معرفی کتاب؛

«ب مثل بابا ع مثل عشق»

کتاب «ب مثل بابا ع مثل عشق» روایت‌گر داستانی با موضوع رزمندگان مدافع حرم، به قلم «فرانک انصاری» به رشته تحریر در آمده است.
کد خبر: ۴۶۸۵۶۴
تاریخ انتشار: ۰۶ مرداد ۱۴۰۰ - ۰۴:۴۱ - 28July 2021

«ب مثل بابا ع مثل عشق»

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از اردبیل، «ب مثل بابا ع مثل عشق» داستانی با موضوع مدافعان حرم در رده سنی نوجوانان است که به قلم «فرانک انصاری» در ۱۱۹ صفحه گردآوری و تدوین شده است.

این کتاب را انتشارات «خط هشت» در سال ۱۳۹۸ به سفارش و حمایت اداره‌کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان اردبیل چاپ و منتشر کرده است.

برشی از متن کتاب:

دیوار پر بود از بنر تسلیت و اعلامیه‌ شهید، بابای سارا لباس نظامی بر تن داشت، می‌خندید.

چیز تلخی دوید توی گلویم و داخل خانه خانومی داشت سوره‌ی الرحمن می‌خواند و مامان سارا با چشمان گود رفته، به دیوار تکیه داده بود.

با دیدنم از جا بلند شد و با گریه بغلم کرد و خوش آمد گفت و من نتوانستم آرام باشم.

 پا به پایش اشک ریختم و همراه قرآن‌خوان زیرلب «فبای آلای ربکما تکذبان» را زمزمه کردم و در اتاق چشم گرداندم.

شمع سیاهی کنار عکس شهید، درحال سوختن بود که مادر سارا چادر مشکی‌اش را روی سر جا به جا کرد: «سارا این چندروزه خودش و توی اتاق زندانی کرده، گریه هم نمی‌کنه. نمی‌دونم از این به بعد چی می‌شه؟».

سرم را تکان دادم و زل زدم به عکس شهید که یک دفعه همه‌ تصویرها مقابلم تیره و تار شدند.

حالا به جای عکس پدر سارا، عکس سعید داخل قاب بود با خالی که کنار لب داشت و سیاهی چشمانش که همیشه با آدم حرف می‌زد و مثل همیشه می‌خندید.

در و دیوار خانه و بنر عزاداری و همه‌چیز دور سرم چرخید و قلبم دوباره تند تپید و چشم‌هایم خیس اشک شدند و این‌بار از ته دل گریه کردم.

پاهایم را که روی برف‌های یخ‌زده گذاشتم؛ غیژغیژ صدا کرد و من از درون سبک شده بودم و دوست داشتم تا خانه پیاده روی کنم. از دهنم بخار سردی بلند می‌شد و ماشین‌ها به کندی حرکت می‌کردند و توی کوچه پراید سفیدی میان انبوه برف‌های تلنبار شده گیر کرده بود.

چند نفری از توی خیابان دویدند و ماشین را هل دادند و چند پسر بچه توی پیاده‌رو در حال درست کردن آدم برفی بودند و لپ‌های‌شان از سرما قرمز شده بود.

لبو فروشی، گاری لبو را هل می‌داد و در حالی که بخار از لبوها برمی‌خاست؛ شعر می‌خواند: «لبو لبو. شیرینه لبو».

بوی لبو که توی دماغم پیچید؛ هوس خوردنش را کردم. به کوچه‌مان که رسیدم، مامان پشت پنجره بود. برایش دست تکان دادم. با دیدن من پرده را کشید و داخل اتاق رفت.

فردا دوباره می‌رفت ماموریت شهرستان. ساکش را آماده کنار در گذاشته بودم. این روزها حس می‌کردم جور دیگری شده‌ام. خودم را زدم به خواب. دوست داشتم صدای خروپفش را بشنوم.

سعید وقتی دید خوابیده‌ام‌، یواشکی از تخت بیرون آمد و وضو گرفت. بعد هم ایستاد به نماز. پشت در ایستادم به تماشایش که زیرنور شبخواب، رکوع و سجده می‌کرد.

احساس کردم، این نماز با نمازهای دیگرش فرق دارد. پس از نماز به سجده رفت و من پشت شانه‌های لرزانش، تنها دو کلمه از حرف‌هایش را شنیدم «شهادت... سوریه».

قلبم تیر کشید. پاهایم لرزید و همان‌جا پشت در وا رفتم. چکار می‌توانستم بکنم؟ آیا حق داشتم که او را به زور پیش خود نگه دارم؟ اگر این کار را می‌کردم، آیا خودخواه نبودم؟

شاید خودم مقصربودم. از همان روزی که دلم را برد؛ باید فکر این روزها بودم. شاید هم تقصیر بابا بود!

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها