بخش دوم/ آزاده «محمد ابراهیم باباجانی» در گفت‌وگو با دفاع پرس:

شکنجه‌ای که ما را آرام می‌کرد/ وضو با نصف استکان آب

گاهی وقت‌ها آنقدر صدای نعره ما را مشمئز می‌کرد که خود را به در و دیوار می‌زدیم. بعثی‌ها می‌آمدند و می‌گفتند: چه خبر است؟ ما شلوغ می‌کردیم. آن‌ها هم با شلاق و بتون به جان ما می‌افتادند. هی ما را می‌زدند. وقتی کتک می‌خوردیم آرام می‌شدیم. بعد می‌گفتیم: شکنجه خودش دوای درد است.
کد خبر: ۳۱۸۰۶
تاریخ انتشار: ۰۴ آبان ۱۳۹۳ - ۰۸:۳۳ - 26October 2014

شکنجه‌ای که ما را آرام می‌کرد/ وضو با نصف استکان آب

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از ساری، بخش نخست این گفتوگو روز گذشته منشر شد. اکنون ادامهی آن گفتوگو با آزاده «محمدابراهیم باباجانی» را در ادامه میخوانیم:

زندان ابوغریب

 ما را در زندان استخبارات مدت کمی نگه داشتند و بعد به زندان مخابرات بردند و نزدیک به یک ماه و نیم انفرادی بودم با مسائل زیادی که برایم پیش آمد. آنجا ما را در غرفههایی که درهایش مثل گاوصندوق بود، نگهداری می کردند. این درها دریچه کوچکی داشت که از طریق آن با ما صحبت میکردند. شاید هم میخواستند در اصلی را باز کنند، می ترسیدند! از همان دریچه غذا می دادند. در آن غرفه کوچک دستشویی هم  تدارک دیده بودند که کسی بیرون نرود. یک دوش آب هم گذاشته بودند که هیچ وقت آب نداشت. باید صبر میکردیم بعضی وقتها آب جوش میآمد و نمیشد از آن استفاده کنیم. و یا آب خیلی سرد بود. غذا هم هر وقت دلشان می خواست به ما می دادند حتی برای خواندن نماز سمت قبله را می پرسیدیم هر کی می آمد یک سمت را نشان مان می داد. به همین خاطر ما در زندان مخابرات به چند جهت نماز میخواندیم. با این شرایط، زندان را به سر کردیم تا اینکه ما را شبانه با چشم و دست بسته به زندان ابوغریب انتقال دادند.

در زندان ابوغریب دیگر انفرادی نبودیم. 58 اسیر بودیم که همه هم خلبان بودیم. ما را داخل یک بند انداختند که جای نشستن نداشتیم. یعنی وقتی همه می خواستیم با هم بنشینیم جا نداشتیم یا اینکه همه می خواستیم با هم بخوابیم جا نبود. سقف و دیوارش بتنی بود. دست ما به سقف میرسید. پنجره نداشت. فقط دیوار بود و دیوار. تاریک تاریک.. فقط یک چراغ روشن داشت. هیچ منفذی هم به بیرون نداشت. خیلیها همدیگر را نمیشناختند. جز افراد اندکی که در یگانها با هم بودند. مثلا نیروی هواییها، هوانیروزیها را نمیشناختند. هوانیروز، زمینیها را نمیشناختند. ما هوانیروزیها بیشتر افراد یگان خودمان را میشناختیم و میدانستیم فلانی قبلا اسیر شد. و یا بعد با هم آشنا شدیم.

در این زندان ما را از همه چیز ممنوع کردند. اگر یک چوب کبریت داشتیم با کتک از ما میگرفتند. با یک کاسه پلاستیکی مائون غذا می آوردند، پلاستیک دادند و گفتند توی همین بریزید و باید با دست بخورید و ما هم با همان دستهای کثیف می خوردیم. دستشویی داشت اما از شیرش آب نمی آمد. یا آب واقعا قطع بود یا اینکه عمداً قطع کرده بودند، دیگر خدا میداند. روزها با تانکر از دجله و فرات آب میآوردند. چون آبی که می آمد پر از آت و آشغال بود. کم کم از زبان خودشان در آمد که تانکر آب را از دجله میآوردیم. دجله هم نزدیک بود. آب را تقسیم می کردیم  در 24 ساعت به هر نفر یک پارچ آب می رسید. این پارچ آب هم برای نظافت ما بود و هم ظرف و لباس ها را می شستیم. بیشتر از مجروجین نیاز به آب داشتند. بعضی  از اسرا که با چتر پریده بودند و دست و پایشان شکسته بود بیشتر به مراقبت نیاز داشتند. پتوهایی که به ما داده بودند پر از شپش بود. از سر و کول همه شپش بالا و پایین می رفت. تو تاریکی هم شپشها بیشتر فعالیت میکنند. تو دستشویی روزنهای داشت که برای تهویه زده شده بود که هیچ وقت کار نمیکرد. از نوری که از آنجا میآمد، میفهمیدیم چه بلایی به سر ما میآد. چراغ را گاهی وقت ها روشن می کردیم گاهی هم نمی کردیم . شیوه خوابیدن ما هم به طور کتابی بود. یعنی بغل همدیگه. چون جا برای یک نفر نبود یک عده می خوابیدند یک عده می نشستند. اگر یکی می غلتید بقیه هم باید باهاش می غلتیدند. غذای ما بسیار اندک بود.

غسل کامل با یک پارچ آب!

آب هم کم بود و به مرور زمان طوری مدارا کردیم که بچه ها به همه ی کارشان می رسیدند و حتی آب را ذخیره می کردیم مثلا امروز 5 نفر بتوانند دوش بگیرند. حالا دوش گرفتن هم با یک پارچ آب بود. ابتدا بدن را با صابونی که داده بودند با تکه ای از لباسی که پاره کرده بودیم(لباس پروازی را از ما در زندان مخابرات گرفته بودند) کفی می کردیم آن هم به مقدار خیلی کم. اکثر بچه ها از آرنج و زانو لباسهایشان را پاره کردند و یک تکه را گرفتند که با آن استفادههای دیگر میکردیم. با همین پارچهها لباسها را وصله میدادیم. لیف درست می کردیم. حالا با همین پارچه لیف درست کرده بودیم و صابون را خیس میکردیم و با پارچه خیس بدنمان را خیس می کردیم اول حمام رفتن ما اینجوری بود. بعد با همان صابون میزدیم و با استفاده از کاسهای غذا می خوردیم این پارچه را توی آب کاسه می زدیم و آب بدن را جمع می کردیم. دو بار سه بار آب میزدیم با صابون هی جمع می کردیم. بعد آخر یک نفر بلند می شد و  نصف باقی مانده آب را برای غسل میریخت روی سر. کنترل می کرد که بیشتر از این نشود و ما با یک پارچ آب بدن را می شستیم و با حداقل آن هم غسل می کردیم.

وضو با نصف استکان آب

آب برای وضو هم نداشتیم. یاد گرفتیم با نصف استکان وضو بگیریم. با نصف استکان آب وضو می گرفتیم. بعد از اسارت برای برنامه ای رفتم به یک مسجدی و قرار شد از خاطرات اسارت بگویم. یکی از خاطراتی که گفتم نحوه وضو گرفتن با نصف استکان بود که خیلی ها باور نکردند که میشه با نصف استکان هم وضو گرفت و من همانجا با نصف استکان آب وضو گرفتم که روحانی مجلس هم تأییدش کرد.

شکنجه ای که ما را آرام میکرد..!

در زندان ابوغریب ایمان فلک میرفت به باد. تمام زندانیهایش سیاسی بودند. رحم و مروت نداشتند و هر شب برنامه شکنجه اجرا میشد و هر شب یک نفر را میکشتند و جنازهاش را آتش میزدند. یکی از چیزهایی که زجرآور بود همین بود. زندانی های سیاسی خودشان را شکنجه هایی می دادند که من نعره هایی از زندانی های آنجا شنیدم را هیچوقت در تاریخ زندگی خودم از یک انسان نشنیدیم! که آیا یک انسان می تواند این جور هم نعره بزند!؟ شب هایی که شکنجه شروع می شد نعره ی اینها می پیچید. دل خراش ترین نعره هایی که  از یک انسان شنیدم آنجا بود. چه بلایی به سر این آدم می آوردند که این آدم این جوری نعره می کشید خدا می داند. گاهی وقت ها آنقدر این صدای نعره ما را مشمئز می کرد که بلند می شدیم و ناخودآگاه به در و دیوار می زدیم و اینها می آمدند، میگفتند: چه خبراست که شلوغ می کنید؟ شلوغ می کردیم که اینها ما را بزنند. اینها هم با شلاق و بتون میافتادند به جان ما هی ما را می زدند. وقتی کتک می خوردیم مثل سگ زوزه می کشیدیم. اما آرام می شدیم. بعد می گفتیم: شکنجه خودش دوای درد است. اما آرام می شدیم. برای اینکه روحمان آرام بشود درد جسم را می پذیرفتیم.

اسلحهای که در زندان ابوغریب به کارمان آمد!

در زندان ابوغریب همه چی ممنوع بود. اما گاهی بچه ها با هنر خودشان چیزهایی بدست می آوردند که از آن استفاده های خوبی می کردیم. یکی از بچه ها تیغ شکسته گیرآورده بود. حالا از کجا نمی دانم. آن را مخفی کرد که داشتن این تیغ برای ما مثل داشتن یک اسلحه اهمیت داشت. مثلا میخواستیم چیزی را ببریم یواشکی  ازش میگرفتیم... یا مثلا می خواستیم ببینیم چه جوری میشود دیوار را سوراخ کرد؟ هیچی نداشتیم مثلا میدیدیم یک نفر میخی را قایم کرده. از او میخواستیم و به کارمان میرسیدیم. سه سال در زندان ابوغریب بودیم. در این سه سال نه هواخوری دیدیم نه می فهمیدیم کی روزه کی شبه؟ ما را از آن اتاقک بیرون نمی آوردند. این هم یک نوع شکنجه بود که ما را از هواخوری محروم کردند. بی خبر گذاشتند. هیچی به ما نمی دادند. وسیله نمی دادند. هر وقت اعتراض میکردیم می آمدند به شدت ما را می زدند. با اسلحه هم می آمدند و تهدید می کردند که اگر زیاد اعتراض کنید شما را تیرباران می کنیم.

گفتوگو از حدیثه صالحی 

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار