آويني به دنبال مرگ آگاهي و شهادت بود/بخش سوم

کد خبر: ۱۲۷۲۷۵
تاریخ انتشار: ۲۷ فروردين ۱۳۹۰ - ۰۸:۵۲ - 16April 2011

 

 

از آخرين ديدارتان با سيد مرتضي بگوييد.

*ميرعلي‌نقي: قرار بود در دفتر مطالعات ديني هنر همديگر را ببينيم. آنجا من 7-8 جلد كتابم قرارداد بسته بودم كه بعد از شهادت آقا مرتضي سيستم افتاد دست آقاي مددپور. ايشان هم واقعا كار و خدمت كرد اما من ديگر نمي‌توانستم آنجا كار كنم. مددپور يك‌سو نگر بود و دست گشاده‌اي داشت. كريم بود يعني به بچه‌ها كمك‌هاي مادي و معنوي بسياري مي‌كرد و در زمينه تئوريك هم حرف داشت كه ايشان هم متاسفانه از بين رفت.
افسردگي من كه بعد از آويني هم آعاز شده بود، منجر به بيماري‌هاي فراواني مثل بيماري كبد و قند و ... شد كه هنوز هم دارم. واقعيت اين است كه من نمي‌دانستم مرتضي را اين قدر دوست دارم. اگر نرفته بود فكر نمي‌كردم كه اين قدر در من ريشه دارد. فكر مي‌كردم يك دوستي عادي داريم، ولي وقتي رفت متوجه شدم ناخودآگاه ريشه‌ها را تا عمق خاك برده است.
آخرين ديدار‌هايم با مرتضي دوشنبه و سه‌شنبه و چهارشنبه بود كه بعد ز آن هم به فكه رفت. دوشنبه‌اش كه رفته بودم دفتر مطالعات هنر، رضا عابديني و ميرفتاح هم آنجا بودند. شهيد آويني يك باروني نوك مدادي داشت كه مي‌خواست آن را بدهد به من - همان وقت متوجه نگاه‌هاي حسادت آميز بعضي‌ها شدم- وقتي كه باراني را تنم كردم مرتضي گفت: ببينيد، چقدر اين بهش مي‌آيد. من خودم هم هميشه از اين باروني‌ها مي‌پوشيدم. اما آن را از مرتضي قبول نكردم. چه شانسي هم آوردم، بر نداشتم چون مي‌گفتند باروني را كه تو گرفتي مرتضي شهيد شد، خرقه را بخشيد و رفت. وقتي درآوردم، چون جنون عطر داشتم و هنوز هم دارم، مرتضي لباس را بو كرد و گفت: «باز هم كه از اين بوها به خودت زدي. اَه! اَه! من مي‌خواستم اين باراني را بپوشم.»

* يعني شهيد آويني اصلا از عطر استفاده نمي‌كرد؟

*ميرعلي نقي: اون هميشه از تيروز استفاده مي كرد. نمي‌دانم چه كسي به او گفته بود همه عطرهاي فرنگي، الكل دارند و نمي‌شود استفاده كرد. در حالي كه بعضي از عطرها الكل دارند.
من كه ادكلن مي‌زدم، سر مرتضي گيج مي‌رفت و بدش مي‌آمد. آن روز هم گفت باروني بوي تو را گرفته و نپوشيد و اين موضوع ‌به شوخي و خنده گذشت.

سه شنبه رفتم پايين دفتر مجله سوره براي ديدن آقاي مهدوي، دوست 20 ساله‌ام، همان دوستي كه باعث شد بروم حوزه هنري و هنوز هم با هم كار مي‌كنيم. سر شيطنت مهدوي باز شد و وقتي خواب بودم كاري كرد كه به شدت از خواب پريدم. عصباني‌ شدم و ديوانه‌وار دنبالش گذاشتم، كاري كه اصلا نمي‌كردم. قلب و اعصابم به هم ريخت و خون جلوي چشمانم را گرفته بود. سه تا پله را يكي مي‌كردم، اگر دستم به مهدوي رسيده بود با مشت و لگد مي‌زدمش. آمديم جلوي در ساختمان كه رو به رويش يك محوطه كوچك است و چمن داشت و با بند دور باغچه را بسته بودند. در حين دويدن بند را نديدم و خوردم زمين. مثل هندونه‌اي كه پرت كنند، تركيدم و بيني‌ام خون آمد. مهدوي هم قهقهه مي‌زد و فرار كرد. همين جوري روي زمين تو حال خودم بودم كه ديدم يك نفر با كفش كيكرز آبي جلويم ايستاده. سرم را بالا آوردم ديدم مرتضي است. بهم گفت: چي شده؟ تا آمد دستم را بگيرد با صداي بلند گفتم: آخ! همه خيابان برگشتند و من را ديدند. گفت: بلند شو بريم بالا. تو ديوانه‌اي كه دنبال او كردي، من مي‌ديدم چطور مي‌دويدي.

چهارشنبه‌اي كه براي آخرين بار مرتضي را ديدم، مي‌خواستم بروم مهماني. همه مي‌دانستند من كراوات مي‌زدم. حتي يكبار با كراوات سفيد آمدم وسط دفتر زم تا اون مرا ديد بهم گفت: «به به آقا!‌ سلام عليكم. احوال شما؟ ... موقع رفتن به بيرون هم بهم گفت: بيا يه كم استتار كن. يك سبد گل داد دستم كه از جلوي دفتر آقاي غياث رد مي‌شوم من را نبيند.
آن چهارشنبه هم با كت و شلوار و كراوات سبز رفتم دفتر آقا مرتضي. به او گفتم: آمده ام ببينمت. در حال نوشتن بود و توي خودش بود. شوخي‌هاي معمولي‌اش را هم با من نكرد و بي‌تفاوت بود. ازم پرسيد: حالت خوبه؟
پيش خودم گفتم معلوم نيست دوباره اين آدم را چكارش كرده اند؟! تصورش را هم نمي‌كردم كه او به سفر برود و ديگر برنگردد. اصلا در مخيله هيچ‌كس نمي‌گنجيد. هر كس مي‌گويد من خواب ديدم كه مرتضي اين گونه مي رود به نظرم چرت مي‌گويد. رفتار آدم‌ها با شهيد آويني طوري بود كه انگار سال‌هاي سال مرتضي مي‌ماند.
نگراني كه من داشتم اين بود كه آقا مرتضي به شدت مخالف و دشمن جدي سياست‌هاي ريخت و پاش و دلال مأبانه و توسعه قرتي‌گيري دولت آقاي هاشمي بود. در همان زمان ها بود ميرفتاح مقاله‌اي نوشت كه در سوره چاپ شد و كيهان هم با شيطنتي كه داشت عين مقاله را با ذكر مأخذ چاپ كرد. ميرفتاح در آن مقاله جمله خطرناكي نوشته بود كه: «جزيره كيش كه به اين روز در آمده است، مظهر كيش كدام شخصيت است... » كاملا معلوم بود كه چه كسي را مي‌گويد. با آن سيستم بگير و ببند و بي‌رحم اطلاعاتي دولت وقت كه هيچ دوره‌اي نه در قبل و نه بعد از آن شبيه‌اش نبود. يعني حضور وزارت اطلاعات در همه جا نه به صورت عادي بلكه به صورت بدي احساس مي‌شد و آدم‌ها را چه خودي و چه بيگانه مي‌گرفتند. ما همه نگران وضعيت آقا مرتضي بوديم. چون هر كس را هم كه مي‌گرفتند انگ مي‌زدند كه مثلا در خانه‌اش ابزار لهو و لعب پيدا شده. آن دوران بي‌آبرويي رسم شده بود. همه هم اين حرف‌ها را باور مي‌كردند و از اين جنگ عمومي استفاده مي‌شد.
ما نگران وضعيت مرتضي بوديم چون هر بلايي كه بر سر شهيد آويني مي‌آمد بر سر مجموعه هم مي‌آمد. مثلا خانم‌هايي كه در مجله سوره تايپيست بودند، از قشرهاي ضعيف جامعه بودند و به حقوق ماهي 6-7 تومان سوره محتاج بودند. خود مرتضي هم بدبخت مي‌شد چون خانواده داشت و تمام اين‌ها مسئله بود. از طرفي هم مي‌دانستيم اگر اتفاقي براي او بيفتد نه زم و نه هيج كس ديگه اي پشت مرتضي در نخواهد آمد. وقتي آن روز ناراحتي‌اش را ديدم با خودم گفتم نكنه مي‌خواهند بازداشتش كنند؟ يا شايد هم بهش گفتن كه مي‌‌خواهيم ببريمت!
بعد از احوالپرسي از من پرسيد چه مي‌كني؟ كتابهايت در چه وضعيه؟ مطلب براي شماره بعد دادي يا نه؟ گفتم: آره. منه احمق هم خوش تيپ كرده بودم، مي‌خواستم بروم زودتر به مهماني‌ام برسم. مهماني محترمي بود، اولين ديداري بود كه مي‌خواستم «بهاءالدين خرمشاهي»، حافظ شناس سرشناس داشته باشم. خرمشاهي آدم غولي بود و افتخار مي‌كردم كه مي‌خواهم با ايشان حرف بزنم و برايم مهم بود. مهماني از طرف نشر فرزان بود كه تازه توسط داريوش شايگان تاسيس شده بود. در آن مراسم از چهره‌هاي مهم فرهنگ و ترجمه دعوت كرده بودند، كساني مثل سيد حسيني، عزت‌الله فولادوند و... بودند كه اكثرا سن هاي بالا داشتند. من از تيپ روشنفكر لائيك، شعر نو و موج سوم به دوم و ... كه هجو بگويد بدم مي آمد و جزو آنها نبودم . تيپ من دانشگاهي بود. از 17 سالگي در اين تيپ روشنفكري بودم. براي همين وقتي آمدم حوزه و مي‌خواستند من را رسمي كنند، گزينش كه شد مشكلي نداشتم .
جو ي كه من در آن بودم بيشتر علمي بود تا روشنفكري. منتهي در حوزه هنري هر كس از تيم خودشان نبود مي‌گفتند روشنفكر است و مرزي وجود نداشت. مرزي كه «سپانلو» در آن روشنفكر بود تا آدم‌هاي بي‌آبرو و ناجوري مثل «عباس معروفي» در آْن حضور داشتند تا عزت الله فولادوند كه اصلا از خانه‌اش بيرون نمي‌آمد و سابقه‌ ضد دين و مذهب نداشت. آنها به همه اينها مي‌گفتند، روشنفكر و با يك چوب همه را مي‌راندند. بايد اعتراف كنم بچه‌هاي حوزه هنري، بچه مسلمان‌ها از آنهايي كه خلوص نيت داشتند تا بقيه. همه‌شان يك مشكل داشتند آنها با پست ‌ترين قشر روشنفكر تبادل داشتند و تا مي‌گفتند روشنفكر، طرف مي‌آمد با شمس آل احمد يا نادر ابراهيمي ارتباط برقرار مي‌كرد.
با بقيه چهره‌هاي روشنفكري ارتباط نمي‌گرفتند. در قشر شاعرها هم همين گونه بود، آدم‌هاي پستي كه جامعه روشنفكري اعتباري براي آنها قائل نبود، بچه‌هاي حوزه و بچه مسلمان‌ها معمولا جذب اين آدم‌ها مي‌شدند.
من وقتي به حوزه هنري آمدم مجذوب مرتضي شدم و آدم دلگيري اصلا در آن جمع وجود نداشت نه در موسيقي نه در ادبيات و نه در سينما و... بعد از شهادت آقا مرتضي تنها در مشهد آدمي را ديدم كه او هم يك حسي از مرتضي داشت و خيلي مرد مجذوب كننده‌اي بود. اما به او نزديك نشدم چون مسافر بودم. آقايي تنومند و خوش سيما بود. به نام احمد زارعي كه فوت شد. سال 72 كه آقا مرتضي شهيد شد، سال رفتن خيلي افراد بود. چند تا از خوش‌نام‌هاي فرهنگ هم فوت كردند.
بعد از مرتضي مقالاتم را به مجله سوره مي‌دادم اما رفته رفته مجله سوره براي من قريب‌تر مي‌شد. آقاي محمد آويني عده‌اي بچه‌ها را آورده بود و هسته مطالعاتي تشكيل داده بودند. آنها كتاب مي‌خواندند، بيشتر فلسفه و رمان و مي‌گفتند براي مقابله با غرب بايد او را بشناسيم. لازمه اين شناخت كتاب و فيلم است. به روز‌ترين فيلم‌ها در جمع آنها نمايش داده مي‌شد كه معززي نيا هم ‌از اين جمع پا گرفت. بعد از شهادت آقا مرتضي من كه كاملا منزوي شدم، رضا عابديني هم از سوره رفت. ميرفتاح در مقداري ماند و بعدها او هم رفت. تنها فراستي ماند چون يك آدم تشكيلاتي است.
در آخرين ديدار آن روز گفت من دارم مي‌روم سفر... من هم دست دادم و گفتم قربان شما، شنبه مي‌بينمت. نه حس داشتم كه مي‌رود و برنمي گردد. نه مثل برخي خواب ديدم. كاش خواب ديده بودم و كاش مي‌فهميدم. من به حس‌هاي خودم اعتماد دارم چون تا به حال دروغ و بدي نديدم ازش. درگير عقلم نيستم. از مجله بيرون رفتم هوا باروني خيلي لطيفي بود .پنجشنبه گذشت و جمعه حدودهاي ساعت11 صبح منزل يكي از دوستان انگار يك چيزي مثل مشت آهني خورد توي سر بنده و شوكه شدم. ديگه حالم خوب نبود مثل مادرهايي شده بودم كه وقتي بچه‌هايشان در جايي دچار حادثه مي شوند مي‌فهمند.- فردا فهميدم همان ساعتي بوده كه مرتضي روي مين رفته بوده- به هر حال آن شب خيلي حالم بد شد و رفتم خانه و دراز به دراز خوابيدم تا فردا صبح. حدود 18 ساعت خوابيدم، بلند شدم ديدم چه وضع وحشتناكي بود. لباس پوشيدم آمد سر كارم. آمدم ميدان فلسطين كه از آنجا به سمت حوزه بروم. جالب اينجاست كه كار آخرم را تمام كرده بودم كه به آقا مرتضي نشان دهم. رسيدم كنار سازمان تبليغات ديدم دارند پارچه سياهي مي‌زدند و كنارش هم دو تا كپي از عكس مرتضي است. با خودم گفتم چند سال از جنگ كه گذشته و اتفاق خاصي كه نم يتوانسته بيفتد. من هم كه دو روز پيش مرتضي را ديده بودم. تنها فكر ابلهانه‌اي كه به سرم زد اين بود كه اين جا جشنواره فيلم است و دارند عكس هيئت داوران را مي‌زنند. با خودم گفتم پس چرا پارچه سيا مي‌زنند و فقط عكس مرتضي است. مرتضي آنقدر سرزنده و شاداب بود در عين اينكه غم و غصه داشت كه انسان تصور نمي‌كرد مرده.
يك آقاي از كارمندان سازمان تبليغات داشت كارهاي پارچه را انجام مي داد، از او پرسيدم: آقا عكس آقاي آويني را چرا داريد آنجا مي‌چسبانيد؟ چرا پارچه سياه زديد؟! خيلي راحت و ريلكس گفت: آقاي آويني شهيد شدند. آنقدر راحت گفت مثل اينكه به راحتي بخواهد بگويد الان ساعت 10 صبح است.
11 صبح بود و آفتاب تندي در آسمان بود. احساس كردم چند ثانيه اي كور شدم و هوا تاريك شده. تنها گوشم مي‌شنيد و حواسم جمع بود كه يك وقت ماشين به من نزند. نمي‌دانم چند ثانيه بود كه چشمم را باز كردم و دو مرتبه از همان طرف پرسيدم: آقا چي شده؟! گفت: هيچي! آقاي آويني در فكه پايش رفته روي مين و شهيد شده. تازه آن لحظه به صورت كامل حرف را فهميدم. در يك شوك و گيجي و وحشت ناشي از وهمي بودم كه نمي‌توانم توصيفش كنم. آمدم دفتر مجله ديدم مير شكاك دارد خودش را مي‌زند و زار مي زند، جهانگير افتاده در باغچه و خودش را كتك مي‌زند. بعضي ها هم دارند عكس هاي آقا مرتضي رابه در و ديوار مي چسبانند. بعد از اينكه مقداري اوضاع آرام شد همگي تصميم گرفتيم به خانه مرتضي برويم. خونه آويني داخل كوچه باريكي بود در حوالي خيابان مطهري.
يك خونه قديمي باديوارهاي رنگ ريخته و پله‌ها كهنه. اسباب ها مندرس و كمدها رنگ پريده و چوب‌ها خط‌خطي شده. زندگي يك آدمي بود آن طرف، زاهد و آن طرف فقر.
هيچ كس گريه نمي كرد و همه دور تادور نشسته بودند. براي اينكه فضا را تغيير دهند يك ضبط صورت كهنه آوردند و قرآن پخش كردند. در همين حين يك پيرمرد موقر آمد و نشست . بچه ها گفتند ايشان پدر آقا مرتضي است . شبيه مهندس‌ها بود، خيلي خوش‌چهره و محترم! نيم ساعتي گذشت تا اينكه ديديم روي پله‌ها سر و صدا بلند شد و گفتند آقاي آقاي زم تشريف آورده اند. زم با همان عبا و عمامه سفيد وارد اتاق شد، خنده هميشگي‌اش را هم نداشت. بعد از چند دقيق براي كشيدن سيگار رفتنم داخل بالكن خانه. داشتم به سيگارم پك مي زدم كه صداي جيغ وحشتناكي بلند شد مثل صداي زن بود. زني كه بچه‌اش رفته باشد زير ماشين . دقيقا سيهه ‌مانند بود. زود آمدم داخل اتاق و ديدم زم است كه جيغ مي‌كشد. صدا به اندازه‌اي غير عادي بود كه به ناله و مرثيه هم نمي‌خورد و وحشت در آن وجود داشت. حسم اين بود كه از يك عذاب وجدان شديدي رنج مي‌برد. او فكر نمي‌كرد همچين اتفاقي بيفتد. تقريبا گريه‌ها از اواخر مجلس آغاز شد. يك نفر آمد داخل اتاق و گفت جنازه در راه است و با هواپيما مي‌آورندش. مراسم هم تشييع فلان روز است و تشريف بياوريد. من با علي تاج‌الديني از خانه بيرون آمديم و برگشتيم. جمعيت با هم بودند و بين راه كم‌كم متفرق مي‌شدند و مي‌رفتند با اينكه جنازه‌اي در كار نبود اما همه احساس مي‌كرديم جنازه‌‌اي را تشييع مي كنيم. حرف جالبي تاج الديني زد كه يادم نمي‌رود او گفت عزت مرتضي حفظ شد. گفتم: چطور؟ گفت: همين كه به دليل اعتراضاتي كه به سياست‌هاي داخلي دولت هاشمي داشت، اگر او را مي‌گرفتند و بدبخت‌شان مي‌كردند. اگر اين كار را با او مي‌كردند خودش، خانواده‌اش، ‌دختراش و پسرش از بين مي‌رفتند و در اين اجتماع چيزي برايشان باقي نمي‌ماند، خيلي خوب شد كه رفت. همان لحظه گفت كمرش هم درد گرفته چون عصبي بود و نمي‌توانست راه برود.
از مراسم تشييع مرتض هم همين بس كه آنقدر جمعيت زياد بود كه من به حاشيه جمعيت هم نتوانستم برسم چه برسد دستم را به تابوت او بگيرم. از روزي كه از خانه مرتضي برگشتيم و در مجله سوره سعي مي‌كرديم جو سنگينش را بشكنيم، يوسفعلي ميرشكاك صدا مي كشيد و هر كس خواست حرف مي زد، مي گفت خفه شو! به من هم گفت. تا آمدم حرف بزنم با صداي بلند گفت: خفه شو! من هم ديدم جاي كنكاش نيست بلند شدم و آمدم بيرون. اين اولين بار بود كه احساس كردم همه چيز خسته كننده است همه چيز معني خودش را از دست داده بود. همه چيز تبديل به يك جريان تهوع‌آور كسالت بار شده بود. آويني معني زندگي دروني بود. كم سن و سال آن جمع من بودم و معززي نيا. او از همه بيشتر ناراحت بود. خيلي بچه خوب و پاكي بود و هنوز هم هست. او ازمرتضي تأثير گرفت. او يك بچه سرگرداني بود و وجود معنوي مرتضي به او شكل و شمايل برازنده داده بود. روي او هم تأثير را گذاشت.
همه چيز برايم بي‌معني شده بود. كار، موسيقي و... من به خاطر همين موسيقي با خانه و خانواده با آن موقعيت مالي و خانوادگي به خاطر عشق به موسيقي گذاشتم زير پايم. اما همه چيز معني خود را از دست داده بود. بعد از آن جريان يك بار بيشتر سر خاكش نرفتم، احساس مي‌كردم همه چيز بيهوده است.
زمان تصدي محمد آويني در مجله سوره، ماه دوم- سوم بعد از شهادت بود. ديدم يك آقاي لاغر اندام و بلند قد با ريش پرفسوري و موهاي خوش فرم و مانند آرشيتكت هاي از فرانسه برگشته با يك لهجه خاصي گفت: آقا ببخشيد اينجا مجله سوره است. جواب دادم : بله بفرماييد. گفت: من «هاوانسيان» هستم، در دانشگاه هنرهاي زيبا معماري با آقاي «كامران آويني» هم دوره بودم و خيلي سال دنبال ايشان مي‌گشتم - دفتركاري او هم رو به روي ساختمان مجله بود- گفت امروز عكسش را اينجا ديدم و فهميدم خودش است آمدم ببينم چه كسي از او مرده و خيلي هم ناراحت بود. محمدآويني رفت جلو و به او گفت من برادرش هستم و نشستند با هم صحبت كردن. اين آقا از كيفش يك عكس كهنه درآورد كه سياه و سفيد و قديمي بود. گفت اين عكس براي سال 45 است در زمين بسكتبال. خودش بود و آقا مرتضي با يك صورت سه تيغه و عينك دودي ،خيلي شيك . بعد محمد كه عكس را ديد گفت اينجا مرتضي چقدر شبيه فلاني است. من را مي‌گفت. راست مي‌گفت شباهت خيلي بود. آنقدر آقاي هاوانسيان از مرگ مرتضي ناراحت بود كه نصفه چايي‌اش را خورده و نخورده بلند شد و رفت.
حدود يك - دو سال بعد، دوست شريف‌وار و ارجمند من استاد سيد فريد قاسمي پور بهم گفت من دارم چيزي منتشر مي‌كنم به نام پژوهش نامه تاريخ مطبوعات ايران يك مطلب خاص بنويس! من يك مطلبي نوشتم با عنوان «حيات مطبوعاتي شهيد سيد مرتضي آويني» و مجله در 1000 نسخه چاپ شد و ديگر هم چاپ بعدي نداشت. من يك نسخه دارم و اين مطلب را كسي نديده اصلا.
سال به سال مراسم هاي آويني كه مي‌رفتم، آدم‌ها و فضاها و حرف‌هايي كه مي‌شنيدم به نظرم غريبه تر و غريبه‌تر مي‌آمد. خيلي افراد راهشان را با او پيدا كردند مثلا اگر نادر طالب‌زاده، مرتضي را نمي‌ديديد شايد اصلا يك آدم ديگري مي‌شد. يا مثلا حسين بهزاد، با همه خراش‌هايي كه به مرتضي را داد و اذيت‌هايي كه مي كرد و... ديگران هم براي اذيت مرتضي كوتاهي نمي كردند. آنها فكر مي‌كردند آويني در حوزه هنري مركزيتي دارد و قدرت دارد و خيلي‌ها دور و برش جمع مي‌شوند. بعد هم آنها تابع نرخ روز بودند. هاشمي مي‌آمد، تابع هاشمي مي‌شدند. خاتمي مي‌آمد مي‌رفتند سمت خاتمي و... . بعضي از اينها به آويني در زمان حياتش جفا مي كردند و بعد از شهادتش براي او شعر مي گفتند.

* به آنها براي رفتارشان اعتراض نمي كرديد؟

*ميرعلي نقي: چرا مي گفتم اين چه وضعيه؟ اما در جواب مي گفتند: شما نمي فهميد. راست هم مي‌گفت هيچ وقت نفهميدم اين دو رو بازي‌ها يعني چي؟
نهايتا چه كساني كه مررتضي را دوستش داشتند و چه نداشتند همه در يك نقطه مشترك بودند و همه او را تنها گذاشته بودند. آن آدم خيلي چيزها را كنار گذاشته بود و ايثار كرده بود. او در مسائل دنيايي عمدا همين جور باخته بود و باخته بود تا بتواند به خلوص خودش برسد. ما اصلا جرات همچين كاري را نداشتيم و اصلا توان و وجود اين كار را نداشتيم. هر كس هم بيشتر مي‌فهميد و سن‌ و سال دار هاي ما، خود خواهتر مي شدند.
من يادم هست دقيقا كه مرتضي ساعت‌ها به يوسف نصيحت مي‌كرد كه اين همه شور و جنون و طريقت خواهي و استعداد را چرا درگير ناسزاگويي به اين و آن كردي . تو چه هستي؟! بيا برويم دنبال همان راهي كه من رفتم. اما جواب مي شنيد كه من نمي‌آيم، تو خودت راهت رو برو. من اين صحبت ها را از نزديك ديدم.
مرتضي چون فكر مي‌كرد اينها جوهره قابلي براي طريقت جويي دارند راهنمايي شان مي كرد. آويني اگر دو نفر مثل خودش مي‌ديد شايد اينقدر مرگ طلب نمي‌شد. در آن شرايط چند تا از بچه‌هاي روايت فتح روي او تأثير گذاشتند. چند تا از بچه‌هاي قديمي جبهه بودند كه من نام آنها را نفهميدم، اينها براي ديدن مرتضي به مجله سوره مي آمدند. يكي از آنها زانوي چپش قطع بود. يكي از آنها كج و كوله بود. يكي از آنها ساده بود و فقر وحشتناكي داشت.
اينها كه به ديدنش مي‌آمدند، مرتضي خيلي عاشقانه آنها را بغلشان مي‌كرد و مي‌بوسيدشان. برايشان ناهار مي‌گرفت، ماشين مي‌گرفت. خيلي با اخلاص عجيبي با آن بچه‌ها برخورد مي‌كرد.

* پيش آمده شما از كسي پيش آقا مرتضي گله اي بكنيد؟

*ميرعلي نقي: از فراستي، مدد پور و... مي گفتم آقا مرتضي چكار مي‌خواهي بكني؟ جواب مي داد: منو دوست داري؟ دوست داري كار كني؟ سعي كن صبر داشته باشي. وقتي اين طوري مي‌گفت من مثل بچه نرم مي‌شدم. من كسي را اينگونه دوست نداشتم. شما من را نمي شناسيد. من آدمي بودم كه در سن نوجواني و جواني چند بار خونه را ترك كرده بودم. هيچ وقت به هيچ مجموعه و گروهي دلم بسته نشدم. با نزديك‌ترين دوستانم سه مرتبه تماس مي‌گرفتم و اگر او تماس نمي‌گرفت ديگر به ديدنش نمي رفتم.
اصلا من آدمي نبودم كه كسي را دوست داشته باشم و ذاتا اين طوري بودم اما وقتي مرتضي اين طوري با من حرف مي زد، من آب مي‌شدم . هيچ كس ديگري پيدا نشد روي من اين گونه تأثير بگذارد و نمي‌دانم اين از چه جنسي بود. من خيلي شانس آوردم كه با او آشنا شدم. اگر به من كه اسم جبهه را مي‌شنيدم لرزه بر اندامم مي‌افتاد، مي‌گفت بريم جبهه، باور كنيد نمي‌توانستم بگويم نه و در كمال ترس و اكره بي‌اختيار دنبالش مي‌رفتم. مغناطيس محبت مرتضي من را مي‌كشاند و جذب مي‌كرد. من در محيط سنتي بازاري و سخت و بي‌رحم بزرگ شده بودم اما در برابر آن محيط ايستادم و خود مختار شدم اما در برابر مرتضي نتوانستم اين كار را كنم. مرتضي با يك نيروي عجيب و محبت خالص كه ديده نمي‌شود اما شما را مثل يك راديو اكتيو پر مي‌كند، آن طوري بود. آدم‌هايي كه آنجا بودند از من هم سخت‌تر و سنگ‌تر بودند كه او در آنها تاثير نمي‌كرد.

* دعوت به شريعت مي‌كرد؟ مثلا مي‌گفت نماز بخوانيد؟

*ميرعلي نقي: به من مي گفت اگر مي‌خواهي محتاج قرض نشوي نمازت را ول نكن. دعوت به شريعت خيلي مي كرد اما نه جلوي كسي ديگر. اگر متوجه مي شد كه از درون دچار مشكلي به دادت مي رسيد.
از آدم‌هايي كه از شريعت چماق مي‌ساختند متنفر بود و مي‌گفت خودتان بايد برسيد كه بايد اين كار را بكنيد و به عمق برسيد و شريعت را بشناسيد. آن وقت ديگر هر كس حرفي بزند گوش شما بدهكار نيست.
براي هركسي، هر كاري كه ازدستش برمي آمد انجام مي داد. به «حسين منزوي» كه شاعر بسيار بسيار بسيار خوب و سطح بالايي است و به نظرم از شهريار هم بالاتر است ولي كارتون خواب، معتاد، دائم‌الخمر حرفه‌اي و آدم خيلي كثيفي بود ماهيانه پول مي‌داد. مي‌گفت: منزوي بهترين شاعر اين كشور است و ما همه تعجب مي‌كرديم كه چرا با حسين منزوي ... كار مي‌كند؟!


