونریزی، در دم شهید شد. ما هنوز دور پیکر حسن جمع بودیم که صدایی از بیرون شنیده شد که می گفت: «فاضل، فاضل ترکش خورده» دو دستش را روی دوش دو نفر انداخته بود و لنگ لنگان، خودش سوار آمبولانس شد.

چند روز بعد شنیدیم که در بیمارستان به شهادت رسیده، اول پایش را قطع کرده بودند. بعد متوجه شده بودند که تعداد زیادی ترکش های ریز وارد معده، پشت و پاهایش شده. پس از شهادت ناصر و حسن راز این میله را فهمیدیم که می گفت:«با هم میریم مرخصی».

خاطرات قاسم زهره ای (دوست شهید)

یکی از مهم ترین آرزوی شهید طراحی عملیاتی بود که در آن کم ترین خسارت به نیروی خود وارد شود. برای نیل به این مقصود همیشه سعی می کرد کارش دقیق باشد. مایل بود کارهایش را خودش انجام دهد. کارش را روی دوش کسی نمی انداخت.

یکبار به ایشان گفتم شما که فرمانده طرح و عملیات هستید، چرا برای خودتان راننده نمی گیرید؟ در پاسخ گفت: «نمی خوام  دو نفر شهید بشه». در عملیات حاج عمران بود که شهید روح الله گودرزی، برادر خانمشان همراهمان بود. ناصر آن قدر متواضع، ساده و صمیمی رفتار می کرد که آنهایی که نمی شناختندش نمی دانستند کیست و چه مسئولیتی به عهده دارد. با بچه ها، خودمانی بود. وقتی آنها متوجه موضوع می شدند با روحیه ی بیشتری مبارزه می کردند.

پس از شهادت حاج عبدالحسین کردی به منزل پدرشان رفتیم. ناصر با دیدن ایشان گفتند: «انتظار نداشتم من بعد از شهادت حاجی بیایم خدمتتان، حالا که بعد از حاجی آمده ام. عرض می کنم که از دوری اش طاقتم را از دست داده ام. دیگر زنده نیستم» درست بعد از این حرفها بود که یک ماه نکشیده ایشان هم شهید شدند.

سه روز قبل از شهادت در بیمارستانی در تهران بستری بود. بدنش پراز ترکش بود. درد زیادی را تحمل می کرد. هم اتاقی اش می گفت: «با این وجود نمازش رو ترک نکرد. بعد از خواندن آخرین نماز بود که به حالت «کما» رفت و بعد هم شهید شد». وی می گفت: «در آخرین صحبت هایی که با من داشت از خانواده اش تعریف می کرد و اسم دو فرزندش را به من گفت. به آینده‌ی اونا فکر می کرد. می گفت: دوست دارم آدمای موفقی باشند.»

خاطرات محمود گودرزی (همرزم شهید)

شجاعت و بی باکی این شهید داستانی عجیب و مفصل دارد که در این مختصر نمی گنجد. ایشان در عملیات های مختلف چنان خوب، سنجیده و شجاعانه عمل می کرد که بعضی ها فکر می کردند. قبلا مدت زیادی را در ارتش بوده و بعد به سپاه ملحق شده است. در فکه با هم همرزم بودیم. هر دوی ما را به بیمارستانی در شیراز بردند. او از ناحیه‌ی دست، پا، گردن، کتف و چند جای دیگر زخمی شده بود. ولی به محض این که کمی بهتر شد به جبهه برگشت.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها