معرفی کتاب؛

«سالهایی که رفته بودم»

کتاب «سالهایی که رفته بودم» (شهدای محله ما) زندگی نامه شهدای محله امام خمینی اردبیل است که توسط «توران قربانی صادق» به نگارش در آمده است.
کد خبر: ۴۵۳۹۲۲
تاریخ انتشار: ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۰ - ۰۴:۴۳ - 06May 2021

«سالهایی که رفته بودم»

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از اردبیل، «سالهایی که رفته بودم» (شهدای محله ما) عنوان کتابی است که به زندگی‌نامه شهدای محله امام خمینی اردبیل می‌پردازد. این کتاب به قلم توران قربانی صادق در 127 صفحه به نگارش در آمده است.

«سالهایی که رفته بودم» توسط انتشارات «خط هشت» در سال 1396 و به سفارش و حمایت اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس استان اردبیل چاپ و منتشر کرده است.

برشی از متن کتاب:

شهید غواص «التفات نی‌زنی»

در سیزدهم خرداد ماه 1345 در اردبیل به دنیا آمدم. پدرم محمد و مادرم ریحانه آسیابانی نام داشت. پدرم پیر مرد درستکاری بود که حلال و حرام زندگی را رعایت می­‌کرد. در زمین زراعی دیگران کار می­‌کرد و خرج اهل و عیالش را در می­‌آورد. همسر اولش از دنیا رفته بود و بچه­‌هایی که از او داشت همگی ازدواج کرده بودند­. با مادرم که او هم نزدیک پنجاه سال داشت ازدواج کرده بود که در روزگار پیری تنها نباشد.

مهربانی و اخلاق خوب مادرم همه را مجذوب می­‌کرد.خانه­‌ای کاهگلی کوچکی داشتیم با چند راس گوسفند و گاوی شیرده که با فروش شیرش به امرار معاش پدرم کمک می­‌کردیم. مادرم مسئول رسیدگی به این امور بود. وقتی کار در مزارع به پایان می­‌رسید پدرم به کارگری ساختمان می­‌رفت.

هر چند این شغل برایش بسیار سنگین بود اما کاریش نمی­‌شد کرد. اهل محل هر وقت به خانه­‌مان می آمدند غیر نقدی کمکمان می­‌کردند. یک روز مادرم بر حسب عادت به خانه یکی از همسایه­‌هایمان رفت و با نگرانی شکم بر آمده­اش را نشان زن همسایه داد و گفت: ببین انگار غده است­؛ نکند در سن پیری زمینگیر شوم!! زن همسایه دلداریش داده و او را نزد دکتر برد، آزمایش که کردند با کمال ناباوری فهمیدند مادرم مرا باردار است.

از نظر ظاهری بچه درشت هیکلی بودم که باورکردنی نبود. با تولد من گویا وضع اقتصادی خانواده­‌ام روز به روز بدتر شد. خیلی زود بزرگ شدم و حسابی دوست و آشنا پیدا کردم. از دید مردم محله نفر اول محبوبیت بین کودکان بودم. بچه شلوغی بودم که یک جا بند نمی­‌شدم.

همسایه‌­مان می­‌گوید: التفات هر چه می­‌خواست مادرش زود فراهم می­‌کرد. اما شلوغ کاری‌هایش هیچ وقت رنگ و بوی قباحت و بی­شرمی و مخالفت با شرع را نداشت. کم می­‌خوردم و کم می­‌خوابیدم؛ لذتی که از زندگی می­‌بردم تنها بازی کردن با دوستان و همبازی‌هایم بود. در زمستان و تابستان با پای برهنه در کوچه­‌های محله توپ بازی می­‌کردم.

اهل دعوا هم بودم، امکان نداشت کسی حریفم شود. سرعت و هوش عجیبی داشتم­. حتی با پسرهای بزرگتر از خودم هم در می­‌افتادم، مخصوصاً وقتی که پای ناموس مردم در میان بود!! در مدرسه هم دست از شیطنت­‌هایم برنداشتم؛ مثل دریایی طوفانی پر جنب و جوش بودم.

مراقب بچه­‌های کوچک بودم که کلاس بالایی­‌ها اذیتشان نکنند. مرگ پدرم در این سال‌ها ضربه روحی بزرگی بر من وارد کرد. برای گذران خرج زندگی خود و مادر پیرم درس و مدرسه را بی­‌خیال شده و به سراغ کار رفتم. مادرم هم یکی از اتاق‌هایمان را به خانواده­ای اجاره داد تا کمک خرجمان باشد.

در این دوران بود که شخصیت آرام من شکل گرفت. عوض شدم و به پسری متین و مودب و باوقار تبدیل شدم که باورکردنی نبود. دیگر در برابر بزرگترین توهین­‌ها صبور، ساکت و بخشنده شده بودم­. سرهنگ کاظم زارع ولی محمدی می­‌گوید­: اگر مستقیم به صورتش نگاه می­‌کردی از خجالت و شرم سرخ می­‌شد و سرش را پایین می­‌انداخت.

کار می­‌کردم و از کمک به دیگران غافل نبودم. اگر در خانه دوست و آشنایی کار بنایی پیش می­‌آمد انجام داده و مزد نمی‌­گرفتم. دوران بلوغ فکری من مصادف شده بود با حمله عراق به کشورم! از طریق دوستانم که مرتب به جبهه­‌های جنگ می­‌رفتند با فرهنگ فرا گیر ایثار و شهادت آشنا شده بودم.

نمی‌­توانستم خودم را از دوستانم و آرمان‌هایشان جدا تصور کنم. مخصوصاً از تعدادی که عازم منطقه جنگی شده و به شهادت رسیده بودند. مادرم به شدت به من وابسته شده بود. کار موقتی در کارخانه­‌ای دور از شهر پیدا کرده بودم که برای خاطر دوری از مادرم رهایش کردم.

عزمم را جزم کردم که به جبهه بروم. در بسیج ثبت نام کردم و دوره آموزش نظامی دیدم برای مدتی همراه دیگر اعضای پایگاه مسجد در کوچه و خیابان محله کشیک می­‌دادم­. یک شب که نوبت پست من بود در پشت تنها پادگان شهر که به تازگی شهرک سازی می­‌کردند با تجمع عده­‌ای جوان مواجه شدم که آتش روشن کرده بودند و بزن و بکوب راه انداخته بودند.

از کارشان عصبانی شدم که رعایت نمی­‌کنند؛ جنگ بود و اوج خاموشی­‌های شبانه­ که هم برای صرفه­‌جویی مصرف برق در زمان تحریم­‌ها  بود و هم برای بدور ماندن از حملات دشمن­! ابتدا می­‌خواستم بروم و تذکر بدهم­، با این که مسلح بودم اما این کار را نکردم و به پایگاه رفتم و اطلاع دادم­ و همراه یکی از معتمدین محله­‌مان عمو کاظم و سید حسین موسوی که در آن جا مستقر بودند به محل تجمع برگشتم.

نگران روشنایی کاذبی بودم که به راه انداخته بودند­، مردم در ساعات خاموشی حتی یک شمع هم روشن نمی­‌کردند و به زیرزمین خانه‌­ها و یا جای امن می­‌رفتند و این از خدا بی‌خبرها در چنین اوضاع و احوال مملکت که امکان بمباران‌های هوایی می‌رفت چنان بساط عیش و عشرتی بپاکرده بودند که آن سرش ناپیدا!!

هر چند تعداد نفراتشان زیاد بود اما از حرکاتشان مشخص بود که حال و روز خوبی ندارند. با هجوم از سه جهت با شلیک هوایی به نزدیکشان رفتیم و همگی را در اتاق ساختمان نیمه کاره­ای به محاصره انداختیم­. به صدای تیر هوایی از پادگان با چندین دستگاه جیپ نظامی نیرو به آن جا آمدند و همگی را دستگیر کرده و بردند. چند ماه بعد به منطقه جنگی اعزام شدم. در عملیات‌های مهمی در کنار دیگر رزمندگان با دشمن جنگیدم.

یاد گرفته بودم که در مقابله با دشمن از ترفند سنگر به سنگر استفاده کنم­، که دشمن خیال کند نفرات ما بیش از حد تصورشان است. در عملیات کربلای 4، والفجر 8 و بدر آنقدر آر پی جی زده بودم که از گوش‌هایم خون می­‌آمد. ­خیلی خوش‌قدم بودم تا پایم به جبهه می­‌رسید عملیات تازه­ای شروع می­‌شد.

اعتقاد داشتم تا زمانی که جنگ هست من هم هستم!

سرهنگ کاظم زارع ولی محمدی در وصف رشادت و شجاعت من می­گوید: نی زنی غواص ماهری بود! خط شکن؛ او بعد از عبور از آب با دشمن می­‌جنگید و راه را برای نیروهای خط شکن باز می­‌کرد، در رودخانه­‌ای شنا می­‌کرد که خروشش قادر بود ماشینی چند تنی را با خود ببرد.

بهروز صمدی فرد می­‌گوید­: یک روز غروب که کنار سد دز نشسته بودیم التفات حال عجیبی داشت متفاوت از روزهای قبل بود نگاهم کرد و گفت­: گناهان زیادی کرده­‌ام من لیاقت شهید شدن ندارم به خدا اگر این بار شهید نشوم دیگر به جبهه نخواهم آمد.

آخرین اعزامم در عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه بود؛ در شب نوزدهم دی ماه 1365 برای انتقال دو نفر از دوستانم به آن سمت رودخانه رفتم و پیکر هر دو شهید را به سمت خودی­‌ها برگرداندم، چند نفر دیگر از شهدا مانده بودند، نتوانستم با وجدانم کنار بیایم!

برای این که به نفس خودم ثابت کنم که برای رضایت خدا این کار را کرده‌­ام نه برای دوستی و هم محله­‌ای بودن؛ دوباره به آب زده و پیکر شهیدی را که هویتش را نمی­‌شناختم به سمت خودی­‌ها آوردم، که دشمن مرا از ناحیه سر مورد اصابت گلوله قرار داد و من شهید شدم.

بهروز صمدی فرد می­­‌گوید­: گفته بود بعد از شهادتم به سراغ عکسم بروید؛ او جز اولین نفراتی بود که به آب زد. پشت عکسش وصیت نامه خودش را نوشته بود­: من یتیم بودم و درد یتیمی را می­‌فهمم که چیست! هرچه دارم به آن­ها بدهید.

متاسفانه مادرم بعد از شهادتم دچار جنون شد­، به هر کس که می‌­رسید. می­‌گفت: پسرم را ندیدی؟ التفات چرا نمیاد!؟ مدت زیادی طول نکشید و مادرم از دنیا رفت.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار