همسر رزمنده دفاع مقدس و مبارز انقلاب اسلامی؛

ما برای رضای خدا می‌جنگیم، مشکلات که چیزی نیست

همسر سید عبدالکریم حجازی گفت: حال مشکلات در شهری که خانه و کاشانه اصلی آدم زیر آتش و خمپاره است و شوهر و پسر بزرگت هم به جبهه رفته باشند، برای زن، و بچه‌های قدو‌نیم‌قد خیلی زیاد بود؛ اما وقتی کسی بخواهد برای رضای خدا کار کند، این مشکلات برایش چیزی نیست!
کد خبر: ۵۰۲۴۳۳
تاریخ انتشار: ۰۶ بهمن ۱۴۰۰ - ۰۰:۴۰ - 26January 2022

ما برای رضای خدا می‌جنگیم، مشکلات که چیزی نیستبه گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، سید کریم حجازی از مبارزان پیش و بعد از انقلاب اسلامی و مسئول و پایه گذار بنیاد شهید آبادان در جنگ تحمیلی بود که خاطرات او در کتاب «آبادان لین یک» نوشته شده است. همسر حجازی خاطراتی از مشکلاتش بعد از جبهه رفتن همسرش را روایت می‌کند که در ادامه می‌خوانید.

چند وقت بعد از اینکه پسر بزرگم آقا مهدی به جبهه رفت، دیدم یک کسی برایمان چند کارتون مواد غذایی، حبوبات و... آورد و گفت: «پسرتان رفته جبهه، ما دیدیم که سخت‌تان است، این‌ها را برایتان آوردیم.» من را بگویید، با دیدن جعبه‌ها و شنیدن این حرف آنقدر بهم برخورد و ناراحت شدم که جعبه‌ها را گذاشتم بیرون دم در و همه را پس دادم. به آن برادر‌هایی هم که این‌ها را آورده بودند، گفتم: «ما هر چقدر هم که نداشته باشیم، از هیچ‌کس هیچ چیزی نمی‌خواهیم و نمی‌توانم این‌ها را قبول کنم. من بچه‌ام را نفرستادم جبهه که این‌ها را برای من بیارین. بچه من هم مثل بقیه جوان‌ها برای رضای خدا رفته و ما هم راضی به رضای خدا هستیم. بچه‌های ما به‌خاطر این چیز‌ها که به جبهه نرفته‌اند؛ اصلاً و ابداً!» به هر حال مشکلات در شهری که خانه و کاشانه اصلی آدم زیر آتش و خمپاره است و شوهر و پسر بزرگت هم به جبهه رفته باشند، برای زن، و بچه‌های قدو‌نیم‌قد خیلی زیاد بود؛ اما وقتی کسی بخواهد برای رضای خدا کار کند، این مشکلات برایش چیزی نیست!

یادم می‌آید سه، چهار سال از شروع جنگ گذشته بود که نمیدانم حاج‌آقا به چه مناسبت آمد اصفهان. تلویزیون داشت برنامه‌ای از زیر قرآن رفتن رزمنده‌ها در شب عملیات را نشان می‌داد. من هم همان برنامه را تماشا می‌کردم، یک‌دفعه دیدم که این آقامهدی ما هم داشت از زیر قرآن رد می‌شد که راهی عملیات بشود. من یک‌دفعه دلم هری ریخت و قلبم فشرده شد. رفتم سریع تلویزیون را بغل کردم و شروع کردم اشک ریختن. بعد حاج‌آقا با تعجب من را نگاه کرد و گفت: «چی شد یهویی؟!» من بهش گفتم: «مگه ندیدی آقا مهدی رو از تلویزیون نشون دادن؟!» گفت: «خب، چیه مگه؟! اینم مثل بقیه بچه‌های مردم.».

ولی من هیچ‌وقت آن شب را یادم نمی‌رود که حاج‌آقا تا صبح هی توی حیاط قدم می‌زد و می‌گفت: «یک شب هم که ما آمدیم خانه، این‌طوری شد؛ شما این صحنه را دیدی!» معلوم بود که خودش هم دل نگران است. برای هر دوی ما شب سختی بود. چند وقت بعد از آن هم شنیدیم که در آن عملیات خیلی شهید دادند و ما هم خیلی نگران بودیم. در تمام مدتی که آقامهدی در آن جهبه بود، وضعیت اعصاب و خواب من کاملا به هم ریخته بود و آن‌قدر حالم بد شده بود که توی خواب کم‌کم شروع کردم به تشنج کردن و هذیان گفتن. بعد رفتم دکتر، ولی دکتر‌ها نفهمیدند که من چه مشکلی دارم.

انتهای پیام/ ۱۴۱

نظر شما
پربیننده ها