به گزارش گروه سایررسانههای دفاع پرس، آدمها البته باید خودشان را آماده نگهدارند برای اینکه سال دیگر باز در چنین فستیوال فرهنگی شرکت کنند. اصلا نمایشگاه کتاب یک تحولی است که باید حداقل سالی یک بار باشد که مردم یادشان بیاید یک چیزی به نام کتاب هم وجود دارد و هنوز مانند دایناسورها به تاریخ نپیوسته.
از همان زمانی که از اتوبوس پیاده میشوی و میبینی همه آدمهایی که با تو در همان اتوبوس بودند به سمت نمایشگاه روانه میشوند دستت میآید که چقدر مردم به کتاب علاقهمند شدهاند.
تعداد زیاد علاقهمندان به فرهنگ و ادب زمانی بیشتر به چشم آمد که متوجه صف دریافت بُن شدم. صف انتظار برای گرفتن یارانه خرید یار مهربان!
تصور اینکه با این همه بانوی فرهنگی در آخرین نقطه از منتهیالیه غربی شیراز مواجه شوم، بانوانی که در صف بُن کتاب ایستادهاند، سخت بود، چه رسد به دیدن و تجربه آن، داشتم ذوق میکردم که چقدر این فرهنگ کتابخوانی دارد نهادینه میشود که دیالوگ خانمهای فرهنگی پشت سرم، تمام تصورات را بر هم زد.
کلمات خانم جوان که خطاب به هم صفیها گفته میشد، بادی بود که همه ابرهای خیال را از بالای سرم پراکنده کرد.
خانم جوان فرهنگی گفت: بهدنبال کتابهای کمک آموزشی برای آمادگی در کنکور ارشد هستم، خدا کند این همه در صف میایستیم، کتاب خوبی باشد که بخرم!
تقریبا یک ساعتی طول کشید تا توانستم بُن 60 تومنیام را با پرداخت 48 هزار تومان، دریافت کنم و با افتخار آن را به دوستم نشان دادم که چه موفقیتی! اما وقتی نگاهم به لیست بلند کتابها با تمام مشخصات که آماده کرده بودم برای صرفهجویی در وقت، حقارت 60 هزارتومان، ذوقم را کور کرد. وان یکادی خواندم و راهی سالنها شدم با این امید که همه کتابها را با همین میزان بُن، خریداری کنم و پیروزمندانه بازگردم.
به ساعتم نگاه میکنم، عقربهها به سرعت میچرخند و هنوز حتی یک کتاب هم از میان آن لیست بلند بالا از کتابهای شعر و داستان کوتاه و رمان پیدا نکرده بودم. یکی از انتشاراتیها که اصلا نبود و من سرگردان.
کتاب سفارشی دوستم، از کتابهای آلیس مونرو، هم زیر خط قرمز رفت و از لیست حذف شد، یعنی اینکه نیست.
مانده بودم با یکساعت وقت باقیمانده و سالن کتاب کودک و بنهایی که اصلا بهکارم نیامد! حالا مجبور بودم که کتابی بخرم، هرچند هیچ آشنایی با نویسنده و انتشاراتیاش نداشته باشم، از دست دادن فرصت نمایشگاه، تخفیف نمایشگاهی و بنها، تمام ذهنم را درگیر کرده بود و بی هیچ فکری، دنبال عناوین چشم گیر بودم!!
سالن کتاب کودک میزبان جمعیت زیادی بود، پدر و مادرهای جوانی که کالسکه به دست یا بچه به بغل و به دست یا به دوش، میان غرفهها میچرخیدند و گاه اسبابی برای بازی و گاه کتابی برای کودکشان میخریدند.
کتاب زیاد و غرفه زیاد و قاعدتا تکرار هم زیاد. یک کتاب سیندرلا را شاید در چندین تا انتشاراتی با طرح و رنگ مختلف دیدم. اصلا انگار سیندرلا قدیمی نمیشود و همه نسلهای دختران ایرانی با تصور چنین تحولی در زندگیشان بزرگ میشوند!
البته باید بگویم حوزه کتاب کودک و نوجوان خیلی پیشرفت کرده و اصلا مانند زمان ما نیست. حالا همه داستانهای زیبای شاهنامه به گونهای که برای کودکان قابل لمس باشد به صورت کتابهای مصور و به راحتی در اختیارشان قرار میگیرد.
یادم هست که زمانی آمدن کتابهای هریپاتر، چیزی مثل انقلاب بود برای همسالان ما، اصلا نمیدانستیم کتاب چیست که هری پاتر بهدادمان رسید و مسیری را باز کرد. جایی که کتابهای تکراری داستانهای ایرانی، دیگر خواندنی نبود. آن روزها شاید دلمان کتابهای ایرانی میخواست، اما کتابی نبود.
