شهید «مجتبی آدینه ­وند»: اخلاص، عرفان و عشق به خدا را دوست دارم

شهید «مجتبی آدینه­ وند» در آخرین دست نوشته خود آورده است: دلم می‌خواهد گریه کنم چقدر اخلاص، عرفان، عشق به خدا را دوست دارم. یک لحظه دعا و گریه خالصانه و احساس نزدیکی به خدا و عشق ورزیدن به او را به تمام دنیا و آخرت نمی‌دهم.
کد خبر: ۳۹۹۸۷۳
تاریخ انتشار: ۱۶ خرداد ۱۳۹۹ - ۱۶:۰۶ - 05June 2020

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از خرم‌آباد، «مجتبی آدینه­ وند» در یکم مهر سال ۱۳۴۵ در خانواده‌ای متوسط و مذهبی در شهر کوهدشت چشم به جهان گشود، سالهای اول زندگانی را در حالی سپری کرد که کشور در خفقان ستم شاهی به سر می برد و دوره ی ابتدایی را در یکی از مدارس شهر به تحصیل پرداخته و در کنار آن با شرکت در کلاسهای قرآن و معارف اسلامی و مجالس و محافل جشن و سوگواری ائمه اطهار (ع) در مسجد جامع شهر از همان ایام کودکی و نوجوانی رابطه‌ی خویش را با مسجد و روحانیت مستحکم کرد.

او به همراه معدودی از دوستان خود در فعالیت های مسجد و کتابخانه آن شرکت می کرد و در حالی از دوره ی ابتدایی فارغ و در دوره ی راهنمایی تحصیل خود را ادامه می داد که انقلاب اسلامی به رهبری بت شکن زمان، امام امت آغاز شده و او با هم سن و سالهای خود با اینکه بیش از ۱۲ سال از عمرش نمی گذشت همگام با امت در صحنه به مبارزه با رژیم طاغوت پرداخته و از همان آغاز حضور فعالانه ی خود را ثابت و دین خویش را به انقلاب شکوهمند اسلامی اداء کرد.

با شروع جنگ تحمیلی و تأسیس بسیج دانش آموزی در تابستان سال ۶۰ جز افراد پیشرو بوده و در اولین دوره ی آموزشی به آموختن فنون نظامی پرداخت، چند ماه بعد برای نخستین بار عاشقانه به سوی جبهه های نور علیه ظلمت شتافته و در عملیات افتخار آخرین طریق القدس و فتح بستان به جهاد و مبارزه با صدامیان کافر پرداخت که در آن از ناحیه ی کتف چپ مجروح شد، هنوز جراحت او بهبودی نیافته بود که جانباز انقلاب و شهید زنده ی انقلاب به همراه چند تن از همسنگرانش بار دیگر روانه ی جبهه شده و در عملیات ظفرمندانه ی بیت المقدس شرکت کرده که پیروز مندانه از جبهه برگشته و به تحصیل در دبیرستان امام صادق (ع) و شرکت فعالانه در انجمن اسلامی ادامه داد.

زمستان سال ۶۱ با یک گردان از نیروهای رزمی شهر به جبهه عزیمت کرد و در عملیات والفجر مقدماتی به عنوان بی سیم چی گردان تا آخرین توان خود به مبارزه پرداخت و در فروردین سال ۶۲ به جهت تحصیل علوم اسلامی به حوزه ی علمیه ی اصفهان رفت و پس از چند ماه به زادگاه خویش بازگشته و در حوزه ی علمیه ی شهر خود تحصیل را دنبال کرد.

سال بعد برای چندمین بار به جبهه اعزام شده و در منطقه ی زبیدات و پاسگاه زید به نبرد با جنایتکاران بعثی پرداخته و در همان سال همراه با دروس حوزه، دروس دبیرستان را به پایان رسانده و موفق به اخذ دیپلم شد. در سال ۶۴ در کنکور سراسری شرکت کرد و در رشته ی ادبیات فارسی قبول و به دانشگاه علامه طباطبایی تهران راه یافت.

شهید ما که از روح بزرگی برخوردار بود، دروس دانشگاه او را قانع و اشباع نکرده و همگام با دانشگاه به دروس حوزه اشتغال داشته و رابطه‌ی نزدیکی را با حوزه ی علمیه قم برقرار کرد و  به صورتی که جامع بین حوزه و دانشگاه بود.

با آغاز عملیات غرورآفرین والفجر ۸ طاقت نیاورده و به شهر آزاد شده ی فاو عزیمت کرد و پس از چند ماه حضور در میان یاران به دانشگاه برگشت و در این میان همیشه از فراق یاران رنج می برد تا اینکه در زمستان سال ۶۵ برای آخرین بار به سوی میعادگاه عاشقان شتافت و در عملیات کربلای ۴ که زمینه ساز پیروزی های عظیم در عملیات کربلا ۵ و ۶ بود در چهار دی سال 1365 در حالیکه بیش از ۲۰ بهار از زندگی پربارش نمی گذشت به آرزوی دیرینه خود نائل شده و مرغ روحش به ملکوت اعلی پیوست.

قسمتی از دست نوشته های شهید

هجوم اقشار میلیونی مردم مسلمان ایران، پس از فتوای امام (ره)، به سوی جبهه ها بیش از پیش ابعاد گسترده ای می یافت، مسئولین در تدارک عملیاتی دیگر بودند، از هر سوی ایران، نیرو به جبهه فرستاده می شد، در آن روز، شهر کوچک ما برای اولین بار، گسترده تر از قبل، یک گردان نیرو، به جبهه اعزام کرد.

پس از چند روزی اقامت در پایگاه های مختلف، بالاخره ما را در تیپی به نام امام حسین جای دادند، در این مکان، ما مشغول عملیات های مقدماتی جهت آمادگی بهتر برای حمله شدیم، اینجا بود که طی برخوردهایی در تحت عنایات خداوندی، بلکه یک روح بس بزرگ، دوست شدم، هنگامی که آن خاطرات را تداعی میکنم بلافاصله لبخند مسعود او در نظرم مجسم می شود. چند روزی بود که ما فقط همدیگر را میدیدیم بدون اینکه با هم صحبت کنیم، در اولین برخوردمان بدون اینکه قبلا همدیگر را دیده باشیم، به رخسار همدیگر لبخند میزدیم این رویه شاید بیش از دو هفته می گذشت و ما هر وقت یکدیگر را میدیدیم. تا اینکه تیپ، ما را به مرخصی ده روزه ای فرستاد و جهت استراحت به سمت شهر و منزلمان حرکت کردیم.

 بالاخره ده روز گذشت و همگی به مقر اصلی خویش برگشتیم. منتظر بودم گروهانی که او عضو آن بود، بیاید چند روز گذشت و از آن خبری نبود تا اینکه خبر آوردند که گروهان آنها نمی آید. از خودم سخت متنفر بودم که چرا به او نزدیک نمیشدم، شاید وجاهت و متانتش مانع از آن بود که من به او نزدیک شوم محبتش داشت در دلم ریشه می دواند، هنگامی که به مسجد قرارگاه میرفتی نگاهی همراه با یأس، به جایگاه همیشگی او می انداختم و می نشستم. روزها میگذشت و یاد آن پسر، مرا در خود فرو می برد.

 تا این که از طرف فرماندهان، به یکی از برادران، ماموریت داده شد، جهت اطلاع از گروهان مالک اشتر به شهر آنها بروند. بعد از گذشت چند روز، اطلاع کسب نمود که آن گروهان به دلایلی نمی تواند فعلا به مأموریت ادامه دهد. همین که حامل خبر، از چادر فرماندهی بیرون آمد، دیده اش به من افتاد و به طرفم آمد و نامه ای را از مسعود نورمحمدی به دستم داد، فهمیدم از اوست، زیرا قبلا اسمش را از دیگران جویا شده بودم.

از خوشی در پوست خود نمی گنجیدم، آنقدر نامه را خواندم که آن را حفظ شدم، هر بار که نامه را می خواندم علاقه ام به او بیشتر می شد، در این نامه، ضمن ابراز علاقه، دریایی از سخنهای اخلاقی آمده بود. در این نامه، آن چنان خود را کوچک جلوه داده بود و از دل بی قرارش، سخنانی تراوش کرده بود که خدا می داند، تمام بدنم را می لرزاند.

در قسمتی از این نامه آمده است: فعلا دلم می خواهد گریه کنم برادرم  چقدر اخلاص، عرفان، عشق به خدا را دوست دارم. یک لحظه دعا و گریه خالصانه و احساس نزدیکی به خدا و عشق ورزیدن به او را به تمام دنیا و آخرت نمی دهم.

امیدوارم باز همدیگر را ببینیم و همدیگر را دوستانه در آغوش بکشیم و خیلی ناراحت بودم، می خواستم چند روزی مرخصی بگیرم و به شهرستان بروم ولی در آماده باش به سر می برم.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار