به گزارش خبرنگار انتظامی " دفاع پرس "، قدم زدن در کوچهشان سنگین نیست. اصلا هیچ فرقی با دیگر کوچه های شهر ندارد. یک کوچه است به مانند هزار کوچه دیگر در دل محله نظام آباد.
در این کوچه تا دو سال پیش جوانی که هنوز جوهر مهر بیست سالگیش خشک نشده بود قدم می زد، مسجد می رفت و سینه زنی اربابش را می کرد.
حالا این کوچه از آن همه رفت و آمد تنها یک یادگار از محمد علی برای خود به یادگار برداشته. عکسی که هنوز بعد از دو سال روی سر در خانه آنها نصب است.
عکسی به یادگار تا بچه های هیئت زوار الحسین (ع) را یکی یکی دور هم جمع کند تا در روزهای یکشنبه جای رفیق سفر کردیشان را برای پدری که هنوز گرد پیری روی صورتش ننشسته و مادری که هزار آرزو برای جوانش داشت پر کنند.
شهید محمد علی دولت آبادی تنها بیست سال داشت که در یک عملیات پلیسی تعقیب و گریز از خاک جدا شد و پنجه در پنجه افلاک کشید.
پدرش می گوید هنوز باور ندارد که پسرش پر کشیده همانطور که مادر هنوز سفره چهار نفره هر شب پهن می کند و چند دقیقه بعد به یاد می آورد که هیچ کس قرار نیست جای خالی نفر چهارم را پر کند.
اینجا خانه شهید دولت آبادی است. شهیدی که تنها پل آشنایی ما با وی یک قاب عکس است. قاب عکسی که نوشته " محمد علی جان شهادتت مبارک ".
در این گوشه شهر و در این خانه کوچک اما با صفا مادر بر خلاف روزهای قبل هنوز پیراهن سبز خدمت امنیت ساز پسرش را نتوانسته یا بهتر باید گفت نخواسته بشوید تا نکند عطر تن پاره تنش را به فراموشی بسپارد.
آنطور که پدر شهید می گوید محمد علی از همان کودکی شوق لباس سبز نیروی انتظامی را داشت. وی به محض پایان مقطع دبیرستان وارد مراحل گزینش و استخدام شد تا بعد از پایان این هفت خان درجه گروه بان یکمی را روی بازوی خود نصب کند.
هنور وسایل اتاق محمد علی مثل قبل سر جایش است. هیچ چیزی فرق نکرده تا نکند دل خواهر کوچکش بیش از این ترک بردارد.
مادر شهید می گوید بعضی مواقع می بینم خبری از دخترمان نیست. آرام به اتاق محمد علی می روم و می بینم که عکس برادر را روی پاهایش گذاشته و برایش لا لایی می گوید. خواهرست دیگر و دلش کوچک. شاید هنوز دلش آغوش برادر را می خواهد. برادری که دیگر هیچ گاه زنگ در خانه را نخواهد زد و صدای موتورش دیگر در محله نخواهد پیچید.
پدر محمد علی دستانش را به هم فشار می دهد و آرام و شمرده صحبت می کند تا جایی که حرف به خدمت پسرش در ناجا رسید. می گوید: محمد علی از همان ابتدای رسمی خدمتش لباس پلیس 110 را در کلانتری 121 به تن کرد. در همین مدت کوتاه خدمت چندین فقره کشف خودرو و موتور مسروقه داشت که همین باعث پاداش کتبی و نقدی وی شده بود.
پدر شهید بر این باور است که هر کس وارد نیروی انتظامی می شود از همان ابتدا " شهادت " و جان سپردن در راه امنیت را قبول دارد. ما نیز قبول داشتیم و با چشم باز پسرمان را تشویق به جذب در نیروی انتظامی کردیم همانطور که در کودکی و نوجوانیش با چشم باز توجه خاصی را به رفت و آمدها و فعالیت هایش در پایگاه بسیج داشتیم.
مادر شهید می گوید: وقتی محمد علی برای اولین بار لباس نیروی انتظامی را پوشید و پیش من آمد عکسی با خود داشت. گفت " مامان شاید این عکس رو روزی برای شهادت من استفاده کنی. من به او گفتم " مادر این چه حرفی هست می زنی. من الان افتخار می کنم تو الان پلیس شدی " از همان موقع هم خودش و هم من آمادگی شهادت را داشتیم.
وی ادامه می دهد: چند روز قبل از شهادتش من را به اتاق برد و از حساب های مالیش گفت که به چه کسی بدهی دارد و از چه کسی طلب دارد. عرق گیر سفیدی تنش بود. جلوی آینه رفت و سینه زد. انگار قد محمد علی برایم بلندتر شده بود. نمی دانستم دو روز بعد قرار است خبر شهادتش را برای من بیاورند.
مادر شهید دیگر تاب سخن گفتن ندارد. صورتش را در بین چادرش پنهان می کند. پدر محمد علی بحث را ادامه می دهد.
" شبی که پسرم به شهادت رسید رئیس کلانتری زنگ زد و گفت که پسرتان در یه تصادف دچار شکستگی پا شده و وی را به بیمارستان منتقل کرده اند اما برایم جای سوال بود چرا به جای بیمارستان به ما گفتند بیایید به کلانتری "
وی ادامه می دهد: هر چه به کلانتری نزدیک تر می شدیم دلمان بیشتر آشوب می گرفت. وقتی به کلانتری رسیدیم و دیدیم که جمعیت زیادی در مقابل کلانتری جمع شده اند متوجه شدم که موضوع از یک تصادف ساده خیلی بیشتر است. مادر محمد علی تاب نداشت. گریه کنان به داخل کلانتری آمد. مردم و نیروهای پلیس حاضر خود به خود راه را برای ما باز می کردند.
پدر شهید می گوید: وقتی در کلانتری این سیل جمعیت را دیدم تا آخر خط را خواندم برای همین همسر و دخترم را به اتاقی بردم و خودم به دفتر رئیس کلانتری رفتم. به او گفتم " تمام شد " و او همانجا خبر شهادت پسرم را داد. نمی دانستم چطور باید این خبر را به مادر و خواهرش بدهیم. آنها را سوار ماشین کردم و به بهانه بردن به بیمارستان همش در خیابان ها می چرخیدم تا فرصت مناسبی برای گفتن حقیقت پیدا کنم. خبر کمی نبود.
وی ادامه می دهد: بعد از گذشت ساعتی بالاخره جرات گفتن خبر را پیدا کردم. وقتی آسمانی شدن فرزندم را به وی خبر دادم دیگر اشک در چشمان همسرم تاب ماندگاری نداشت.
آنطور که مادر شهید می گوید روز تشیع پیکر پاک این شهید جمعیت زیادی در محل کلانتری و بهشت زهرا حضور داشتند اما از میان این همه جمعیت یک نفر بیشتر از همه خودنمایی کرد. خانمی با لباس های مندرس و یک جفت دمپایی نسبتا پاره.
برای عرض تسلیت آمده بود. می گفت که بی جا و مکان است و در کنار پارک کلانتری زندگی می کند. محمد علی هر بار که برای گشت و ماموریت از کلانتری خارج می شد و او را می دید می گفت " خاله کسی اذیتت نکرده؟ " پولی به او می داد و به دنبال ماموریتش می رفت.
پدر شهید می گوید: در یک برهه از زندگی ما با مشکل مالی شدیدی رو به رو شدیم. محمد علی در آن روزهای سخت همیشه سع داشت من را آرام کند برخلاف برخی از بچه ها که وقتی پدر و مادرشان به سختی می افتند شروع به مقصر جلوه دادن خانواده خود می کنند. وی هیچ وقت نشد که از ما توقع بی جایی داشته باشد. همیشه سرش به کار خودش بود و عجیب با مداحی و هیئت عجین شده بود.
پدر شهید دولت آبادی بر این باور است که پسرش خیلی از او جلو زده چرا که در زمان جنگ گلوله از بیخ گوشش رد شده و ترکش به کلاه خودش خورده اما فیض شهادت به او نرسید اما پسرش این فیض را در بیست سالگی به دست آورد.
مادر شهید می گوید: تازه تصمیم به داماد کردنش داشتیم اما ... خدا را شکر چیزی فراتر از دامادی نصیب پسرم شد.
وقتی حلقه های اشک مادر دیگر تابی برای باقی ماندن نداشت با قدم هایی آهسته به سمت اتاق محمد علی رفت و پیراهن سبز رنگ او را که هنوز یقه اش کثیف بود آورد. " هنوز نشستمش. می ترسم بوی عطر تن پسرم رو فراموش کنم "
عکس شهید محمد علی دولت آبادی گویی حرف ها برای گفتن دارد. حرف هایی که تنها باید آنها را از قاب یخ زده متصل شده به دیوار خوانده شوند.
وی در یک عملیات پلیسی تعقیب و گریز به مقام شهادت نائل آمد. به پراید سفید رنگی مشکوک شد. با استعلام از مرکز بیسیم مسروقه بودن خودرو مشخص می شود.
به خودرو دستور توقف می دهد اما خودرو بدون توجه به دستور ایست به سرعت خود می افزاید. عملیات تعقیب با هماهنگی کلانتری آغاز می شود اما غافل از اینکه خودروی سرقتی دیگری در پشت محمد علی قرار دارد که همدست فرد تحت تعقیب است.
بیست دقیقه تعقیب و گریز به طول می انجامد تا اینکه در یکی از اتوبان ها ناگهان پراید سفید رنگ جلویی با سرعت بالا اقدام به ایست می کند.
محمد علی هنوز موتورش را از کنار خودروی متوقف شده کنار نکشیده بود که پراید پشتی و همدست فرد تحت تعقیب به شدت به وی می کوبد تا در چند ثانیه کوتاه محمد علی دولت آبادی ملکوتی شود.
انتهای پیام/