برش کتاب/

برخورد افراد دموکرات کردستان با خلبان ایرانی

چهل‌خاطره از لحظه اسارت رزمنده‌های ایرانی در کتاب تابستان ۱۳۶۹ به روایت مرتضی سرهنگی لحظات نابی از دوران دفاع مقدس را ثبت کرده که برخورد افراد دمکرات کُردستان با خلبان ایرانی یکی از درس‌آمیزترین لحظات آن است.
کد خبر: ۵۴۹۱۸۱
تاریخ انتشار: ۱۵ مهر ۱۴۰۱ - ۰۲:۰۰ - 07October 2022

برخورد افراد دموکرات کردستان با خلباندایرانی/ تو مزدور خمینی هستی!به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، چهل‌ خاطره از لحظه اسارت رزمنده‌های ایرانی در کتاب تابستان ۱۳۶۹ به روایت مرتضی سرهنگی لحظات نابی از دوران دفاع مقدس را ثبت کرده که برخورد افراد دمکرات کُردستان با خلبان ایرانی یکی از درس‌آمیزترین لحظات آن است که نشان دهنده نگاه این حزب نسبت به نیروهای نظامی ایرانی است.

در بخشی از این کتاب آمده است:

تا آن لحظه فکر می‌کردم دست خودی‌ها افتادم و مشکلی نخواهند داشت. فکر کردم آن‌ها ایرانی هستند و مرا به بیمارستان می‌برند و دوا و درمان می‌کنند. اما گویا قصه طور دیگری رقم خورده بود.

تفنگ را از دستان بابا، که بشدت جوگیر شده بود، گرفتند و مرا کشان کشان به داخل یکی از سیاه چادرها بردند و وسط چادر روی گلیمی خواباندند و خودشان دو تا دور نشستند. همه بهت‌زده و دیدن من در آن وضعیت متعجب بودند.

چادری که مرا به آن برده بودند، سیاه چادر و بزرگی بود که گلیم ساده ای کف آن پهن شده بود. بوی تند روغن حیوانی به مشام می رسید. اجاقی با قلوه سنگ های بزرگ وسط چادر درست کرده بودند که کسی سیاهی رویش بود و کنار اجاق، سه پایه آهنی قرار داشت که مَشکی به آن آویزان بود. در گوشه دیگر چادر، چند دست رختخواب و لوازم اولیه زندگی، مثل دیگ و کاسه دیده می‌شد.

در میان افراد توی چادر، پیرزن بود که با نگرانی به من خیره شده بود. او دست آری به سر بسته بود و لباس کردی به تن داشت. گاهی با لهجه کردی به افراد توی چادر چیزهایی می گفت و من فقط از نگاهش می فهمیدم درباره من حرف می زند.

به جز خستگی و کوفتگی، احساس تشنگی داشتم. این تشنگی مال قبل از پرواز بود و با مجروحیت و خون‌ریزی‌ام بیشتر شده بود. دهانم خشک شده بود؛ جوری که تاب تحمل آن را نداشتم.

همان مردی که چشمانش آبی بود و بهتر از بقیه فارسی حرف می‌زد، به من نزدیک شد و کنارم نشست. چند لحظه‌ای به من خیره شد و با غروری خاص گفت: به حوزه استحفاظی حزب دموکرات کردستان خوش آمدی!

_ مگر اینجا ایران نیست؟

_چرا!

_ من در خانه خودم هستم، این که خوش آمد گویی ندارد!

یکی از افراد چادر به کردی چیزی بهش گفت و گو ساکت شد.

گفتم: "تشنه‌ام. آب می‌خواهم."
با بی تفاوتی گفتند: "نمی توانیم به تو آب بدهیم!"

از بی‌خیالی‌شان عصبانی شدم. گفتم: "عجب شمرهایی هستید، آب هم به آدم نمی دهید؟"

صدای رحم از طریق چاپ درمی‌آمد. نای حرف زدن نداشتم. با این حال بار دیگر محکم‌تر گفتم: "آقا من تشنه‌ام، آب بدهید!"

گفتند: "ما دستور نداریم به آب بدهیم!

آن‌ها می‌دانستند آب برای خون‌ریزی بد است. برای همین بهم آب ندادند. اما چون فارسی خوب بلد نبودند، نمی‌توانستند منظورشان را درست برسانند. وقتی دیدند زبان من باز شده و می خوام حرف بزنم، رفتند شخصی را آوردند که فارسی را روان حرف میزد؛ جوانی قدبلند که لباس کردی خوش‌رنگی به تن داشت. یک قبضه کلت کالیبر ۴۵ به کمر بسته بود و مچ پا تا زیر زانو را نوار سفیدی، مثل باند، بسته بود. وقتی کنارم نشست، انگار فارسی یادش رفت. به کردی چیزی گفت که نفهمیدم.

چند لحظه بعد، به من نزدیک شد و با تکه پارچه‌ای کهنه و رنگ و رو رفته، بازوی چپم را محکم بست و گفت: "چیزی لازم نداری؟"

_آقا جان، من تشنه‌ام. فقط آب می خواهم.
_ شما خون‌ریزی داری، زخمی هستی، صلاح نیست الان آب بخوری.

بعد رفت و یک استکان چای آورد. پارچه‌ای را مچاله و در آن فرو کرد. بعد چلاند و گرفت طرفم و گفت: "بگذار روی زبانت." پارچه را گرفتم و گذاشتم روی زبانم. لبم که تر شد، عطتشم فروکش کرد و کمی آرام شدم. پرسیدم: "ما کجا هستیم؟ شما که هستید؟ چه کاره‌اید؟"

_ ما افراد حزب دموکرات کُردستان هستیم. تو کی هستی؟
_ من خلبان ایرانی هستم. به ارتش اطلاع دهید هواپیمای ما سقوط کرده و من اینجا هستم.
_ ما با ارتش سر جنگ داریم. کجای کاری؟
_ ای بابا، پس دیگر گرفتار شدم؟!

دیگر حرفی برای گفتن نمانده بود. تقریباً ۲۰ دقیقه نیم ساعتی در سکوت گذشت. مانده بودم چطور حالی‌شان کنم که زودتر خبر سقوط و زنده بودنم را به ارتش بدهند.

جوان قدبلند به بقیه چیزی گفت که باعث شد یکی از افراد بیرون برود و پس از چند دقیقه قایق و سایر وسایلم را توی چادر بیاورد و کنارم بگذارد. بعد گفتند: "جمع و جور کنید فرمانده ها آمده اند."

چند دقیقه بعد، صدای پای چند اسب آمد و بعد پنج نفر با لباس‌های کردی شیک و اتوکشیده آمدن توی چادر. دو دختر جوان نیز همراهشان بود که دست یکی‌شان ساکی با علامت صلیب‌سرخ بود.

همه افراد، بدون استثنا، نارنجک و کلت‌های کالیبر ۴۵ به کمر داشتند. از سلاحی که حمایل کرده و نارنجک‌هایی که به کمر بسته بودند، معلوم بود از رده‌های بالای تشکیلات‌شان هستند.

دیسیپلین داشتند و فارسی خوب حرف می زدند.

قبلاً در ماموریت‌هایی که رفته بودم، چیریک‌ها و کماندوهای کُرد یا افراد کُردی را که با ارتش ما هماهنگ بودند، دیده بودم، اما دختر چریکی ندیده بودم.

با ورود آنها دیگران کنار رفتند. مردی مو بور بین‌شان بود که به‌خوبی فارسی صحبت می‌کرد. خودش را کاک‌رسول معرفی کرد و به فرد کناری‌اش اشاره کرد و گفت: "ایشان هم کاک‌محسن است."

و این‌طوری تک‌تک همراهانش را معرفی کرد و در ادامه پرسید: "شما کی هستید؟"

_ من خلبان ایرانی هستم.
_ ما می‌خواهیم جیب‌های شما را بگردیم. وسایل شما باید پیش ما باشد.

بی‌هیچ اعتراضی با دست اشاره به جیب‌هایم کردم و گفتم: "بفرمایید، هرچه دارم مال شما!"

مردی کوتاه قد در یک طرف و مردی بلند قد در طرف دیگر نشستند و جیب‌هایم را خالی کردند. کیف پول، کارت شناسایی، نقشه و مقداری خرت‌و‌پرت بود که همه را در آوردند. همه جای مرا زیر و رو کردند و پلاک را از گردنم درآوردند و آخر حلقه ازدواج و ساعتم. یکی از آن‌ها روی کاغذ اسم و مشخصاتو را نوشت و با طعنه گفت: "لر هم که هستی؟"

- بله لر هستم.

_ لری که آمده‌ای خلق کُرد را بمباران کنی؟
خودشان را با لرها از یک نژاد می‌دانستند. گفتم: " ما که خلق کُرد را بمباران کرده‌ایم ما برای دفاع از خلق کُرد آمده‌ایم و با عراقی‌ها می‌جنگیم. ما آمدیم جلوی عراقی‌ها را بگیریم."

نقشه را باز کردند و نگاهی به آن انداختند. نقشه منطقه غرب بود. از کرمانشاه شروع می‌شد تا اطراف سلماس و مرز ترکیه که همش با رنگ قرمز مشخص شده بود. کنار هر نقطه، طول و عرض جغرافیایی منطقه نوشته شده بود. مرد بلند قدی که کنارم نشسته بود، با دیدن نقاط قرمز روی نقشه، ابروهایش را بالا انداخت و سر را به علامت تأسف تکان داد و گفت: "به‌به‌به! این نقشه ماموریت شماست؟ پس شما آمده‌اید خلق کُرد را بمباران کنید؟"

_ کردستان هم گوشه‌ای از خاک ایران است. ما چه‌کار با خلق کُرد داریم؟

_ ایناها! این نقشه نشان می‌دهد قصد و هدف شما چه بوده. این نقشه گویای هدف ماست!

_ نخیر. اینجا ایران است ما هم برای دفاع از مردم ایران داریم می‌جنگیم. ملت کُرد هم ایرانی است و ما وظیفه داریم از آن دفاع کنیم. آن علامت‌ها طول و عرض جغرافیایی است این شهرها را نشان می‌دهد. برای این است که ما به دستگاه کنترل هواپیما این مختصات را بدهیم و بدانیم الان شهری که زیر پایمان است کدام شهر است. هرچند بیشتر این شهرها را می‌شناسیم و میدانی کجا و در چه موقعیتی هستند، برای اطمینان نقشه برمی‌داریم.

با ناباوری گفت: "حالا بدن مشخص می‌شود."
_ شما یک جوری حرف میزنید انگار من در کشور دیگری پرواز می‌کردم. شما باید خوشحال باشید، ما از بالا مواظب هستیم هواپیمای عراقی شما را بمباران نکنند.

مرد بلند قد گفت: "فعلاً که نقشه بمباران را از جیب شما درآوردیم." پرسیدم:" اسم شما چیه؟" با جدیت گفت: "من از شما سوال می‌کنم و شما فقط جواب می‌دهی!"

_ رفتار شما با من مثل اسیر است!
_ بله درست فهمیده‌ای، تو اسیر مهستی!
_ با دوستم چه کردید؟
با تعجب پرسید: "کدام دوست؟"
_ ما دو نفر بودیم.
_ ما یک چتر دیدیم، تو تنها بودی!
با اینکه در هوا خیلی دنبال سعید کشته بودم و اثری از اون یافته بودم، به دروغ گفتم: "من چترش را در هوا دیدم!"

با شنیدن این حرف ولوله‌ای در چادر افتاد. مرد بلندقد فوری به کُردی چیزی گفت و چند نفر از چادر خارج شدن و آنها را دنبال سعید فرستادند.

آن روزها عراق مرتب با توپخانه‌اش مریوان و بیشتر شهرهای مرزی را گلوله‌باران می‌کرد. اما این مسئله برای دموکرات‌ها مهم و درک کردنی نبود. برای آنها مبارزه و مقابله با دولت خود مهم‌تر از مبارزه با تهاجم عراقی‌ها بود.

بعد از مدتی، با ملایمت پرسیدم: "مگر شما ایرانی نیستید؟"

_ما کُردیم!
_ به‌هرحال از مردم ایران هستید. ما هم ارتش ایرانیم. کاری به مسائل سیاسی نداریم. ما فقط باید از چهارچوب مملکتمان دفاع کنیم
با تحکم گفت: "من با تو بحثی ندارم، بعدا مشخص می‌شود."

با حال و روزی که برای مانده بود، نباید با آن‌ها وارد این بحث‌ها می‌شدم. سعی کردم آنها را از اشتباه در آوردم و متقاعدشان کنم. اما هرچی گفتم، کاک‌محسن با توهین و تهدید جواب می‌داد. چشم‌هایش را ریز می‌کرد و خط و نشان می‌کشید و می‌گفت: "حالا مشخص می‌شود. شما مزدورهای خمینی هستید که آمده‌اید خلق کُرد را بمباران کنید." می‌رفت، یک دوری می‌زد و باز می‌آمد با دندان‌قروچه می‌گفت: "حالا صبر کن. بعدا مشخص می‌شود. این نقشه معلوم می‌کند برای چه آمده بودی. بگذار اسمت را از توی فهرست در بیاوریم، حقه‌ات معلوم می‌شود."

انتهای پیام/۱۲۱

نظر شما
پربیننده ها