* آقا مرتضي از گذشته خودش هم براي شما صحبت مي كرد؟

*ميرعلي نقي: نه. فقط يكبار گفت من قبلا سبيل نيچه‌اي داشتم. به نظرم خنده‌دار آمد و به او نمي‌آمد سيبيل نيچه‌اي داشته باشد. اما اين را به شما بگويم كه مي‌دانستم او از اول اين فضلي كنوني نبود يعني اينقدر در فضاهاي لائيك و دانشگاهي پيش از انقلاب، فضاهاي روشنفكري، عشقي و رمانتيك و فضاها هنري آن زمان بوده كه تماما در مسجد نبوده. فكر مي كردم يك هنرمند آزادي بوده . مسائل را خيلي بي‌پرده و معصومانه بيان مي‌كرد و براي جمع توضيح مي داد.
از بچه ها شنيده بودم كه ازدواج خيلي رمانتيك داشته و مي‌گفتند او مهندسي بوده كه به فكر پول نبوده و به فكر تئاتر رفتن و چيز نوشتن روشنفكرانه بوده است. شنيده بوذم يك زماني هم قبل از انقلاب او را برده بودند در يك شركتي به عنوان يك مهندس ناظر . اما به جاي اينكه براي منافع نا مشروع شركت كار كند، شروع به ساختن مسكن ارزان قيمت براي كارگرهاي شركت مي كند كه وسط پروژه او را مي‌اندازند بيرون.
اين اواخر هم كه بچه‌هاي قديمي به جا مانده از جبهه كه عمدتا ناقص هم بودند، وقتي براي ديدنش مي‌آمدند يك سرور عجيبي نشان مي‌داد و همدلي مي‌كرد ولي از ته دل نبود.
مرتضي يك حزن دائم و ملايم هميشه داشت كه نشان نمي داد اما آدم خودش مي‌فهميد. او آدم خنده‌‌رويي بود و يك جاهايي مثل بچه‌ بود، معصوميت داشت و در عين حال در فهم پيچيده‌گي‌هاي مسائل كاري و اداري و دودوزه بازي ها و توطئه‌ها داخل نمي شد. اصلا فكر مي‌كردي او چيزي حاليش نيست. دور و بري هاي مرتضي در لفظ با مرتضي بودند نه در عمل.

*  مي شود مقداري واضح تر در مورد رابطه آقا مرتضي و آقاي زم توضيح بدهيد؟

*ميرعلي نقي: زم امكانات لازم را در اختيار مرتضي نمي‌گذاشت. زم ميل داشت از مجموعه سوره و ... يك واحد درآمدزا با همان معياري كه سيستم دولت آقاي هاشمي مي‌خواست بسازد و يا اگر اينگونه نشود اصلا كم‌كم كار را تعطيل كند. زم اصلا اهل كارهاي فرهنگي - بنيادي نبود و يك مقدار هم كه اوج گرفت تمام واحدهايي كه كار فرهنگي مي‌كردند تعطيل كرد و همه چيز را در جهت سود و درآمد قرار مي‌داد. مرتضي مي‌خواست به آرمان‌هاي اول انقلاب و جنگ وفادار باشد و براي اينها كار كند اما زم نمي‌خواست. نه اينكه دشمني كند، نه نمي‌خواست. در حقيقت تابع آقاي هاشمي بود در كارها.
مرتضي يكي از معدود آدم‌هايي بود كه من مي‌ديدم در اين مملكت به ستوه آمده و ذله شده ولي هيچ وقت نگفت ازاين كشور برود و كسي را تشويق به مهاجرت نمي‌كرد. به نوعي اين همه تلخي را انگار پذيرفته و قبول داشت.
رفتار او مانند رفتار يك مرد 46 ساله نبود كه مي‌خواهد چند سال ديگر هم زندگي كند و بچه‌هايش را به جايي برساند. رفتار يك آدمي بود كه به دنبال ايده‌هاي ذهن خودش بود و در حقيقت به دنبال مرگ بود.
30 - 50 دوره جواني انسان است و بعد از آن بوق مرگ زده مي‌شود. من خانه او رفته بودم و معلوم بود او در اين چند سال چه فكري مي‌كرده و به دنبال مرگ آگاهي و شهادت خودش بود. يك آدم 46 ساله‌اي كه دو تا دختر دارد و يك پسر و مسئوليت دارد اصلا اينگونه زندگي نمي‌كند. برنامه‌ريزي و حساب‌گري دارد.

*  همانطور كه اين طرفي‌ها مي‌گويند چرا آن طرف مي نويسي، شده بود روشنفكر ها هم بگويند چرا در مجله سوره مي‌نويسي؟

*ميرعلي نقي: آدم‌‌هايي مي‌گفتند كه من هميشه از آنها متنفر بودم و اسم آنها را گذاشته بودم روشنفكر توده‌اي و پس مانده حزب توده. همه آنها نفوذ داشتند در همين حوزه هنري از اول نفوذ داشتند هنوز هم دارند. من به حرف آنها گوش نمي‌كردم براي اينكه من خودم را از يك خواستگاهي مي‌دانستم. از اول روشنفكري خودم كه اصلا اينها را قبول نداشتم و بدم مي‌ آمد در گروه‌هاي چپ بروم. يك مسلك دانشگاهي و يك تربيت نيمه غربي داشتم از بچگي.

* شما هيچ وقت ديده بوديد بچه حزب‌الهي‌‌هابخواهند آقا مرتضي را اذيت كنند و يا ضرب و شتمي كنند؟

*ميرعلي نقي: نه! اصلا نديدم.



پايان

گفتگو از حسين جودوي - محمد علي صمدي

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار