گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: روزها یکی پس از دیگری میگذشت. سید جواد و فاطمه سر از پا نمی شناختند. میدانستند که نوروز امسال آنها با عیدی که خداوند به آنها میدهد، تکمیل میشود. انتظار به سر آمد و بالاخره در آخرین روزهای فصل زمستان وجود سید جمال الدین گرمابخش خانه شد. علاقه و ارادت خاص پدر(سید جواد) به سید جمال الدین اسد آبادی موجب شد تا فرزند رشیدش را به نام وی نامگذاری کند. پسر در جلوی چشمان پدر، قد میکشید. اهل خانه وی را سید جمال و دوستان او را با نام سید جلال صدا میزدند اما خودش به جهت ارادت به امام حسین(ع) دلش میخواست نامش را به «حسین حسینی» تغییر دهد. جمال آموزش دروس قرآنی را در کلاسهای درس خانگی پدر فرا گرفت.
نوجوانی بیش نبود که برای تسخیر پادگان جِی همراه مردم وارد جمعیت انقلابیون شد. رشد فکری جمال همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی آغاز شده و در پیشتازی به جبهههای حق علیه باطل به اوج خود رسید. وی فعالیتهایش در قالب مبارزه از کردستان آغاز کرد و در نهایت به فرماندهی تخریب گردان عاشورا تیپ سیدالشهدا ختم شد.
در گفتوگوی دفاع پرس با «فاطمه احمدی» و «جواد شرق آزادی» به روحیه انقلابی و چشمانتظاری 15 ساله پرداخته شده است؛ که بخش نخست آن را در ادامه میخوانید:
پدر شهید: از کودکی علاقه زیادی به مطالعه داشتم؛ اما وضع مالی به گونهای نبود که بتوانم درسم را ادامه بدهم. تا کلاس پنجم ابتدایی درس خوانده بودم که برای کمک خرج خانه وارد بازار کار شدم. تشنه علم بودم. روزها کار و نیمه شبها مطالعه میکردم. به موجب علاقهام به مطالعه و احادیث، حافظ قرآن شدم. سرانجام این مطالعه چاپ چندین کتاب در خصوص احادیث شد.
خداوند 2 پسر و 4 دختر به من عطا کرد. جمال الدین فرزند ارشد خانواده بود. هر روز در خانه ما 6 ساعت کلاس آموزش قرآن دایر بود. جمال هم به احادیث و حفظ قرآن علاقه نشان میداد. از این رو با موتور وی را همراه خود به جلسات قرآنی دیگر اساتید میبردم.
کلاس آموزش قرآن در منزل ما از پیش از انقلاب آغاز شده و تا به امروز ادامه دارد. آشنایی نوجوانان و جوانان برای شناختن راه درست میتواند بسیار مؤثر باشد. خوشحال میشوم که من نیز سهم کوچکی از این رشد معنوی و علمی کشور داشته باشم.
شبانه سنگر میساختم/ پیروزی انقلاب شیرین بود
مادر شهید: نوجوانی جمال همزمان با هیاهوی انقلاب بود. در آن زمان که تانکهای رژیم پهلوی برای مقابله با مردم به خیابانها آمده بودند، بنزین و کبریت همراه خود برمیداشتم تا در صورت نیاز آنها را به آتش بکشم. از سوی دیگر شبانه برای ساخت سنگر برای مقابله با رژیم پهلوی کیسهها را از خاک پر میکردم. جمال فرزند ارشدمان بود. از آنجا که من و همسرم برای سرنگونی رژیم پهلوی فعالیت داشتیم، وی را از این امر بازنمیداشتیم اما جوانب احتیاط را گوشزد میکردیم.
مراسم ختم مادربزرگم بود که صدای تیراندازی آمد و حکومت نظامی اعلام شد. همان روز مردم برای آزادی پادگان جی از دست رژیم، مبارزاتی را آغاز کرده بودند. با عجله به سمت خانه میرفتم که جمال را درحالیکه برخی منافقین وی را دوره کرده بودند، دیدم. با عجله خودم را به آنها رساندم. جمال فریاد میزد که اگر نزدیکتر بیاید نارنجکی که در دست دارم را پرتاب میکنم. از جمال پرسیدم «نارنجک را از کجا آوردی؟» گفت: «پادگان جی». فشنگ و نارنجک همراه خودش را نشان داد و فرار کرد. غروب با یک جعبه شیرینی به خانه آمد و گفت امام جماعت مسجد محل در قبال تحویل فشنگ و نارنجک یک جعبه شیرینی به من هدیه داد. به وی گفتم «پیروزی این انقلاب برای ما شیرینی است». آن لحظه برای داشتن چنین فرزندی به خود بالیدم.
شفایش را از امام حسین(ع) گرفت
مادر شهید: تا صبح فردا، منافقین درب خانه ما سر و صدا کردند. اسلحه و فشنگهایی که جمال از پادگان برداشته بود را میخواستند. هر قدر گفتم که آنها را تحویل داده است، باور نمیکردند.
فردای آن روز جمال به همراه جوانان محل به راهپیمایی رفت. راهروی خانه را جارو میکردم که صدای مردی را شنیدم که به دنبال آدرس خانه ما میگشت. صدا برایم غریبه بود، به درب خانه رفتم. وقتی خودم را معرفی کردم، گفت: «پسر شما تصادف کرده و در بیمارستان است.» در دل یقین داشتم که برایش اتفاق ناگواری افتاده است. دیگر فرزندانم آن زمان کوچک بودند و نمیتوانستم در چنین شرایطی آنها را تنها بگذارم. از سوی دیگر نگران حال جمال بودم. ستون خانه را نشانشان دادم و گفتم ممکن است نارنجک یا تیری به داخل خانه بیافتد، به همین خاطر از این ستون جلوتر نمیآیید.
به همراه آن مرد ناشناس به درمانگاهی واقع در سرسبیل رفتم. جمال را غرق در خون دیدم. هر لحظه مجروح دیگری را وارد درمانگاه میکردند. اجازه نمیدادند از نزدیک جمال را ببینم. خونریزی زیادی داشت. به جهت زیاد بودن مجروحان امکان رسیدگی مناسب نبود. جمال را در پتویی پیچیدم و با وانت عمویش به بیمارستان امام خمینی(ره) بردم. آنجا بستری شد. هوا رو به تاریکی میرفت و ساعتها بود که از حال دیگر فرزندانم خبر نداشتم. از این رو به سمت خانه حرکت کردم اما وقتی از بیمارستان خارج شدم، خیابان مملو از جمعیت بود. از همه نوع اقشار از انقلابی، گروهک، منافقین و ارتشی در میان جمعیت حضور داشت و این موضوع اوضاع را خطرناکتر میکرد. مسیر خانه را پیدا نمیکردم. به نشانه کمک دستتکان دادم. یک ماشین جیپ که تعدادی جوان پشت ماشین سوار بودند، ایستاد. شرایط را برایش توضیح دادم و سوار شدم.
در خانه ماجرا را برای همسرم تعریف کردم و مجدد راهی بیمارستان شدم. به مدت 14 شبانه روز در بیمارستان ماندم و چشم از جمال برنداشتم. زیرا منافقین برای کشتن نیروهای انقلابی به بیمارستانها میآمدند. هم اتاقی جمال یکی از دوستانش بود که همان روز دو دستش قطع شده بود.
جمال روز چهاردهم درخواست یک رادیو کرد. به خانه آمدم تا به همراه همسرم برای خرید رادیو به بازار بروم. آن شب را در منزل ماندم تا فردا با رادیو مجدد به بیمارستان برگردم. صبح فردا از بیمارستان تماس گرفتند و اعلام کردندکه همراه خود لباس برای جمال بیاورید، مرخص شده است.
پهلوی جمال بر اثر ضربهای که وارد شده بود، شکافته و منتظر بهبودی نسبی بودند تا کمرش را گچ بگیرند، حالا چگونه میشود با چنین شرایطی جمال را مرخص کنند. از آنجایی که جثه ظریفی داشت گمان میکردم که طاقت درد و رنج را نیافته و شهید شده است. با عجله بدون اینکه لباس بردارم راهی بیمارستان شدم. مستقیم به سمت اتاق جمال رفتم که با تخت خالی مواجه شدم. از پرستار و پرسنل پرسیدم که جمال کجاست؟ و هر کدام اعلام بیاطلاعی کردند. گفتم «جمال نمیتوانست از جایش تکان بخورد و کارهای شخصیش را من انجام میدادم چطور شده است که توانست در این مدت کوتاه، بر روی پایش بایستد؟» تمام بیمارستان را به دنبالش گشتم. ناامیدانه بر روی صندلی راهرو نشستم که جمال را از دور دیدم. به سمتش دویدم. وی را در آغوش گرفتم. در میان هقهق گریههایم دست بر روی زخمهایش کشیدم و حالش را پرسیدم. گفت: «مادر نگران من نباش. شب گذشته خواب امام حسین(ع) را دیدم که دست بر روی بدنم کشید و فرمود که حالت خوب است چرا بر روی پاهایت نمیایستی؟ صبح که بیدار شدم توانستم بر روی پایم بایستم.» با اصرارهای جمال برگه ترخیصش را امضا کردم و به خانه آمد. برای سلامتیش نذر قربانی کرده بودم. پیش از ورودش به خانه نذرم را ادا کردم.
همنشینی با بزرگان، روحش را بزرگ کرد
مادر شهید: بعد از انقلاب عضو بسیج شد. با آغاز غائله کردستان به همراه دوستانش عازم بانه شد. برایم تعریف میکرد که در قالب یک چوبان برای شناسایی، به سمت ضدانقلابیون میرفت. آن زمان به جهت محدودیت ارتباطی، پیش میآمد که ماهها از جمال بیخبر بودیم.
جمال کم سن اما روح بزرگی داشت. با سن کمش راهش را به خوبی پیدا کرد. با نخستین بمباران هوایی دشمن، با دوستانش راهی مناطق عملیاتی جنوب شد. من هم دلم میخواست که همراهش بروم اما دیگر فرزندانم تنها میماندند. از این رو فعالیتهایم را در تهران پیگیری کردم. به عنوان مثال شبها ماژیک برمیداشتم و برخی خانهها که آیفنهایشان چراغهای ریزی داشت، رنگ میکردم تا در صورت بمباران دیده نشوند و یا اتاقی از خانه را برای جمع آوری کمک به جبهه در نظر گرفته بودم.
جمال سعی داشت در اکثر عملیاتها شرکت داشته باشد تا جایی که سال 61 به همراه جاویدالاثر متوسلیان و همراهانش راهی لبنان شد. یک بار هم به سوریه رفت. همراهی وی با فرماندهان دلیر و بزرگ، جمال را به یک فرمانده تخریب و چریک تبدیل کرده بود.
روایت حضور جوان ناشناسی که منجی جمال شد/ آخرین خداحافظی
در سال 62 و در عملیات والفجر 4، به شدت مجروح شد به گونهای که مجبور شدند او را 17 بار عمل کنند. در حین خنثی کردن بمب، از گردن تا پاهایش ترکش خورده بود. روزی از تبریز تماس گرفتند و گفتند که جمال یک مجروحیت جزئی دارد. شبانه به همراه همسر و برادرم راهی تبریز شدیم. نزدیک صبح رسیدیم. بیمارستان مملو از مجروح بود. ابتدا ما را به داخل بیمارستان راه نمیدادند، گفتم «قول میدهم که سر و صدا نکنم. خودتان تماس گرفتید و گفتید که جمال من اینجاست.» با اصرار من راضی شدند.
به همراه خانم پرستار اتاقها را گشتم اما خبری از جمال نبود. پارچهای بر روی زمین انداختم و نماز صبح را خواندم. پس از نماز مجدد به دنبال فرزندم گشتم تا اینکه در انتهای سالن بر روی زمین جوانی را غرق در خون و گل دیدم. به سمتش که رفتم جمال را شناختم. حال جسمی خیلی بدی داشت. پیشانیش را که بوسیدم، برای لحظهای چشمانش را باز کرد. ده ساعت بالای تپه مانده بود. گمان میکردند شهید شده و میخواستند رهایش کنند اما وقتی دیدند نفس دارد، او را به بیمارستان رسانده بودند. یک سطل آب و پنبه گرفتم تا دست و صورتش را شست و شو دهم. دو بار آب سطل را تعویض کردم. حالا دیگر صورتش زخمی و ورم کردهاش را به خوبی میدیدم.
ساعت 8 صبح دکتر برای معاینه آمد. من را که داخل اتاق دید با عصبانیت خطاب به پرستار گفت: «چه کسی این خانم را به داخل اتاق راه داده؟» اما زمانی که ماجرا را شنید، سکوت کرد.
جمال مدتی را در بیمارستان تبریز بستری بود. شرایط جسمی مساعدی نداشت. در مدت بستری، گاهی به تهران میآمدم و بازمیگشتم. یک روز که در تهران بودم تماس گرفتند و خبر دادند که قصد دارند پای جمال را قطع کنند. با این امر مخالفت کردم و به سرعت خودم را به تبریز رساندم. زمانی که با دکتر معالجش صحبت کردم، گفت: «در صورت امکان از قطع پایش امتناع خواهم کرد.» تصمیم گرفتم که جمال را به بیمارستان مصطفی خمینی انتقال دهم.
خودم به تهران آمدم و از دوست جمال خواستم تا وی را به تهران بیاورد. در فرودگاه منتظر آمدنشان بودم که جوانی 16 ساله پرسید: «مادر از چه چیزی نگران و ناراحتی؟» ماجرا را برایش تعریف کردم. پس از شنیدن سخنانم گفت: «اگر اجازه میدهید فرزندانتان را به بیمارستان شهدا منتقل کنیم؟» من نیز پیشنهادش را پذیرفتم.
جمال را به بیمارستان شهدا منتقل کردیم. شرایط وی به صورتی بود که امکان خواندن نماز را نداشت و با کمک من نماز میخواند. با پزشک معالجش در خصوص قطع پایش صحبت کردم که گفت «اول به کمک خدا بعد هم جدش بدون قطع پا درمان میکنم». آن جوان در تمام طول درمان جمال همراه ما بود و سفارشات لازم را میکرد.
جمال آرام آرام از روی برانکارد برخواست. چند وقتی بر روی ویلچر نشست و سپس با عصا راه میرفت. به دنبال آن جوان ناشناس میگشتم تا برای کمکهایش تشکر کنم اما پیدایش نکردم. سراغش را از جمال گرفتم که گفت: «از من خداحافظی کرد و رفت.» دیگر آن جوان را ندیدم.
حال جسمی جمال رو به بهبودی میرفت که گفت میخواهم به خانه برگردم. با اصرار مرخص شد. برایش یک قربانی نذر کرده بود که ادا کردم.
چند روز بعد در قالب شوخی گفت: «میخواهم به جبهه برگردم.» گفتم: «تا به حال مانع رفتنت نشدم اما این بار تا بهبودی کامل نیافتی، اجازه نمیدهم.» با اصرار فراوان وی راضی شدم که به جبهه برود. صبح برای پیگیری اعزام از خانه خارج شد. عصر که به خانه آمد گفت: «میگویند تو دست و پا گیر هستی. تو را نمیبریم». دوستانش هم در قالب شوخی میگفتند: تو دست و پایت سالم نیست، به خانه برگرد. فردا بار دیگر به پایگاه رفت و مسئول اعزام مجدد همین جمله را تکرار کرد. به خانه که آمد گفت من این بار از جای دیگری اقدام میکنم. فردای آن روز از پادگان ورامین برای اعزام اقدام کرد و پذیرفته شد.
جمال تسبیحی داشت که از سوریه آورده بود. دوستش را به درب خانه فرستاد تا تسبیح را برایش ببرد. خودم تسبیح را برداشتم و به پادگان رفتم. جمال را در آغوش گرفتم و امانتی را به وی رساندم. این آخرین خداحافظی ما شد.
ادامه دارد .../131