راوی کتاب «دلی شکافت زبانی شکفت» دعوت حق را لبیک گفت

«زهرا کشاورزیان» از زنان پشتیبانی جنگ مازندران و راوی کتاب «دلی شکافت زبانی شکفت» دعوت حق را لبیک گفت.
کد خبر: ۳۹۶۷۵۷
تاریخ انتشار: ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۹ - ۱۵:۵۲ - 15May 2020

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از ساری، «زهرا کشاورزیان» از زنان پشتیبانی جنگ مازندران و راوی کتاب «دلی شکافت زبانی شکفت» دعوت حق را لبیک گفت.

«زهرا کشاورزیان» در سال 1340 در شهرستان بهشهر به دنیا آمد و در فروردین سال 1399 بر اثر بیماری دیابت دعوت حق را لبیک گفت. مراسم چهلمین شب درگذشت این بانوی جهادگر مازندرانی همزمان با شب شهادت امام علی (ع) برگزار شد.

از این بانوی مازندرانی کتاب «دلی شکافت زبانی شکفت» به قلم «مریم سادات ذکریایی» و پژوهش «حدیثه صالحی» توسط اداره کل حفظ آثار و نشر ارز‌های دفاع مقدس مازندران در سال 1395 منتشر شده است.

با هم بخش‌هایی از خاطرات این بانو را در کتاب «دلی شکافت زبانی شکفت» می‌خوانیم:

من زهرا كشاورزیان هستم

من زهرا كشاورزیان، پانزدهم اردیبهشت ماه 1340 در بهشهر به دنیا آمدم. فوق دیپلم امور تربیتی دارم و مربی کانون فرهنگی – تربیتی ولایت هستم. از وقتی یادم می‌‌آید و خودم را شناختم، در یک خانواده‌ی مذهبی و معتقد رشد كردم. ما پنج دختر بودیم و دو پسر. برادر بزرگم علی اکبر و بعد خواهرم فاطمه، بعد از او، من هستم و مریم، معصومه، علی اصغر و كبری.

پدرم حسین کشاورزیان، كارگر كارخانه‌ی چیت سازی بود و آن‌جا كار می‌كرد. مدتی هم نزدیك خانه‌مان یک حمام را اجاره دادند به پدرم. خودش سر حمامی شد و چند تا كارگر گرفت که کار نظافت و شست و شوی مردم را انجام ‌دهند و به قول معروف، دلّاکی کنند.

با این‌كه سواد آن‌چنانی نداشت، ولی اعتقادات مذهبی‌اش محکم و ریشه‌دار بود و به مسائل تربیتی و اخلاقی ما توجه می‌کرد. آن زمان مدرسه‌ها اوضاع خوبی نداشت و به بچه‌های محجّبه سخت می‌گرفتند، برای همین پدرم با مدرسه رفتن‌ من و خواهرم فاطمه مخالفت می‌كرد.

پسر عمویم محمد تقی کشاورزیان، مأمور شهربانی بود و با زن و بچه‌هایش در گنبد کاووس زندگی می‌کرد و برای دیدن ما به بهشهر آمده بود. وقتی صبح من و خواهرم توی خانه ماندیم، متوجه شد مدرسه نمی‌رویم. شب که پدرم به خانه‌ برگشت، با او صحبت كرد. گفت:

- همه‌ی بچه‌های هم سن و سال این‌ها درس می‌خوانند. چرا باید دختر عموهای من توی خانه باشند! زمانی می‌رسد كه آدم بی‌سواد، ارزشی ندارد. آن‌وقت بچه‌هایت توی جامعه و بین مردم سرافکنده می‌شوند. پدرم حرف‌های پسر عمویم را شنید و چند روز بعد اجازه داد برویم مدرسه. نه ساله بودم كه رفتم كلاس اول. روزانه ما را نمی‌پذیرفتند و من و فاطمه رفتیم اَکابِر. الان می‌گویند نهضت سواد آموزی.

کلاس اول و دوم ابتدایی را اکابر خواندیم و کلاس سوم به بعد را در مدرسه‌ی روزانه گذراندیم.

آن زمان وضع اقتصادیمان خوب نبود، البته با همان وضعیت کنار آمده بودیم. بیشتر بچه‌ها وقتی می‌آمدند مدرسه، شلوارهای وصله زده می‌پوشیدند، ولی پدر و مادرم تمام تلاش‌شان را می‌کردند که لباس‌های ما تمیز و مرتب باشد.

پدرم می‌گفت:

- بابا جان! پیراهن خوب بپوشید که فردا تن كسی دیدید، یک وقت توی دل‌تان نماند، حسرت بخورید.

پدرم سنّ‌اش زیاد بود، ولی با ما رابطه‌ی دوستانه‌ای داشت. دورش می‌نشستیم و برایمان صحبت می‌كرد.

آن‌قدر غرق محبتش بودیم که اصلاً به کمبودهایمان فكر نمی‌کردیم. تا کلاس سوم راهنمایی، پدرم موهای من را شانه می‌كرد. ما دخترها را روی زانویش می‌نشاند و به ما محبت می‌کرد.

راوی کتاب «دلی شکافت زبانی شکفت» دعوت حق را لبیک گفت

مادرم شب لباس‌هامان را تا می‌كرد، می‌گذاشت زیر تشك‌مان تا صاف شود. صبح كه از خواب بلند می‌شدیم، می‌پوشیدیم. مادرم نجمه کشاورزیان با پدرم، دختر عمو و پسر عمو بودند.

كلاس سوم ابتدایی هنوز چادر سر كردن را درست و حسابی بلد نبودم، اما همراه مادرم می‌رفتم كلاس‌های قرآن و احکام حاج آقای میرزایی. حتی در كلاس‌هایی مثل آموزش درست وضو گرفتن هم شرکت می‌کردیم.‌ مادرم سواد قرآنی داشت و راهنمای خوبی برای ما بود. قرآن خواندن را خودش به ما یاد داد.

دوره‌ی ابتدایی را در مدرسه‌ی ششم بهمن که در خیابان هنر واقع شده، گذراندم. الان اسم آن مدرسه را گذاشته‌اند توحید.

دوره‌ی راهنمایی را در مدرسه‌ی بانو اشرف سابق گذراندم. الان نمی‌دانم اسم آن مدرسه را چی گذاشته‌اند. در دوره‌ی راهنمایی، معلم‌های خوبی داشتم، مثل خانم توكلی که خیلی ما را ارشاد می‌كرد.

سال 1357 در کلاس دوم دبیرستان در مدرسه‌ی محبوبه متحدین درس می‌خواندم. سال‌های پیش از آن، زمزمه‌هایی راجع به انقلاب و فعالیت‌های مخفی گروه‌های مختلف مردم شنیده بودم. با پررنگ‌تر شدن انقلاب اسلامی، من و دوستانم جرأت پیدا کردیم توی راهپیمایی‌ها و تظاهرات شرکت کنیم. از مدرسه‌ی خودمان تا مدارس دیگر می‌رفتیم و برمی‌گشتیم و شعار مرگ بر شاه، مرگ بر شاه سر می‌دادیم. بعضی مسیرها را می‌دویدیم که گیر مأموران رژیم نیفتیم. همین‌طور که می‌رفتیم، مدرسه به مدرسه بچه‌ها را جمع می‌كردیم. البته همه نمی‌آمدند. آن‌هایی كه نمی‌ترسیدند، دنبال ما روانه می‌شدند. کم‌کم مردم از خانه‌دار، مغازه‌دار، روستایی و روحانی می‌‌آمدند توی جمع ما. شعار می‌دادیم و به محله‌های مختلف می‌رفتیم. امام جماعت‌های مساجد هم با ما همكاری می‌کردند.

اسلحه‌ی ما فلفل و نمك بود

سر و کله‌ی مأموران شهربانی که پیدا می‌شد، اسلحه‌ی ما فلفل و نمك بود. آن دو را مخلوط می‌كردیم، می‌ریختیم تو جیب‌هامان. جیب‌های بزرگی برای لباس‌مان درست كرده بودیم كه تویش زیاد جا بگیرد. به آن‌هایی که دور و برمان جمع شده بودند، می‌گفتیم:

- اگر به سمت شما حمله كردند، بریزید توی چشم‌شان.

خانه‌ی ما از دو طرف به دو کوچه در داشت. مردم که توی تظاهرات شعار می‌دادند علیه رژیم، مأموران دنبال‌شان می‌كردند. من و مادرم دو تا در خانه را باز می‌گذاشتیم تا هرکس که فرار می‌کند، بیاید پنهان شود. به محض این‌که یک نفر بدو بدو وارد كوچه می‌شد، می‌گفتیم:

- بیایید تو و در را ببندید.

بعد از چند دقیقه، از آن درِ خانه می‌رفتند بیرون. این‌طوری مأمورها نمی‌توانستند پیدایشان كنند.

بعضی‌ها می‌گفتند:

- ساواكی‌ها انگشتری‌هایی دارند که فیلم‌برداری می‌كند. عکس‌تان را می‌گیرد و بعد آن‌ها شناسایی‌تان می‌كنند، می‌آیند سراغ‌تان، دستگیرتان می‌كنند و شما را می‌فروشند به کشور شوروی.

من و دوستانم می‌خندیدیم، می‌گفتیم:

- ما می‌آییم بیرون و چهره‌مان را تغییر می‌دهیم. بلد هستیم چه‌كار كنیم که شناسایی نشویم.

نوارهای حضرت امام را آقای عبداللهی برایمان می‌آورد. بعد از پیروزی انقلاب دبیر بینش‌مان شد. بعد از آن هم شد رییس اداره‌ی آموزش و پرورش بهشهر. الان هم در اداره كل آموزش و پرورش استان مازندران است. آن زمان آقای عبداللهی مسئولیت ما را به عهده گرفته بود. خانه‌ی یکی از بچه‌ها را انتخاب كرده بودیم، آن موقع دستگاه تایپ و تكثیر نبود، هركدام از ما پنج شش تا برگه برمی‌داشتیم و لای آن‌ها كاربن قرار می‌دادیم. نوار را روشن می‌کردیم و متن آن را پیاده می‌کردیم روی برگه‌ها. برای نوشتن هر جمله حداقل دو بار کلید توقف نوار را می‌زدیم. یك نفر هم مأمور جلوی در بود تا كسی نیاید سر وقت ما و مچ‌مان را بگیرد.

جلساتی هم توی خانه‌‌ها داشتیم. هر بار در خانه‌ی یکی از بچه‌ها جمع می‌شدیم و برنامه‌هامان را ردیف می‌کردیم. غروب كه می‌شد برمی‌گشتیم خانه‌ی خودمان.

معلمی که به بچه‌های محجبه بی‌توجهی می‌کرد

در دوران دبیرستان، وضع حجاب بچه‌ها بد بود. بلوز و دامن می‌پوشیدند و بعضی‌ها پاهاشان را تا سر زانو لخت می‌کردند. آن موقع مقنعه و مانتو نبود. ما بچه‌های محجّبه، روسری‌های تركمنی بلندی سر می‌كردیم. به همین خاطر مورد اهانت خیلی از بچه‌ها قرار می‌گرفتیم. می‌گفتند:

- این‌ها كچل‌اند، مو ندارد. از خجالت‌شان ادای مؤمن‌ها را درمی‌آورند. با این‌ها دوست نشوید. این‌ها یک تعداد اُمُل‌اند که فقط ادّعا دارند. نمی‌خواهند ما راحت باشیم. ما الان خوش نباشیم، كِی خوش باشیم!

یك گروه خاصی بودیم كه اعتقادات و روحیات‌مان شبیه هم بود. بچه‌های دیگر، زیاد سمت ما نمی‌آمدند.

دبیری داشتیم كه هنوز زنده است، اسمش را نمی‌برم. سر کلاس به بچه‌های محجّبه بی‌توجهی می‌کرد.

یك روز، از دفتر مدرسه پیغام آوردند:

- خانم مدیر با تو كار دارد. بیا دفتر.

درس كه تمام شد، دبیرمان داشت با یكی از بچه‌های ردیف جلو كه سر و پا لخت بود، خوش و بش و بگو بخند می‌کرد. چند بار او را صدا کردم و گفتم:

- آقای ... اجازه!

ولی او جواب ‌نداد. اوقاتم تلخ شد. به خودم جرأت دادم و با غیظ گفتم:

- آقای ... ! روسری‌ام را بردارم، جواب من را می‌دهید؟

یکهو برگشت، گفت: چیه؟

گفتم: هرچی می‌گویم اجازه، جواب من را نمی‌دهید!

گفت: بفرما.

گفتم: خانم جمشیدی با من كار دارد.

گفت: برو.

من هم اخم کردم و از كلاس رفتم بیرون.

*****

سال دوم دبیرستان که بودم، یك روز توی مدرسه، برنامه‌ی آشپزی داشتیم، چند نفر از بچه‌ها گفتند:

- نوار ترانه بیاوریم، موقع خوردن غذا گوش بدهیم، لذّت خاصی دارد.

ما بچه‌ مذهبی‌ها مخالفت كردیم. من گفتم:

- نه! اگر قرار است این‌طور باشد، شما راحت باشید. ما می‌رویم كنار و اصلاً توی این برنامه شركت نمی‌كنیم.

تعدادی از بچه‌ها به ظاهر با ما بودند، ولی در غیاب‌مان می‌فهمیدیم که رنگ عوض می‌كنند.

فردای آن روز که توی مدرسه آشپزی داشتیم، بعد از زنگ تفریح دوم، گروهی از بچه‌ها توی کلاس نشسته بودند و درباره‌ی آن گفت و گو می‌كردند. من و دختر عمه‌ام، فاطمه کشاورزیان  بی‌خبر از همه‌جا وارد کلاس شدیم و صدایشان را شنیدیم. یكی از همان دانش آموزها که جلوی رویمان با ما بود و پشت سرمان، ضدّ ما، گفت:

- چیه شما این‌قدر از این‌ها حساب می‌برید؟! همین که مخالفت کردند، شما هم کوتاه آمدید؟!

وارد کلاس شدیم، ولی او پشت به در کلاس نشسته بود و ما را نمی‌دید. گفت:

- اگر شما عده‌تان بیشتر باشد، آن‌ها نمی‌توانند هیچ كاری بكنند.

بچه‌ها بهش گفتند: مرضیه! بس كن. مرضیه! بس كن.

او هم بیشتر حرصش گرفت و گفت:

- چیه، بس كن! بس كن! شما اگر دست به یكی كنید، ما هم می‌توانیم موفق بشویم.

سر آخر یکی از بچه‌ها که دید، او دست بردار نیست، بهش گفت:

- مرضیه! پشت‌ سرت را نگاه كن.

او تا به عقب نگاه كرد و دید ما ایستاده‌ایم، چشم‌هایش گرد شد و دهانش باز ماند. بعد هم رویش را برگرداند، سكوت كرد و دیگر هیچی نگفت.

چادرهای‌مان شبیه عبای ما را مضحکه می‌کردند

من آن موقع جزو بچه‌های جثه‌دار مدرسه بودم. چادرهامان را هم مثل چادر ملی‌های امروزی، كاملاً دوخته بودیم، شبیه عبا شده بود. جای دو تا دست هم باز کرده بودیم و فقط تا مچ دست‌مان بیرون بود. از زیر چانه‌مان دوخته شده بود تا پایین. البته توی مدرسه خیلی مضحکه‌مان می‌کردند، ولی اهمیتی نمی‌‌دادیم.

با بچه‌هایی که فکر می‌کردیم برای فعالیت‌های مذهبی آمادگی دارند، در رابطه با مسئله‌ی حجاب صحبت می‌كردیم. بعضی‌ها قبول می‌كردند و بعضی‌ها مخالفت. مدیر مدرسه‌، انقلاب را قبول نداشت و خودش جزو بی‌حجاب‌ها بود، ولی وقتی ما از مدرسه بیرون می‌رفتیم برای تظاهرات، حرفی نمی‌زد و اعتراضی به ما نمی‌کرد. انگار می‌دانست که دیگر کار رژیم پهلوی ساخته است.

راوی کتاب «دلی شکافت زبانی شکفت» دعوت حق را لبیک گفت

من درسم را خوب می‌خواندم، فقط زبان انگلیسی‌ام خیلی ضعیف بود.

اهل تقلّب کردن هم نبودم. یادم هست یک بار سؤالات امتحان زبان انگلیسی خیلی سخت بود و من نتوانستم آن‌طور که دلم می‌خواهد جواب سؤالات را بنویسم. دوست بغل دستی‌ام که متوجه شد، اشاره زد:

- از روی برگه‌ی من نگاه کن.

من ابروهام را بالا انداختم، یعنی نه. از جلسه‌ی امتحان که بیرون آمدیم، با عصبانیت گفت:

- تو خیلی خودخواهی! به راحتی می‌توانستی ببینی و نگاه نكردی؟!

خندیدم و گفتم: ارزش صفر برایم بیشتر است تا نمره‌ی بیست که با تقلب به دست بیاورم.

شب قبل از ورود حضرت امام خمینی (ره)، من در شهرستان بهشهر بودم. آن شب اعلام كردند، فردا صبح ساعت نه حضرت امام به کشور وارد می‌شوند.

ما رادیو و تلویزیون نداشتیم. پدرم خیلی بی‌تابی می‌كرد، تا صبح اشك ریخت و گریه كرد. همه‌اش می‌گفت:

- یعنی می‌شود ما فردا امام‌مان را ببینیم؟

همه‌مان بی‌قراری می‌كردیم. صبح رفتیم توی كوچه و خیابان. فکر می‌کردیم کجا برویم. به پدرمان گفتیم:

- بابا! شما را به خدا، بیایید برویم آمدن امام را تماشا کنیم.

اشک و لبخندهایی که بهم پیوند خورد

نوه عموی پدرم در خانه‌شان تلویزیون داشت. رفتیم آن‌جا. توی خانه‌هایی که تلویزیون داشتند، جای سوزن انداختن نبود. همه سرپا ایستاده بودند و نگاه می‌کردند. ساعت نه صبح وقتی تلویزیون، هواپیمای حضرت امام را نشان داد، نمی‌توانم بگویم من و بقیه چه حس و حالی داشتیم. انگار قلبم می‌خواست از سینه بیرون بیاید. حال عجیبی داشتم. چشم‌ها دوخته شده بود به تلویزیون و کسی پلک هم نمی‌زد. همین که هواپیما نشست و تصویر حضرت امام روی صفحه نقش بست، صدای صلوات توی فضای خانه‌ پیچید. هم می‌خندیدیم و هم اشک می‌ریختیم.

برادر کوچکم پنج سالش بود و بعد از آن روز، به خاطر تلویزیون از خانه می‌زد بیرون و به خانه‌ی همسایه‌ها می‌رفت. یک روز خیلی دنبالش گشتیم تا خانه‌ی یکی از همسایه‌ها که تلویزیون داشت، پیدایش کردیم. همان شب، حضرت امام پیام داده بودند که تماشای تلویزیون حلال است. پدرم دست به سینه‌اش گذاشت، لبخند زد و گفت:

- چشم امام. دستور دادی، گفتی حرام نیست، من همین الان می‌روم می‌خرم.

سه چهار روز بعد، پدرم با یک تلویزیون به خانه برگشت و بعد از سال‌ها ما هم توانستیم تلویزیون تماشا کنیم. البته مدیون‌مان کرد و گفت:

- اگر یک وقت فیلم یا برنامه‌ای پخش شد که صلاح نبود شما ببینید، راضی نیستم بنشینید و نگاه کنید.

ما هم در غیاب او از گفته‌اش سرپیچی نمی‌كردیم. حرف پدرم برایمان حجّت بود.

انقلاب اسلامی که به پیروزی رسید، فعالیت‌های من و برادر و خواهرم بیشتر شد. پدرم مشوّق ما بود. می‌گفت: انقلاب دختر و پسر نمی‌شناسد. هم دختر نیاز دارد و هم پسر. شما تا آن‌جایی كه در توان‌تان هست، فعالیت کنید.

البته مادرم یک مقدار نسبت به فعالیت کردن من و خواهرم فاطمه معترض بود. چون ما دختر بودیم، نگران جان‌مان بود و می‌ترسید. پدرم به مادرم می‌گفت:

- دختر عمو! تو ایمانت ضعیف و دین‌ات سست است. فردا جواب‌گوی اسلام و قرآن نیستی. انقلاب نیاز دارد. دختر و پسر سرش نمی‌شود. همین من بودم كه تا دیروز نمی‌گذاشتم این‌ها بروند مدرسه، حالا الان به شما می‌گویم بگذار بروند. برای این‌كه احساس می‌كنم این‌جا دیگر نیاز است.

زنگ خانه‌هایی روشن را می‌زدیم 

مدتی حکومت مردمی بود. گاهی من و فاطمه همراه برادرم علی اکبر می‌رفتیم نگهبانی محله. شب‌هایی که می‌گفتند خاموشی هست، چادرهامان را می‌بستیم گردن‌مان و می‌آمدیم توی خیابان. یك چوب کلفت هم توی دست‌مان بود و جلوی ماشین‌ها را می‌گرفتیم. می‌گفتیم:

- صندوق عقب را بزن بالا ببینیم توی ماشین‌ات چی داری؟

بعضی شب‌ها اعلام می‌کردند باید برق خانه‌ها خاموش باشد. دور می‌زدیم و زنگ هر خانه‌ای که برقش روشن بود، می‌زدیم، می‌گفتیم:

- مگر ندیدید امروز اطلاعیه دادند باید برق‌ها خاموش باشد!

تذكر می‌دادیم و برق‌ها را خاموش می‌كردند.

*****

در دوره‌ی دبیرستان مربی پرورشی نداشتیم. شش هفت نفر بچه‌هایی كه فعال‌تر بودیم، دور هم جمع می‌شدیم.

من و دختر عمه‌هایم خدیجه و فاطمه که با هم توی یک کلاس بودیم، مهوش امانی، كبری رحیمی و دو نفر دیگر که اسم‌هاشان را فراموش کرده‌ام. گروهی بودیم که به اسم انجمن اسلامی در مدرسه فعالیت می‌كردیم. هرچند عده‌ای با ما مخالفت‌ می‌كردند، ولی برای تمام مناسبت‌ها برنامه داشتیم.

بعد از هر برنامه‌ای که اجرا می‌کردیم، اعضای گروه می‌نشستیم عیب و ایرادهای کار را بررسی می‌کردیم. آقای عبداللهی هم گاهی توی جلسات‌ ما می‌آمد و برایمان صحبت می‌كرد.

جلسات‌مان تقریباً هر هفته برگزار می‌شد، تا این‌که خرداد ماه 1359 در رشته‌ی کودک‌یاری دیپلم گرفتم، اما پایان تحصیلات دبیرستان پایان ارتباط من با دوستانم نبود و این رابطه تا سال‌های بعد ادامه داشت.

راوی کتاب «دلی شکافت زبانی شکفت» دعوت حق را لبیک گفت

سی و یکم شهریور هواپیماهای عراقی فرودگاه مهرآباد را بمباران کردند. البته دو سه روز پیش از آن، من و بقیه‌ی اعضای انجمن اسلامی از طریق آقای عبداللهی در جریان قرار گرفته بودیم که توی جنوب خبرهایی هست و عراق قصد حمله به ایران را دارد. با شروع جنگ تحمیلی، من و دوستانم در جهاد سازندگی مشغول فعالیت شدیم.

توی جهاد سازندگی، آقای روحی، كتاب‌های آیت الله استاد مطهری را برای ما تحلیل می‌كرد. توی آن كلاس‌ها عده‌ی انگشت شماری حدود پانزده نفر شركت می‌كردیم. در حزب جمهوری، در کلاس‌های درس‌ آیت الله دكتر بهشتی شركت داشتیم. نوار صحبت‌های او را می‌گذاشتند و ما می‌نشستیم، گوش می‌كردیم و یادداشت برداری می‌كردیم.

من عربی‌ام یک مقدار ضعیف بود و همین موضوع باعث می‌شد احساس کنم نمی‌توانم خوب پاسخ‌گو باشم. با این وجود تمام تلاشم را می‌کردم.

در ستاد پشتیبانی جبهه که فعالیت می‌کردیم، بافتنی می‌بافتیم، توی روستاها می‌رفتیم و بین مردم وسیله تقسیم می‌كردیم.

در حین کار، رادیو هم روشن بود. یک روز همین طور که سر ناهار بودیم و مشغول خوردن، پیام حضرت امام (ره) برای فعالیت در نهضت سوادآموزی اعلام شد. پیام داده بودند:

- کسانی كه در توان‌شان هست و می‌توانند، وظیفه‌ی شرعی دارند كه به روستاها بروند و به بی‌سوادها سواد بیاموزند. چون هرچه ملت ما می‌کشد از بی‌سوادی، بی‌اطلاعی و ناآگاهی است.

ما در بهشهر زندگی می‌کردیم. من با رضایت پدر و مادرم همراه یكی از دوستانم آمدیم نكا. پرسان پرسان نهضت سوادآموزی را پیدا کردیم و ثبت نام نمودیم. از ما مصاحبه گرفتند و امتحان كتبی. یک کلاس برایمان گذاشتند و دوباره امتحان عملی كلاس‌داری گرفتند.

برای اردو هم ما را بردند رامسر. یكی از این برنامه‌ها بازدید از ساحل دریا بود. بچه‌های هم‌دوره همه رفتند توی آب برای شنا کردن. من جلو نرفتم. صدای اعتراض بچه‌ها بلند شد. گفتند:

- چرا نمی‌آیی؟

گفتم: چون بابایم دوست ندارد و خوشش نمی‌آید ما بیاییم لب دریا.

بچه‌ها گفتند: بابایت که این‌جا نیست!

گفتم: فرقی نمی‌کند پدرم باشد یا نباشد، حرفش هست که اهمیت دارد.

کار را در روستای برفی استخرپشت آغاز کردم

دوره‌ که تمام شد، من گفتم دوست دارم از دورترین نقطه شروع كنم. با یکی از همکارها رفتیم بخش هزار جریب نكا، مادرهایمان هم آمدند کمک‌مان تا خانه‌ی مناسبی پیدا کنیم. توی خانه‌ی یک آدم متدیّن، اتاق اجاره کردیم. از روستای استخر پشت شروع كردیم. فصل زمستان که می‌شد،‌ برف همه‌جا را می‌پوشاند. هفته‌ای یک بار هم نمی‌توانستیم از روستا پایین بیاییم. كلاس‌هایمان شبانه بود. بعد از ظهرها از ساعت پنج شروع می‌شد تا هشت شب. خانم‌ها بیشتر سن بالا بودند و دو سه تا بچه‌ همراه داشتند. در کل چهار نفر مجرد بودند.

چند جلسه‌ی اول، مانتو، شلوار و مقنعه و كفش می‌پوشیدم. خانم‌های روستا چادرشان را به کمرشان می‌بستند و چکمه می‌پوشیدند. بعد متوجه شدم آن‌ها به جای این‌که توجه‌شان به درس باشد، لباس‌های من را نگاه می‌كنند. از نگاه‌هایشان می‌خواندم که احساس می‌کنند من از آن‌ها بالاترم و این موضوع خیلی رنج‌ام می‌داد. تصمیم گرفتم پیراهن و پیژامه به تن کنم و یک روسری بلند بپوشم. یک روز پنجشنبه هم که برف سبک شده بود، رفتم شهر و چكمه خریدم. از آن روز به بعد خانم‌ها با عشق و علاقه‌ی دیگری سر کلاس حاضر می‌شدند و دید بهتری به من پیدا كردند. انگار راحت‌تر به درس گوش می‌دادند.

به مناسبت‌های مختلف روزنامه دیواری درست می‌كردیم. عكس‌های حضرت امام را به در و دیوار می‌زدیم. در كنار درس، از حضرت امام و فعالیت‌های انقلابی می‌گفتم.

من و همکارم یک تعداد کارهای خیاطی و بافتنی برای جبهه، از جهاد سازندگی می‌گرفتیم و می‌دادیم به خانم‌های روستا و می‌گفتیم:

- به ازای هر قلابی كه می‌زنید، خداوند یک ثواب برایتان در نظر می‌گیرد.

کاموا می‌دادیم و آن‌ها دستکش برای جبهه می‌بافتند.

تیر ماه1360، از طرف بسیج، برنامه‌ی دیدار با حضرت امام برای ما گذاشتند. هرگز یادم نمی‌رود. تا به قم برسیم، دل توی دلم نبود. كوچه‌های قم خیلی تنگ و باریك بود. توی کوچه ایستاده بودیم و چشم‌ها همه به سمت بالا بود، بی‌قرار و بی‌تاب. شهر قم در فصل تابستان خیلی گرم است. نیروهای سپاه روی دیوارها ایستاده بودند و با شیلنگ‌ها آب می‌ریختند روی مردم که خنک شوند. من که خیلی گرمم شده بود، به یکی از برادرهای پاسدار گفتم:

- چی شده؟

گفتم: آب! به طرفم آب بریزید.

آن بنده‌ی خدا هم شیلنگ آب را گرفت سمت من. سر تا پایم خیس آب شد ولی در عوض حسابی خنک شدم. یك دفعه دیدم امام آمد. ولوله‌ای به پا شد. همه شعار می‌دادند و خیلی‌ها هم اشک شوق می‌ریختند.

امام ما را به آرامش دعوت و بعد شروع به صحبت کردند. جمعیت سراپا گوش شد و هیچ‌کس حرف نمی‌زد.

راوی کتاب «دلی شکافت زبانی شکفت» دعوت حق را لبیک گفت

مرداد همان سال، یک بار دیگر ما بچه‌های فعال انجمن اسلامی را که حدود بیست و پنج نفر بودیم، برای دیدار با امام بردند جماران. یک دیدار هم با نمایندگان مجلس شورای اسلامی داشتیم. آن موقع آقای احمد توکلی نماینده‌ی استان مازندران بود.

مسئولیت ما به عهده‌ی آقای عبداللهی بود. از ما پرسید:

- دوست دارید با چه کسی جلسه داشته باشید تا برایتان صحبت کند؟

گفتیم: آقای رجایی.

وقتی آقای عبداللهی درخواست ما را به آقای رجایی انتقال داد، او عذرخواهی کرد و گفت:

- جلسه‌ی اضطراری برایم پیش آمده. این دفعه عذر من را بپذیرید.

آن روز نمی‌دانستیم که دیگر دفعه‌ی بعدی وجود ندارد که ما بتوانیم آقای رجایی  را ببینیم.

بعد از آن ما را بردند مدرسه‌ی دارالفنون، مدرسه‌ای که خود شهید استاد مطهری آن‌جا تدریس می‌کرد. از آن‌جا بازدید کردیم و حجره‌ها را نشان‌مان دادند. به نماز جمعه رفتیم و با حضرت آیت الله مشكینی  هم دیدار داشتیم. بعد از آن ما را برگرداندند مازندران.

شهیدان زنده‌اند، الله اكبر/ مپندار مرده‌اند الله اكبر

اواخر سال 1361 من و دختر عمه‌هایم فاطمه و خدیجه رفتیم در بیمارستان امام خمینی بهشهر، دوره‌ی امدادگری بگذرانیم.

همان زمان عملیات والفجر مقدماتی  انجام شده بود و شهدای بهشهر را آوردند. سرپرستار، یک آزمایش را به من داد و گفت:

- باید ببری آزمایشگاه.

گفتم: من این كار را انجام نمی‌دهم. چون وظیفه‌ی من نیست. اما به یک شرط حاضرم انجام بدهم.

گفت: شرطت چی هست؟

گفتم: كلید سردخانه را به من بدهید.

گفت: نه، مجوز ندارم به شما كلید سردخانه را بدهم.

گفتم: پس من هم این آزمایش را نمی‌برم.

خلاصه مجبور شد کلید را بدهد. ساعت شش صبح بود. سریع دویدم و پله‌ها را دو تا یکی كردم. آزمایش را گذاشتم توی آزمایشگاه و بدو رفتم در سردخانه را باز كردم. داخل که رفتم، در را از پشت قفل کردم. درِ اولین كشو را باز كردم.

شهیدی بود که اسمش خاطرم نیست. پیراهن آستین کوتاه لیمویی رنگ تنش بود. آن روز خیلی دلم گرفته بود. خم شدم و شروع كردم با او صحبت كردن. سرِ من با سرِ شهید، ده سانت فاصله داشت. حرف می‌زدم و گریه می‌كردم.

سر آخر گفتم:

- پیام من را به مولایمان امام حسین (ع) و فاطمه‌ی زهرا (س) برسان.

خدا را شاهد می‌گیرم، به همان خون پاك‌شان یكدفعه دیدم چشم‌هایش باز شد و دارد من را نگاه می‌كند. شعار ما همیشه این بود که:

- شهیدان زنده‌اند، الله اكبر/ مپندار مرده‌اند الله اكبر.

وقتی چشمش باز شد، این شعار توی ذهنم تداعی شد و از او خجالت كشیدم. از این‌که او شهید شده، اما زنده است و من غریبه دارم با او حرف‌های دلم را می‌گویم، شرمنده شدم. یک حالی به من دست داد که نفهمیدم چطور کشو را بستم و از سردخانه زدم بیرون. دویدم آمدم بالا، رفتم توی ایستگاه پرستاری، همین‌طور بی‌حال افتادم.

سرپرستار حال و روز من را که دید، گفت:

- چی شده؟

گفتم: هیچی.

گفت: چرا این‌طوری شدی؟

گفتم: خواهش می‌کنم حرف نزن. این كلید را بگیر و به کسی هم چیزی نگو.

خیلی اصرار کرد بفهمد من توی سردخانه چی دیدم. جوابی به او ندادم. حدود بیست دقیقه بی‌حال روی تخت افتادم تا کم‌کم آرام شدم.

سال 1362 من و چند نفر دیگر از دوستانم داوطلب شدیم برای کارهای تبلیغاتی و امدادگری برویم جبهه. از ما مصاحبه گرفتند. یك امتحان ورودی هم دادیم و بعد قرار شد عازم کردستان شویم. رفتیم پایانه‌ی مسافربری و سوار اتوبوس شدیم. دل كندن از خانواده برایمان مشكل بود. تا آخرین لحظه‌ی حرکت، مادرم را می‌دیدم که پشت شیشه اشك می‌ریخت، اما من می‌خندیدم و شادی می‌کردم که او غصه نخورد.

زمانی كه می‌خواستیم حركت كنیم، همین طور یک‌بند گریه می‌کرد. ‌گفت:

- خاکسترت را پذیرا هستم. فقط اسیری‌ات را نشنوم.

اما پدرم لبخند می‌زد و برایم دست تکان می‌داد. ما اصل و نسب‌مان مال دامغان است. پدرم هم لهجه‌ی دامغانی‌اش را در طول سال‌ها زندگی در مازندران، حفظ کرده بود. با همان لهجه می‌گفت:

- این زینب مرا کار نداشته باش. اذیتش نكن، بگذار برود.

منظورش این بود که حضرت زینب (س) الگوی دختر من است.

موقع سوار شدن، من را بوسید و ادامه داد:

- برو دخترم. بهت افتخار می‌كنم. خدا پشت و پناهت. من راضی راضی‌ام.

می‌دانستیم می‌خواهند ما را بفرستند كردستان

می‌دانستیم می‌خواهند ما را بفرستند كردستان، ولی نمی‌دانستیم كدام شهر. توی مسیر برایمان صحبت ‌كردند و ‌گفتند، جایی كه می‌خواهیم برویم چه سختی‌ها و مشكلاتی دارد. احمد خلیلی پیش از ما رفته بود کردستان و تجربیات زیادی داشت. بعد هم که آمد بهشهر، ازدواج کرد و همراه نامزدش نرگس معصومی آمده بود. مسئولیت ما به عهده‌ی آن‌ها بود.

بین راه، در دو مکان برای نماز و غذا ما را پیاده كردند. هرجا اتوبوس نگه می‌داشت، مسافران همه می‌دویدند سمت رستوران برای خوردن غذا و چای، ولی ما می‌دویدیم سمت وضوخانه برای وضو گرفتن و خواندن نماز. هر بار تا نماز بخوانیم، شاگرد راننده صدا ‌کرد باید حرکت کنیم و وقت نشد حتی یک استکان چای بخوریم. تا این‌که رسیدیم ترمینال غرب تهران. آن‌جا ما را پیاده كردند. ساعت حدود هشت شب بود. سوار ماشینی شدیم که به سمت سنندج می‌رفت. پنجاه نفر بودیم و مسافرهای دیگر غیر از ما یا کُرد بودند یا رزمنده. از تهران تا سنندج پانصد کیلومتر فاصله است. اتوبوس بین راه دو بار برای استراحت توقف کرد. روز بعد ساعت ده صبح رسیدیم. رفتیم توی خوابگاه آموزش و پرورش و شب را آن‌جا گذراندیم. صبح ما را بردند اداره‌‌ی آموزش و پرورش سنندج. گروه تبلیغاتی بودیم و چهار روز ما را آن‌جا نگه داشتند و تحت آموزش‌ قرار دادند. چون بیشتر افراد آن‌جا سُنّی بودند، به ما آموزش دادند چه طور با آن‌ها ارتباط برقرار کنیم. اولین جمله‌ای كه به ما یاد دادند، هنوز بعد از سی و اندی سال به یاد دارم. گفتند:

- حواس‌تان را جمع كنید. شهرهای خودتان هم آتش دارد و هم منقل، ولی منقل و آتش این‌جا داغ‌تر است. به این زودی خاموش نمی‌شود. خاكسترش هم داغ است. شما با یک هدفی آمدید این‌جا، پس بنابراین به سوی همان هدف حرکت کنید، مراقب باشید توی مسیر، اهداف‌تان تغییر نکند.

این جمله برایم خیلی زیبا و پرمعنا بود.

آموزش‌ها که تمام شد، ما را تقسیم كردند. هر هفت نفر را به یک شهرستان فرستادند. آقای خلیلی و خانمش، من و چهار نفر از بچه‌ها را فرستادند سقز .

شهر سنندج تا سقز صد و نود کیلومتر فاصله دارد. سپاه پاسداران از همان زمانی که در کردستان مبارزه با گروهک‌های ضد انقلاب مثل کومله ، دموکرات  و اشرف دهقانی – لعنت الله علیهم - را آغاز کرد، اقدام نمود به گذاشتن تأمین در جاده‌های استان کردستان.

برای این‌که گروهک‌ها به ماشین‌های عبوری اعم از پاسدار و ارتشی و بسیجی تا مردم عادی کمین می‌زدند و افراد را می‌کشتند یا به اسارت می‌بردند.

ما هم از این قاعده مستثنی نبودیم. بین راه در مکان‌هایی که تأمین جاده برقرار بود، ماشین‌ها می‌ایستادند و نیروهای سپاه افراد و ماشین‌ها را بررسی می‌کردند. همین زمان، فرصت خوبی بود تا کسانی که مسئولیت‌مان را به عهده داشتند، بتوانند با ما صحبت کنند و توضیحاتی بدهند برای آگاهی نسبت به وضعیت کردستان. در طول مسیر برایمان نوار مداحی‌ گذاشتند که روح و جان ما را صیقل می‌داد.

راوی کتاب «دلی شکافت زبانی شکفت» دعوت حق را لبیک گفت

وقتی رسیدیم سقز، یک راست ما را بردند خوابگاه خواهران. این خوابگاه در جایی قرار داشت که درست وسط واقع شده بود. یک طرف تیپ مهندسی بود و طرف دیگر، یکی از لشکرها که اسمش یادم رفته. ما سی نفر بودیم از شهرستان‌های مختلف کشور. بیشتر بچه‌ها اهل اصفهان، اراک، ارومیه، شیراز، ملایر، رامیان، گنبد، آمل و بهشهر بودند و اهالی خود سقز کمتر. خلاصه از هر شهری یکی دو نفر نیرو آن‌جا بود.

البته چند نفر از سال 1361 به آن‌جا آمده بودند. برای همین اطلاعات‌شان بیشتر از ما بود و راهنمایی‌مان می‌کردند.
فردای آن روز ما را تقسیم كردند توی مدارس. هرکدام‌مان محور فعالیت‌مان مشخص بود و چون زبان کُردی بلد نبودیم، غیر مستقیم با بچه‌ها كار می‌كردیم. به مرور زمان که زبان كُردی را یاد گرفتیم، ‌توانستیم با آن‌ها صحبت كنیم.

من و سیده حرمت کریم‌زاده را فرستادند مدرسه‌ی سمیه. مدیر مدرسه‌ آقای کریمی بود. ما برای پایه‌های مختلف، کلاس‌های تبلیغاتی می‌گذاشتیم.

گاهی به جای معلمی که نیامده بود، می‌رفتیم سر کلاس‌. معمولاً برای کلاس‌های نقاشی، خط و انشاء ما را می‌فرستادند. تحت لوای درس، کار تبلیغاتی روی بچه‌ها انجام می‌دادیم.

من خط خوانایی نداشتم، اما گاهی به جای معلم هنر می‌رفتم سر کلاس. این بهانه‌ای بود ‌که وارد  کلاس بشوم و بتوانم کارهای تبلیغاتی انجام بدهم.

روزهایی که شهر امن بود و حمله‌ی هوایی نداشتیم، ساعت یک بعد از ظهر کلاس شروع می‌شد و تا ساعت پنج عصر ادامه داشت. زنگ‌های تفریح، کلاس‌هایمان را جابه‌جا می‌کردیم. مجوز رسمی داشتیم به عنوان معلم. البته ‌آن‌جا همه به ما می‌گفتند:

- خواهر زینبی.

از این جمله استفاده کرده بودیم: «آن‌ها که رفتند، کاری حسینی کردند و آن‌ها که ماندند باید کاری زینبی کنند.» به همین دلیل این اسم را روی ما گذاشته بودند.

نارنجک اولین اسلحه ما بود

بعد از مدتی به ما اسلحه دادند. اولین اسلحه‌مان نارنجك بود، نارنجكی که ضامنش كشیده و رویش یک تیغ را با چسب نواری بسته بودند. به ما گفتند:

- هر وقت داشتید به اسارت دشمن می‌افتادید یا ضدانقلاب به شما حمله كردند، سریع ضامن نارنجك را بكشید. این‌طوری هم به دست‌شان نمی‌افتید، هم آن‌ها از بین بروند.

البته مدت‌ها آن نارنجک توی جیب‌مان بود و استفاده نشد. یک روز با بچه‌های خوابگاه نشسته بودیم و صحبت می‌کردیم. گفتیم:

- شاید اشكال شرعی داشته باشد، اگر از نارنجک استفاده کنیم.

تماس گرفتیم دفتر حضرت امام و جریان را تعریف کردیم. گفتیم:

- اسلحه‌مان نارنجك است و با یک ضربه‌ی کوچک منفجر می‌شود.

جواب دادند: حمل این نارنجک عین خودكشی و حرام است. شما اجازه ندارید خودتان را از بین ببرید.

فردای آن روز، همه‌ی بچه‌ها توی خوابگاه جمع شدند. هر کدام یک عكس با نارنجك‌هامان گرفتیم و کلی خندیدیم.

اجازه‌ی صحبت کردن با برادران سپاه را نداشتیم. اگر یک وقت با نیروهای سپاه كار داشتیم و تماس می‌گرفتیم، فوری پی‌گیری می‌کردند که چکار داشتید؟ برای چی زنگ زدید؟ به صد تا سؤال باید پاسخ می‌دادیم. این‌طور نبود که از خانه‌مان بلند شدیم رفتیم منطقه دیگر، آزاد باشیم و هرطور می‌خواهیم رفتار کنیم. خلاصه اسلحه‌ها را گذاشتیم توی سینی و زنگ زدیم سپاه، گفتیم:

- بیایید این نارنجک‌ها را از ما بگیرید. از آن استفاده نمی‌کنیم.

آن‌ها هم آمدند، تحویل گرفتند و بردند.

کامیون‌ها از شهرستان کمک‌های مردمی را می‌بردند جبهه. زن‌های مسن را همراه آن می‌فرستادند، ولی ما جوان‌ترها را نمی‌بردند خط. ما هم دل‌مان می‌خواست برویم.

گفتیم: به جای این‌که به ما نارنجک بدهید، ما را ببرید خط مقدم را ببینیم. اما موافقت نکردند.

فعالیت‌های زیادی توی مدرسه انجام می‌دادیم. بحث اهداف انقلاب اسلامی، ستم‌های رژیم پهلوی و علل شروع جنگ تحمیلی را مطرح می‌کردیم. بسیاری از کُردها می‌گفتند:

- شما انقلاب کردید. به ما چه مربوط است که با انقلاب اسلامی همكاری كنیم؟

به مناسبت‌های مختلف در مدرسه برنامه اجرا می‌کردیم.‌ تنها مناسبتی كه آن‌ها با ما همكاری می‌كردند، هفته‌ی وحدت بود. البته بعضی‌هاشان خیلی خوب بودند و در تمام امور فعالیت می‌کردند.

برنامه‌ی هفته‌ی وحدت از همه پربارتر بود. نمازخانه‌ی مدرسه حسابی شلوغ می‌شد، طوری که دیگر جای قدم برداشتن و نشستن نبود. همه‌ی بچه‌های مدرسه با خانواده‌هایشان می‌آمدند.

انواع و اقسام بسته‌های تبرّکی را درست می‌کردند. توی خانه‌هایشان مولودی می‌گرفتند. شمع‌ روشن می‌کردند و ماموستاهایشان  مولودی می‌خواندند.

ما هم برای این‌ که حسن نیت‌مان را نشان بدهیم، در مراسم‌شان شرکت می‌کردیم و آن‌ها خوشحال می‌شدند. معاون مدرسه‌مان خانم سوخته هم یکی از کردهای مهربان سقز بود. گاهی اوقات تابستان‌ها می‌خواستند بروند مشهد، از کردستان می‌آمدند بهشهر. آدرس خانه‌ی ما را داشتند. یک شب خانه‌ی ما می‌ماندند و صبح روز بعد هم حرکت می‌کردند به سمت مشهد.

بعضی از خانواده‌های کُردها، انقلابی و فعّال بودند و بعضی‌هاشان شهید هم داده بودند. بچه‌هایی که پدر، مادر یا اعضای خانواده‌شان را در بمباران‌ها از دست داده بودند، روحیه‌شان را از دست می‌دادند. ما در مقابل بچه‌ها احساس مسئولیت می‌کردیم و با هماهنگی آموزش و پرورش و اطلاعات سپاه سقز، مدتی آن‌ها را توی خوابگاه پیش خودمان نگه می‌داشتیم.

خیلی با ما علاقه داشتند. هفته‌ی وحدت که می‌شد، می‌گفتند:

- خانم اجازه! می‌شود با ما عکس یادگاری بگیرید؟

مدام دور و بر ما می‌چرخیدند. دل‌مان نمی‌آمد که آن‌ها را از خودمان دور کنیم.

یک بار اتفاق افتاد که تمام اعضای یک خانواده در بمباران شهید شدند و فقط یک پسربچه‌ی هفت هشت ساله باقی ماند. کسی را نداشت و ما او را بردیم خوابگاه پیش خودمان. چند وقتی از پسر بچه مراقبت کردیم تا سپاه او را تحویل گرفت.

آقای کشاورزی در اداره‌ی آموزش و پرورش سقز در واحد امور تربیتی کار می‌کرد و همسرش خانه‌دار بود. خانم کشاورزی کردها و خلق و خوی‌شان را خوب می‌شناخت. می‌گفت:

- کردها با کلمه‌ی سپاه مشکل دارند. نگویید سپاهی هستیم. اگر می‌خواهید در قلب‌شان نفوذ کنید، به عنوان یک معلم با آن‌ها صحبت کنید.

سكینه ابراهیمی، دفتردار مدرسه‌ی سمیه از خانواده‌ی كومله‌ها بود. خواهرش هم از اعضای کومله بود و اعدامش کردند، ولی چون استخدام رسمی آموزش و پرورش بود، نمی‌توانستند بدون مدرك، عذر او را بخواهند. آن موقع جبار رضایی مدیر كل آموزش و پرورش استان کردستان بود. الان در وزارت‌ آموزش و پرورش مشغول کار هست. یک مدتی هم وزیر بود. خانی هم ریاست آموزش و پرورش سقز را به عهده داشت. سفارش کردند و گفتند:

- خانم كشاورزیان! شما در آن مدرسه كه هستید، حواس‌تان باشد تا جایی كه می‌توانید مدرك از این فرد بگیرید. ما فقط مدرك می‌خواهیم. این‌ها خانواده‌ی خیلی خطرناكی‌ هستند.

ولی این زن، خیلی زبل بود. توی مدرسه اذیت‌مان می‌كرد. هرکاری که من و سیده حرمت انجام می‌دادیم، او علیه ما فعالیت می‌کرد. توی دفتر مدرسه قدم می‌زد و غیر مستقیم با همكارها راجع به ما حرف می‌زد. می‌گفت:

- با این آدم‌های كم تجربه صحبت نكنید.

ما گوش‌مان به این حرف‌ها بدهكار نبود. چند مرتبه دیدم نامه‌هایی از اداره می‌آید و او نامه‌ها را بایگانی می‌کند. با این‌که یک مقدار کردی یاد گرفته بودم و می‌توانستم تقریباً بخوانم، خودم را می‌زدم به نادانی و می‌گفتم: خانم

ابراهیمی! این‌ها چی هست؟

می‌گفت: چشم‌هایت كور است؟ نمی‌بینی؟!

وانمود می‌کردم برایم حرف‌هایش مهم نیست. می‌گفتم:

- می‌بینی كه عینك ندارم، چشم‌هایم هم كه نور ندارد.

هر چه می‌گفتم، جواب سر بالا می‌داد تا داد من را دربیاورد. آخرهای سال تحصیلی بود. یک روز توی كتابخانه نشسته بودم، دیدم یك نفر دوید آمد طرفم و شانه‌های من را گرفت. نگاه كردم، دیدم ابراهیمی است. شروع كرد به بوسیدن صورتم. خندید و گفت:

- خواهر زینبی! به خدا نُه ماه لجبازی كردم، صدایت را دربیاورم، بگویم شیعیان بد هستند. نُه ماه باهات درگیر شدم كه عصبانی بشوی و یك شلوغ بازی توی مدرسه راه بیندازم و علیه شماها تبلیغات کنم، ولی خوشبختانه تو موفق شدی. این موفقیت را به تو تبریك می‌گویم.

بعد از آن روز، ارتباطم را با او بیشتر کردم. حتی به خانه‌شان رفت و آمد می‌كردم.

مدتی که از حضورمان در شهر سقز گذشت، بیشتر ارتباط‌مان را به خانه‌ها کشاندیم. می‌رفتیم تبلیغات می‌کردیم و تلاش‌مان این بود که روی فرهنگ‌شان کار کنیم. سپاه و اداره‌ی آموزش و پرورش در جریان بودند. وقتی جایی می‌خواستیم برویم، باید نامه می‌زدیم به سپاه و ساعت و مكان را اطلاع می‌دادیم.

جلسه اضطرای خواهر زینبی

گاهی اوقات سپاه با همکاری آموزش و پرورش جلسات توجیهی می‌گذاشتند. چند جلسه در شهر سقز برگزار شد. برای این‌‌که خبر پخش نشود و به گوش ضد انقلاب نرسد، یا در خانه‌ی یکی از مسئولان جمع می‌شدیم یا در نمازخانه‌ی اداره‌ی آموزش و پرورش. توی جلسات، اطلاعات و اخبار آن روز را ارائه می‌دادند. «امروز چه اتفاقی افتاد. شما می‌روید برای تبلیغات چه اهدافی را پیاده کنید. دیروز در سنندج، بانه یا دیوان‌درّه این اتفاق افتاد. حواس‌تان جمع باشد اگر یک وقت موردی پیش آمد، بدانید جریان چی بوده» و از این‌جور صحبت‌ها رد و بدل می‌شد.
بعضی وقت‌ها هم سر كلاس بودم که یک‌دفعه مدیر صدا می‌كرد:

- خواهر زینبی! تلفن زدند، جسله‌ی اضطراری است.

فكر می‌كردم ‌واقعاً جلسه هست. همه‌ی ما را از مدرسه جمع می‌كردند، می‌بردند خوابگاه. بیشتر جلسات‌مان توی همان خوابگاه خودمان برگزار می‌شد. می‌پرسیدیم:

- حالا ما را از سر کلاس کشاندید آوردید این‌جا، موضوع جلسه چی هست؟

بچه‌هایی که قبل از ما آن‌جا کار می‌کردند، اطلاعات‌شان بیشتر بود. می‌خندیدند، می‌گفتند:

- جلسه‌ی زیر پتو رفتن است.

وقتی کومله‌ها وارد شهر می‌شدند، نیروهای اطلاعات سپاه در جریان قرار می‌گرفتند. آن‌ها به مدارس حمله می‌كردند و هدف عمده‌شان هم کشتن یا اسیر کردن نیروهای غیر بومی و تبلیغی بود. به همین دلیل سپاه، فوری ما را از مدارس خارج می‌کرد. وانمود می‌کردند جلسه‌ی مهمی است تا هم مدرسه و هم کردها متوجه نشوند و برایشان سؤال پیش نیاید که چرا ما در ساعات اداری، مدرسه را ترک می‌کنیم. ما را می‌بردند خوابگاه. خوابگاه شبیه مدرسه بود با یك حیاط خیلی وسیع. اتاق‌های زیادی داشت و توی هر اتاق، دو سه نفر با هم بودند. امكانات رفاهی‌ای نداشت و می‌شد گفت فقط یک سرپناه بود برای ما...

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار