موضوع انشاء

کد خبر: ۱۹۳۵۱۸
تاریخ انتشار: ۰۳ آبان ۱۳۸۶ - ۱۳:۵۳ - 25October 2007
وقتي كه معلم روي صندلي خود نشست اول دفتر حضور غياب را برداشت و اسامي بچه ها را يكي يكي صدا  زد در همين حين معلم عينكش را كه روي بيني اش آمده بود با دست چپ خود بالا زد . بعد از اينكه معلم حضور غياب كرد به طرف تخته سياه رفت و گچ سفيد را برداشت و با خط زيباي هميشگي خود موضوع انشاء را روي تخته سياه نوشت. موضوعي كه معلم براي انشاء اين هفته انتخاب كرده بود با هفته هاي قبل فرق مي كرد معمولاً موضوعي كه معلم براي انشاي هفته هاي قبل انتخاب مي كرد در اين مورد بود: كه ميخواهيد در آينده چكاره شويد و يا اينكه علم بهتر است يا ثروت و...... بود ؛ ولي اين هفته گفته بود كه شغل پدر خود را در چند سطر توضيح دهيد . معلم چند دقيقه اي با بچه ها در اين باره صحبت كرد . يكي از بچه ها با صداي بلند گفت : آقا اجازه انشامون چند خط باشه خوبه ؟ معلم گفت مهم نيست كه چند خط باشه مهم اينه كه خوب بتوانيد شغل پدرتان را توصيف كنيد حالا يك صفحه يا ده صفحه . صداي پچ پچ بچه ها بلند شد يكي از بچه ها مي گفت : شغل پدر من كارمنده و يكي ديگه از بچه ها مي گفت كه پدر من معلم است . در حالي كه من با ناراحتي سرم را پايين انداخته بودم و نگران بودم از اينكه يكي از بچه ها از من بپرسه شغل پدر تو چيه ؟ تا اينكه بعد از چند دقيقه زنگ كلاس به صدا در آمد و چون زنگ آخر بود من و همه بچه هاي كلاس به خونه رفتيم در بين راه مدرسه تا خانه به موضوع انشايي كه معلم براي هفته آينده انتخاب كرده بود فكر مي كردم كه وقتي مي خواهم درباره شغل پدرم و اينكه او كيه ، انشاء چي بنويسم ؛ وقتي به خانه رسيدم كيفم را زمين گذاشتم ، از چهره ام كاملاً پيدا بود كه از يه چيزي ناراحتم ، مادرم از من سؤال كرد  اتفاقي افتاده ، چرا ناراحتي ؟ من گفتم چيز مهمي نيست  و به طرف حياط رفتم ، حياطي بزرگ كه وسط آن يك حوض پر از ماهي قرمز رنگ بود . به لب حوض رفتم و دست وصورتم را شستم و بعد به سمت تاب كه روبروي حوض بود رفتم و روي تاب نشستم بعد از مدتي دوباره موضوع انشاء به يادم آمد صداي پچ پچ بچه ها كه با هم در مورد پدرشان حرف مي زدند تو گوشم بود اين موضوع مثل خوره تو جونم افتاده بود ، با خودم مي گفتم كه چرا نبايد پدرم را ببينم ؟ شايد اصلاً‌ پدرم مرده و مادرم به من دروغ گفته كه پدرم به مسافرت رفته ؟ چي مي شد اگه يكي بود كه به اين سؤالاتم جواب مي داد. چي ميشد كه الان پدرم بالا سرم بود و من را تاب مي داد ، دوست داشتم با صداي بلند داد بزنم كه بابا بيا منو تاب بده ، اما حيف كه نمي شود ، فقط از پدرم اين خانه و يك شناسنامه داريم . يك لحظه با خودم گفتم شناسنامه ،‌ چطوره كه برم سراغ كمد مادرم و شناسنامه پدرم را ببينم حتماً چيزي داخلش نوشته . بدون سر و صدا و در حالي كه مادر در آشپزخانه بود به سراغ كمد مادرم رفتم و دنبال شناسنامه پدرم گشتم ولي چيزي پيدا نكردم تا اينكه        مادرم داخل اتاق آمد و گفت چرا مخفيانه !‌ اينجا خانه خودته ، اگه چيزي ميخواي به خودم بگو تا بهت  بدم؟ با شرمندگي به كنار مادرم رفتم و گفتم كه معلم انشامون گفته كه درباره پدرتان چند سطري انشاء‌ بنويسيد و من هم اطلاعاتي درباره پدرم ندارم كه چيزي بنويسم اگه امكان داره درباره پدرم حرف بزنيم ؟ مادرم در جواب گفت : من ميخواستم زودتر  از اين درباره پدرت صحبت كنم اما منتظر فرصتي بودم كه تو هم آماده باشي و توانايي درك اين مطلب را داشته باشي . در حالي كه مادر اشك از چشماش سرازير شد  دستم را گرفت و گفت‌ : بشين ، او تمام ماجرايي را كه مربوط به پدرم بود برام تعريف كرد . بعد از اينكه صحبتهاي مادرم تمام شده بود در حالي كه به پدرم افتخار مي كردم و به خود مي باليدم ، سريع به سراغ دفترم رفتم و با غرور شروع به نوشتن كردم و انشامو به اين شكل شروع كردم :
 
موضوع انشاء : شغل پدر خود را  در چند سطر توصيف كنيد .


نام : علي       نام خانوادگي : افتخاري      شغل پدر : فرمانده شهيد    


  محمد باغبانپور
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار