روایتی داستانی از روزهای آغازین تهاجم عراق

راستی هیچ فکر کرده‌اید چرا صدام بعثی دیوانگی کرد و به سرزمین ما تاخت تا طاهره من به این روز و حال بیفتد؟
کد خبر: ۹۸۵۵۶
تاریخ انتشار: ۱۰ شهريور ۱۳۹۵ - ۱۱:۱۸ - 31August 2016

روایتی داستانی از روزهای آغازین تهاجم عراق

به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس،  دفاع مقدس بر ظرفیتهای فرهنگ و هنر ملی افزوده و در قالب گونههای متنوع ادبی- هنری در عرصههای گوناگون گسترش یافته است. داستان کوتاه با مضمون دفاع مقدس پر طرفدارترین گونهای است که تاکنون شاهد تولید آثار بسیاری از سوی هنرمندان خوش ذوق است. اختر دهقانی از جمله آنان است که با اهتمامی ستودنی به خلق آثاری در خور توجه به غنای ادبیات جنگ میافزاید. «زنی که هست و نیست» عنوان یکی از داستانهای کوتاه ایشان است که بزودی به همراه چند داستان دیگر منتشر خواهد شد. شخصیت اصلی و محور همه کنشهای این داستان را به سبک سایر کارهای دهقانی، یک زن شکل میدهد و داستان به تبلور هراس و مظلومیت زنان در جنگ اختصاص دارد.دهقانی میکوشد تا درون آشفته و پرغوغای قهرمانان داستان خود را نزدیک به واقعیت ترسیم کند از اینرو از نمادها و نشانهها کمتر بهره میبرد به همین دلیل کار او رنگ خاطره گرفته ونقد منتقدین را متوجه خود خواهد ساخت. درعین حال دهقانی در فرآیند معناسازی در روند داستان موفق عمل کرده گرچه به خوانشهای چند معنایی منجر نمیشود. داستان بر آن است تا تحلیلی گفتمانی از تاریخ جنگ بویژه روزهای آغازین آن را به دست دهد و از انسجام معنایی و  شکلی خوبی نیز برخوردار است.

طاهره گریه کرد و چسبید به گوشه اتاق. از دور، صدای وحشتناک ترکیدن گلولههای توپ، گوش و جان را مینواخت. تا آن­ موقع، چنان سر و صداهایی را فقط در فیلمهای سینمایی دیده بودم. وضع بغرنج طاهره را که دیدم فریادم را آوار کردم بر سرش:

- میشنوی؟! ....صدای توپ و تانک بعثیها انگار همین بغل گوشمونه....میخوای بمونی که سر برسن و غارتمون کنن؟!...مگه نشنیدی عموهادی چی گفت؟! ...نشنیدی؟... میگفت اینا روی قوم مغول رو هم سفید کردن و توی این یک هفتهای که به خاک کشورمون هجوم آوردن به هر دِهکورهای که رسیدن اونجا رو غارت کردن.... نشنیدی؟! .... میگفت دخترا و زنهای جوون رو هم با خودشون بردن.... نشنیدی؟!...
 

 طاهره ساکت شده بود اما سکوتش از هزار بار گریستن دردناکتر بود. رفتم کنارش. زانو زدم و نشستم. دستم را شانه کردم میان موهای بلند و قشنگش. انگار هنوز از حنابندان هفته قبل خیس بود. دلم برای خودم هم سوخت. عجب دامادی بودم من. هنوز یک هفته از عروسیام میگذشت. هنوز به زندگی مشترک با طاهره عادت نکرده بودم. هنوز صبحانه و ناهار و شام را میهمان مادرم بودیم که گفته بود: «دلم میخواد دستای عروسم تا چهل روز لطیف بمونه!»
 طاهره هنوز ساکت بود. این بار گفتم:

- طاهرهجان....به خاطر من برو، منم پشت سرت میام، این شلوغبازیها زود تموم میشه، صدام بدبخت رو زمینگیر میکنیم، برو، سلام من رو هم برسون به پدر و مادرت، بگو سوسنگرد امنیت نداشت آمدم چند روزی مهمونتون باشم.
 

 طاهره انگار حرفهایم را نمیشنید و در حال و هوای خودش غرق بود. این بار با لحنی غمگینتر گفتم:
- عمو داره میره اصفهان، میگم تو رو شیراز پیاده کنه، اگه نری شاید دیگه ماشین پیدا نشه واسه رفتن، این صدای تانک و توپی که میشنوی لحظه به لحظه کار رو سختتر میکنه....
 طاهره باز هم ساکت بود و نقطهای نامعلوم رو نگاه میکرد. بلندتر از قبل گفتم:

- طاهره!....طاهرهجان!....طاهره من!...کجایی گلم؟!....
 

 حدسم درست بود. او حکایت آرامش قبل از طوفان را داشت و بالاخره بغضش ترکید. لابهلای اشکهایش بریدهبریده شنیدم که میگوید:
- عجب عروس سیاهبختی بودم من...عجب قدم شومی داشتم برای این شهر. کاش مانده بودم شیراز، کاش...
 دلم نمیآمد ضجه زدنش را ببینم، دلجویانه گفتم:
- حالا که وقت این حرفا نیست، اگه بمونی شاید....
 طاهره مثل بمب ترکید و غرید:
- شاید چی؟!
 حرفش خیلی محکم بود، ترسیدم، آرام زمزمه کردم:

- آخه تو یه زنی، توی این وضعیت صلاح نیست بمونی اینجا، بعثیها پشت دروازه شهرن، من نگرانت هستم، میفهمی؟!
 

 طاهره خندید. خندهاش تلخ بود. گریهاش دیگر سر و صدا نداشت. آرام زنجموره میکرد. از حرفهای درهم و برهم او چیزی نمیفهمیدم. زیرزبانی چیزی میگفت. نمیدانستم نجوا میکند یا ناله. ناگهان انگار که چیزی را به خاطر بیاورد با صدایی بلند گفت:
- من نمیرم!...هیچجا نمیرم، میمانم همینجا، هرجا که تو باشی منم هستم!
 دلگیر از حرفش گفتم:
- طاهرهجان! سربازای دشمن دارن وارد سوسنگرد میشن، چرا متوجه نیستی، من نمیتونم ببینم که....
 حرفی را که میخواستم بگویم تا عمق فاجعه را نشان بدهم، بر زبانم نمیچرخید. طاهره، زُل زده بود به صورتم و گلایهوار گفت:

- مگه از روی جنازهام رد بشن که بخوان طرفم دستدرازی کنن!
 

 غیرتی شدم، حرفش تکانم داد، احساس کردم همه وجودم پر از غرور شد، گفتم:
- نقل این حرفا نیست طاهرهجان، اگه تو اینجا نباشی من خیالم راحتتره، بهتر میتونم جلوشون بمونم!
 صدای گلوله آنقدر نزدیک بود که احساسکردم از ابتدای خیابان ما شنیده میشود. صدای غرش تانکها انگار زیر گوشمان بود. رفتم به طرف چمدانی که پر از وسایل شخصی و اسناد و مدارک و مختصری هم طلا بود. چمدان را آوردم نزدیک طاهره، التماس کردم:
- جان امیر!....عموهادی نیمساعت دیگه که نماز ظهرش رو بخونه حرکت میکنه، بیا برو، بذار خیال منم راحت بشه...
 طاهره مثل اسپند روی آتش از جا پرید و آمد طرفم، عاقلاندرسفیه نگاهم کرد و با توپ و تشر گفت:

- ما رسم نداریم بیشوهر برگردیم خانه پدر! من، یا با تو برمیگردم یا جنازهام برمیگرده، بیشتر از این هم خودت رو خسته نکن، اگه حاضری با هم میریم...
 

 چارهای نداشتم، باید از میان شهرم و همسرم یکی را انتخاب میکردم. همسرم غریب بود. برای سربازی رفته بودم شیراز، روز جمعهای که مرخصی شهری داشتم و رفتم حافظیه او را برای نخستینبار دیدم، چادر قشنگی با گلهای سبز و آبی سرش بود، خوشم آمد، آنروزها خیلیها حجاب نداشتند، حکومت پهلوی طوری کار کرده بود که بیحجابی حرف اول و آخر بسیاری از زنها و دخترها بود آن هم مدتی پس از جشنهای دو هزار و پانصدسالهای که هدف اصلیاش دوری هر چه بیشتر مردم کشورمان از اسلام بود.

 دست خودم نبود. چادرش را آنقدر قشنگ با خودش داشت که دلم را لرزاند. احساس کردم گوهری پوشیده در صدف و دور از دست نامحرمان است. احساس کردم گمشده روح و جان من است. احساس کردم او میتواند آرامشی عظیم را نصیبم کند. دست خودم نبود. دلم پا گذاشته بود جلو.
 

 محوش بودم تا از حافظیه بیرون رفت. زنی میانسال همراهش بود. دلم گفت مادرش است. دنبالشان راه افتادم. آنسوی خیابان بعد از چهارراه اول پیچیدند توی کوچهای که اولش یک مغازه لبنیاتی بود، به خانهای که دیوار بلند و کاهگلی و درِ چوبی سبز داشت وارد شدند. پلاک خانه را یادداشت کردم و برگشتم حافظیه. به گلهای رنگارنگ باغچههای حافظیه خیره بودم و فکر میکردم در حال دیدن دخترک هستم. برگشتم پادگان. تصویرش از ذهنم بیرون نمیرفت. نمیدانستم کیست و چند ساله است. قشنگی چادرش در دلم جا خوش کرده بود.

 هفت ماه باقی مانده خدمتم به سرگشتگی گذشت. با کسب کوچکترین فرصتی به طرف حافظیه میدویدم. هیچوقت دخترک را نمیدیدم. میرفتم جلوی خانهشان. هیچوقت ندیدم از خانه بیرون بیاید.
 

 خدمت سربازیام که تمام شد نخستین کارم آوردن مادرم به شیراز بود. مادرم را به کوچهشان بردم و خانهشان را نشانش دادم. خودم رفتم حافظیه تا مادرم برگردد. ساعتی گذشت تا مادر با حیرت برگردد و بگوید:
- هیکلش درشته! چهاردهسال بیشتر نداره. مادرش گفت نمیدمش به راه دور. گفت اگه باباش راضی بشه شوهرش بدیم و پسرت حاضر باشه شیراز زندگی کنه حرفی نداریم!
 وضعیتی نداشتم که بیایم شیراز زندگی کنم. دو سال رفتیم خانهشان و التماس کردیم. انقلاب که شد بالاخره دلشان نرم شد. انقلاب، دلها را به هم نزدیک کرد. قرار شد مدتی نامزد عقدی باشیم و من تلاش کنم برای رو به راه کردن بساط یک زندگی ساده.
 چسبیدم به کار. صبح تا شب عرق میریختم. یا روی زمین کشاورزی خودمان کار میکردم یا روی زمین مردم. همه چیز را به خودم حرام کردم به خاطر ساختن یک زندگی. دست و بالم که اندکی باز شد گوشه حیاط خانه بزرگ پدری خانهای کوچک ساختیم و دست طاهره را گرفتم و آوردم سوسنگرد. زندگی مشترکمان که شروع شد خبرهایی از مرز عراق به گوش میرسید اما فکر نمیکردیم جدی باشد. یک هفته بیشتر از عروسیمان نگذشته بود که زمین و زمان به هم ریخت و شهرمان قیافه جنگی به خودش گرفت. زنها و بچهها دستهدسته از شهر بیرون میرفتند. جای ماندن نبود برای زندگی. فقط مردهای جوان و میانسال مانده بودند. طاهره هم باید میرفت اما نمیرفت. حرفش این بود که یا با هم میرویم یا اصلاً نمیروم.

 هیچکس، قصد ماندن نداشت. عمو هادی هم اگر نرفته بود به خاطر طاهره بود. منتظر بود طاهره را راضی کنم، که راضی نمیشد. عاقبت تصمیم گرفتم به خاطر همسر جوانم قید شهر را بزنم.
 

 خانه عموهادی دور نبود؛ باید میرفتیم بالای خیابان سراغشان. چمدان را که برداشتم طاهره هم جهید و دنبالم آمد. توی خیابان، سروصدای زیادی بود. عرقریزان تا خانه عموهادی رفتیم. مینیبوس قراضهای داشت و مسیر سوسنگرد- هویزه کار میکرد. ما را که دید از دور خندید. انگار فقط منتظر ما بود. پریدیم بالا. زنش و بچهها و دو نوهاش هم آمدند. عموهادی خوب گاز میداد به مینیبوسی که مثل خودش در حال اسقاط شدن بود. از شهر آمدیم بیرون. یک سرباز وسط جاده بود و با تفنگش ما را نشانه گرفته بود. عموهادی زد روی ترمز. مینیبوس ناله کرد و ایستاد. عموهادی داشت زیر لب نجوا میکرد؛ یا حضرت عباس!
 همه سرک کشیدیم روی جاده. سرباز تفنگ به­ دست آمد طرفمان. لوله اسلحه را گذاشت روی شیشه جلوی مینیبوس. عمو انگار داشت گریه میکرد که گفت:

- نگاش کن... عراقیه!
 

 ناباورانه به سرباز عراقی خیره بودیم که از کانال آب کنار جاده، دستهای دیگر شبیه او بیرون آمدند. چند لحظهای مات و مبهوت ماندیم. یکیشان که سیاهتر و مسنتر از بقیه بود آمد داخل مینی ­بوس. نگاه تند و شیطانیاش را دیدم که نشست روی طاهره. خندهای وقیح به صورتش نشست. خون، خونم را میخورد. دستش را دراز کرد به طرف بدن طاهره و با لحنی چندشآور و به عربی گفت:

- کجا فرار میکنی عروسک من؟
 

 خودم را انداختم روی طاهره. به عربی گفتم:
- کارش نداشته باش!

 سرباز عراقی تفنگش را گرفت طرفم. انگشتش را دیدم که رفت روی ماشه. صدای انفجار را هم شنیدم. بالای زانوی پای راستم سوخت. درد سختی دوید به همه پیکرم. فریاد زدم و چسبیدم به صندلیهای مینیبوس. طاهره انگار مرده بود. رنگ به صورت نداشت. صورتش شده بود مثل ماه؛ سفید و کمرنگ.
 
 سرباز عراقی دست طاهره را گرفت. دستم توان نداشت که دست سرباز عراقی را پس بزنم. زیر بدنم که کف مینیبوس ولو شده بود خیس و داغ بود. طاهره تکانی به خودش داد و دستش را از دست سرباز عراقی بیرون کشید و همین که خواست از مینی بوس بدود بیرون، قنداق چوبی تفنگ سرباز عراقی بر سرش نشست. چشمهایم بیش­تر از هر چیزی سیاهی میدید. سرباز عراقی را هم به سختی دیدم که طاهره را پیاده کرد. بقیه سربازها را هم انگار دیدم که آمدند دور طاهره. هلهله کشیدنشان را هم انگار میشنیدم. خواب به چشمانم فشار میآورد.
 

 وقتی فهمیدم در اردوگاه موصل عراق هستم و بهعنوان اسیر جنگی نگهداری میشوم اصلاً عکس­العملی نشان ندادم، من به تمام داراییام یعنی طاهره فکر میکردم و نمیدانستم او کجاست. درد تلخ این بیخبری و دلواپسی در همه دهسالی که در عراق اسیر بودم در وجودم موج زد و آزارم داد و بدتر از هر شکنجهای بود و فرسودهام کرد. حاضر بودم جانم را بدهم اما از طاهره خبری داشته باشم.
 10سال اسارت من در عراق طوری سپری شد که هر لحظهاش هزار سال بود، هزارسالی که من اینک با یک خط تمامش کردم چرا که هدفم گفتن از طاهره است نه اسارت خودم.

 شاید غمگینترین زندانی آزاد شده از بند رژیم بعثیصدام در جنگ تحمیلی، من بودم، چون هیچ نشانه و اثری از طاهره نداشتم. هیچکس هم از او خبری نداشت. انگار طاهره قطرهای آب شده و در اعماق زمین گم شده بود. آخرین لحظاتی که او را دیده بودم به همان روزهای ابتدایی تجاوز بعثیها به کشورمان برمیگشت که سربازان عراقی دور او میچرخیدند و هلهله میکشیدند.
 

 حکایت گم شدن طاهرهام حکایت ماجرای لیلی و مجنون شد و هر کسی حرفی میزد. اما پیری موسفید کرده حرفی کارگشا بر زبان آورد:
- حالا که هیچ خبری ازش نیست اگه زنده باشه باید در عراق باشه، باید بری اونجا دنبالش بگردی.

 حرفش فقط در مقام حرف، پذیرفتنی بود چرا که ارتباط ما با کشور عراق هنوز در حد صفر بود و امکان تردد مسافر از سوی دو کشور وجود نداشت.
 

 روز و روزگار گذشت و شاید خدا به خاطر طاهره من، مراد دل مردم کشورمان را به خاطر عشقی که به زیارت عتبات عالیات آن کشور داشتند، داد و بالاخره راه عراق باز شد و من هم توانستم راهی شوم به امید آنکه خبری از طاهره به دست آورم.

 همه زندگیام شده بود رفتن به عراق. دیگر شهره عام و خاص شده بودم. در شهرها و روستاهای مختلف عراق هر کسی از زنی تنها خبری داشت نشانیهایی از او به من میداد اما هیچکدام طاهره من نبودند.
 

 چرخ روزگار باز هم چرخید. تهمانده موهایم سفید شد. قامتم بیش از پیش خمید و رنجور شدم و عاقبت طاهره را دیدم؛ آن هم بعد از حدود نوزده سال!
 طاهره را تابستان 1378 در بغداد پیدا کردم اما کدام طاهره را؟ کنار یک بازارچه محلی دیدمش. نشسته بود گوشه پیادهرو، سیگار میفروخت. لحظهای که دیدمش قلبم میخواست از تپیدن بیفتد. انگار دنیا نصیبم شده بود. دویدم طرفش و خودم را انداختم پای بساطش. انگار غریبه دیده باشد خودش را جمع کرد و هیچ عکسالعملی که نشان بدهد مرا میشناسد نشان نداد. با بغض نالیدم:
- طاهره!
 اصلاً نگاهم نکرد. اینبار فریاد زدم:
- طاهره!.... طاهرهجان!.... منم... امیر... شوهرت.... سوسنگرد...
 طاهره بالاخره جوابم را داد، آن هم چه جوابی! با زبان عربی یک دنیا فحش و ناسزا نصیبم کرد و از رهگذران خواست مرا که مزاحمش شدهام از او و بساطش دور کنند.
 هر چه تلاش کردم فایدهای نداشت. از طاهره فقط جسمی فرتوت و چروکیده باقی مانده بود. انگار اصلاً مرا به یاد نمیآورد.
 رفتم سراغ مسئولان عراقی به امید کمک. حتی مشخصاتی از جسم طاهره را گفتم و آنان بخوبی با من همکاری کردند و پس از معاینات مختلف پزشکی گواهی دادند که آن زن همان طاهره من است اما...
 خدا لعنت کند صدام بعثی را که آن همه بلا بر سر طاهره من آورده بود، که آرزو کنم کاش هزار بار مرده بودم و در چنان وضعیتی او را نمیدیدم.
 پزشکان عراقی پس از جلسات مختلف اعلام کردند طاهره بر اثر ضربات سهمگین روحی، همه گذشتهاش را فراموش کرده و چیزی به یاد نمیآورد. اما من از عمق نگاه طاهره چیزی را میخواندم که هیچکسی قادر به خواندنش نبود؛ احساس میکردم طاهره با اختیار خودش همه گذشتهاش را فراموش کرده است.

 حالا در مدت این همه سال، روزگار من این گونه میگذرد؛ گهگاه میروم عراق، میروم سراغ طاهره، از دور نگاهش میکنم. گاهی خودم را هم نشانش میدهم و احساس میکنم نگاه او از دیدن من جان میگیرد. گاهی هم بعد از دیدنش خودم را پنهان میکنم و متوجه میشوم که با نگاهش مرا دنبال میکند. یک بار هم نشستم مقابلش و یکی از غزلیات حافظ را که خیلی مورد علاقهاش بود، خواندم. به خدا قسم دیدم چند قطره اشک به صورتش دوید، اما باز هم به من روی خوش نشان نداد.
 

 گاهی ردش را میگیرم و میبینم که شبها پس از خلوت شدن خیابان، فاصله کوتاه بغداد تا کاظمین را پشت سر میگذارد و روبهروی حرم، در مسافرخانهای که ابتدای یک بازار است اقامت میکند، اما هیچ اعتنایی به من ندارد.
 نمیدانم چه بر سر طاهره آمده است. نمیدانم پس از آنکه در روز سیزدهم مهر 1359 بعثیهای متجاوز هلهلهکنان طاهره را از مینیبوس عموهادی پیاده کردند چه بر سرش آوردهاند که او گمنامی را برگزیده و حاضر به معرفی خودش نیست.

 پاییز، برای من هیچ وقت قشنگ نیست. منی که باید این روزها با نوههایم سر و کله بزنم تمام سرگرمیام شده اینکه گاه و بیگاه بروم بغداد و بروم سراغ طاهره و عاشقانههایم را تنهایی و در حضور گُنگ او جشن بگیرم.
 

 راستی هیچ فکر کردهاید چرا صدام بعثی دیوانگی کرد و به سرزمین ما تاخت تا طاهره من به این روز و حال بیفتد؟

دنیا باید بداند بخاطر دیوانگی حیوانی وحشی به نام صدام چه بر سر طاهره من آمده است؛ زنی که هست و نیست!

منبع: روزنامه ایران

نظر شما
پربیننده ها