اما امروز در نمایشگاه، کتابهای مختلفی در حوزه فرهنگ ایرانی هست که میتواند به شناساندن فرهنگ این سرزمین به بچهها کمک کند، اما از سن و سال من گذشته و باید از کنارشان عبور کنم.
از حوزه کودک و نوجوان عبور میکنم به بخش زنان رسیدم! غرفههایی که پر بود از کتابهای آَشپزی، انگار که هنوز هستند کسانی که زنان را تنها در قامت آشپز با آن لباس خاص، میبینند! یا همه انتشاراتیها دست به دست هم دادهاند تا زنان خصوصا نسل جوان را به آَشپزهایی ماهر بدل کنند.
جایی در تبلیغات دستنویس غرفهها، با خطی درشت نوشته شده بود، سه کتاب آشپزی، فقط 5 هزار تومان و این هم قابل تامل بود. مثل کتابهای غرفه کودک که 4 تا 5 هزار تومانی هم داشتند. نمیدانم چرا به یاد دستفروشهای خیابان ملاصدرا افتادم که بساط جوراب پهن میکنند و صدایشان در گوش رهگذران، زنگدار میپیچد که سه جفت جوراب 5 تومن!.
کافی است یک نقطهای از نمایشگاه نوشته شده باشد 60 درصد تخفیف. جمعیت است که روانه میشود به آن طرف. اصلا ما ایرانیها در هر جایی که باشیم به تخفیف اهمیت ویژهای میدهیم. حالا کتاب باشد یا جوراب! مهم نیست، اینکه همراه با کلمه تخفیف باشد، حتما میشود چیز خوبی از میان آنها پیدا کرد. حتی اگر این 60 درصدیها همان کتابهای آشپزی و "چگونه بر سر درد خود غلبه کنیم" و این چیزها باشد.
حضور چند غرفه از انتشاراتیهای بینالمللی، نظرم را جلب کرد، غرفههایی با کتابهایی حجیم که فکر میکنی خیلی باید سنگین باشد، اما همینکه بلندشان میکنی، وزن سبک آنها حست را میگیرد، شاید همین است که در آن دیار، آمار کتابخوانها بالا میرود، این کتابها را میخوانند، حجیم و سبک! کتابهایی که کاغذهایش هم گلاسه نیست، ورقهای نازک. اینکه میشود به راحتی آنها را جابهجا کرد، بدون نگرانی از فشاری که سنگینی وزنشان به سرشانهها و دست وارد کند.
اما نکته مهم، آدمهای زیادی بود که مقابل این غرفهها، در میان کتابها با جنب و جوش، در حرکت و سکون بودند، آدمهایی که کتابها را کاملا میشناختند و در مورد خصوصیتهای مختلف هرکدام، از نویسنده گرفته تا انتشاراتی و محتوای کتابها بحث میکردند!
شاید به ذهنم هم خطور نمیکرد که افرادی باشند که کتابهایی به زبان اصلی را بخرند و بخوانند، گمانم این بود که فقط دکترها و دانشجوهای دورههای تحصیلات تکمیلی دانشگاههای دولتی، به سمت این کتابها بیایند که البته باید درسی و آموزشی و علمی باشد. اما در میان کتابها، عناوین مختلفی وجود داشت و چه استقبالی هم از آنها شده بود، ذوق کردم!
سالن حافظ هم پر بود از کتابهای مختلف، آنقدر که دوست داری مقابل بعضی انتشاراتیهای بایستی و ساعتها به کتابها خیره شوی، حتی نگاه کردن به عناوین و خواندن مقدمه کتابها هم دلنشین است، بهقدری که دل آدم غنج میرود!
آخرین کتابها را که نگاه میکنم، در آخرین غرفه، با وجود اینکه نتوانستهام تمام کتابهای مورد نظرم را بیابم، خصوصا کتابهای داستان کوتاه، سرشار از یک حس خوب هستم، حسی که کتاب به آدم میبخشد، بودن در نقطهای با این همه کتاب، دیدن آدمهایی که به هر دلیل و با هر منطق و هر بهانهای، مسافتی نسبتا طولانی را برای دید و بازدید کتاب آمدهاند.
اینکه یک روز تعطیل، میتوان با یک نمایشگاه کتاب، این همه آدم را سرگرم کرد و روزی خوشایند را برایشان، خاطره کرد، پر میکند همه وجودم را از یک غنج شادمانه.
معاون فرهنگی اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی فارس هم البته همین عقیده را دارد، اینکه برپایی نمایشگاههای کتاب، اقدامی است در مسیر نهادینه کردن فرهنگ کتابخوانی، اما همه اقداماتی که میشود انجام داد نیست.