گروه حماسه و جهاد
دفاع پرس: به مناسبت
فرارسیدن سالروز عملیات خیبر، خبرگزاری دفاع مقدس سری گفتوگوهایی با حاضران در این
عملیات انجام داده است. از این رو پای سخنان «مجید جلالی» از رزمندگان لشکر عاشورا
نشستیم. در بخش نخست این گفتوگو به نحوه آموزش نیروها و آمادگی گردان برای حضور در
عملیات اشاره شد. جلالی در این عملیات فرماندهی گروهان 3 انصارالمهدی (عج) را بر
عهده داشت.
برای
مطالعه بخش نخست گفتوگو اینجا کلیک کنید.
گردان علی اصغر در نقطه رهایی مشغول سوار شدن به قایقها بودند. بر روی چند تا قایق، سلاح دوشکا نصب شد که چنانچه در مسیر آبراه حمله هوایی صورت گرفت، ستون قابل پوشش باشد. مصطفی مولوی، مهدی باکری و سایر فرماندهان نیز حضور داشتند. در هر قایق 10 نفر سوار شدند. مصطفی اکبری نزد آقای کبیری، مسئول اسکله رفت و درخواست چند قایق اضافه کرد. با ذکاوت اکبری، قایقهای ما خیلی شلوغ و سنگین نشدند.
به جهت اینکه نخستین عملیات آب و خاکی صورت میگرفت؛ حتی در نحوه نشستن در قایقها هم مشکل داشتیم. رزمندگان آموزش شنا ندیده بودند. تعداد کمی از نیروها جلیقه نجات داشتند. بسیاری از نیروهای گردان علی اصغر (ع) جلیقه نداشتند.
قایقرانها از بچه های جنوب کشور و قایقها نیز از نوع معمولی نه قایقهای خاص تفنگداران دریایی ارتش بودند. این محل بسیار مناسب برای استفاده از هاورکرافت بود که نیاورده بودند.
حدود ساعت 9 صبح حرکت قایقها آغاز شد. به جهت اینکه همزمان با ما، لشکر نجف اصفهان و نیروهای دیگر نیز حرکت کرده بودند، در برخی قسمتها، مسیر آبراه خیلی تنگ میشد. معبر کشش این همه نیرو را نداشت و گاهی ترافیک و تصادف پیش میآمد. حدود ظهر به مرز آبی رسیدیم.
مصطفی اکبری قایق خود را هدایت میکرد که به من گفت سعی کن قایقرانی را الان یاد بگیری که اگر در ادامه مشکلی پیش آمد، خودت بتوانی قایق را هدایت کنی. حدود ساعت 2 بعدازظهر؛ مصطفی پلاستیکهای سفیدی که در آب غوطهور بودند را نشان داد و گفت: «اینها علائم مرز آبی است. به نیروها توضیح بدهید.»
تدارکات پیش از اعزام به نیروها کمپوت آلو داده بود و این موضوع برای نیروها مشکل آفرین شد. برای ساعتی در آبراهی که عرض بیشتری داشت، برای اقامه نماز، صرف کنسرو و قضای حاجت درون قایق با استتار میان نیها توقف کردیم. چند نفر به داخل آب افتادند که نجات یافتند.
تا این زمان در مسیر عراقی ندیدیم. در ادامه حرکت که آسمان رو به تاریکی میرفت، مشکلات شروع شد. بعضی قایقها موتورشان خراب شد و برخی دیگر دچار آب گرفتگی شدند. درایت مصطفی اکبری پیش از حرکت که تعداد قایقها را بیشتر کرد، به کمکمان آمد. هر قایقی که متوقف میشد؛ به دستور آقای بنی هاشم نیروها بین باقی قایقها تقسیم میشدند.
دو تن از معارضین عراقی هم در قایق فرماندهی به عنوان راهنما و آشنا به آبراهها حضور داشتند؛ ولی گاهی چند مرتبه دور خودمان میچرخیدیم.
نشستن طولانی در قایق خسته کننده بوده و از سوی دیگر هوا کاملا تاریک شده بود. قایقهای 15 نفره نیز سنگین شده بودند. مجددا ساعاتی را برای نماز و شام ایستادیم. قایق «الموسوی» فرمانده مخابرات لشکر با تجهیزات لازم کنار ما حرکت میکرد و ناخواسته ما بعضی صحبتهای روی شبکه را میشنیدم.
حدود ساعت 10 شب عملیات خیبر با رمز «یا رسول الله» با شلیک منور آغاز شد. گردان ابوالفضل که از شب قبل در آبراه بودند با چند کمین و پاسگاههای آبی عراق درگیر شدند. عراقیها مقاومت چندانی نداشتند. حرکت در آبهای عراق برای دور زدن کامل جزیره مجنون جنوبی پیشرفت کامل داشت.
همزمان با روشنایی صبح و کم شدن عمق آب که پروانه قایق به زمین گیر میکرد به خشکی رسیدیم. حدود 20 ساعت در قایقها نشسته بودیم. من در میان چند قایق اولی بودم که رسیدیم. همزمان قایق شهید حمید باکری به همراه بیسیمچی و یک دستگاه موتورسیکلت وارد جزیره مجنون جنوبی شد.
حضور شهید حمید باکری به عنوان معاون اول لشکر باعث دلگرمی فراوان در میان نیروها شد. گردان به ستون یک، فوری آماده حرکت شد. با مقداری پیاده روی و گذر از روی پل کوچکی (پل شحیطاط) که سمت راست آن تاسیسات، سوله و کانکس و همچنین سمت چپ جاده پد خاکی شبیه حرف T با ارتفاع از سطح زمین و محکمتر از خاکریزهای معمولی وجود داشت. فتح جزایر در شب اول زحمت چندانی نداشت.
بنیهاشم از چپ جاده تا میانههای پد گردان را آرایش داد و گروهان ما به انتهای پد قرار گرفت. ضمن اینکه چپ گروهان ما خالی بود. خاکریز و سنگری نداشتیم و احتمال اینکه دشمن ما را محاصره کند، وجود داشت. پس از استقرار رزمندگان، شهید حمید باکری حضور یافته و برخی ایرادات را هم اصلاح کرد.
ساعتی بعد از جاده کنار کانال آب در پشت سر ما یکدستگاه لندرور استیشن عراقی به سمت پل میآمد که نرسیده به پل، متوجه حضور رزمندگان شد و به سرعت دور زد و فرار کرد. تعدادی تیر اندازی هم کردند؛ ولی نتیجهای نداشت. حضور این ماشین نشان از غافلیگری و عدم اطلاع دشمن از حضور قوای ما بود.
حدود ساعت 10؛ به همراه آقای بنی هاشم و حیدر برن (معاون دوم گردان) به انتهای پدی (شکل دسته T) رفتیم و با دوربین منطقه را ارزیابی میکردیم. نیروی پیادهای وجود نداشت. ناگهان یک هلیکوپتر عراقی، موشکی به سمت ما سه نفر شلیک کرد. پشت پد خوابیدیم و موشک با صدای مهیبی از بالای سر ما رد شد و در باتلاق پشت سرمان فرو رفت. پس از کمی دود، خاموش شد و عمل نکرد. در فاصله پنج متری اگر عمل میکرد، ما سه نفر تبدیل به پودر میشدیم.
سید بنی هاشم در واقع از مقابل خط خودی بنده را توجیه میکرد تا بیشتر از خط مقابل، مراقب چپ گردان و انتهای پد باشیم. دقایقی بعد هلیکوپتر عراقی رفت و ما هم برگشتیم. نیروها مشغول کندن سنگر انفرادی بودند.
حاج اژدر براساس تجربه عملیاتهای قبلی، تعدادی از آرپیجیزنهای گردان را به عنوان کمین و حدود 50 متر قبل از پد و بدون هر گونه عارضهای، انتقال داد. تا ظهر همان روز چند بار هواپیماهای عراقی برای شناسایی و عکسبرداری آمدند؛ ولی تیراندازی نکردند. ما هم که ضدهوایی نداشتیم فقط آیه «وجعلنا» را میخواندیم که خداوند دشمن را کور کند.
حدود ساعت 12 تا یک بعد از ظهر هلیکوپتر عراقی دو بار دیگر هم آمد. یک جیپ موشک تاو متعلق به لشکر نجف یک بار از روی پل و یکبار از پشت پد به آنها تیراندازی کرد، اما به هلیکوپتر اصابت نکرد. هلیکوپتر عراقی برگشت.
لشکر نجف هم تنها 2 موشک داشت که پس از تیراندازی برگشت. نیروها الباقی مانده جیره خشک و کنسرو همراه خود را به عنوان ناهار خوردند و دیگر چیزی هم برای خوردن نداشتند. یک دسته از گروهان 3 را همراه ناصر و عادل مهدیزاده و بیسیمچی شجاع گروهان «فرض الله امن الهی» بسیجی اهل مرند به انتهای باز پد که خطر افتادن در محاصره بود، فرستادیم.
حدود ساعت 2 بعد از ظهر آتش تهیه عراقیها شروع شد و همچنین پاتک را آغاز کردند. دسته 2 گروهان را با «ناصر مهدیزاده» برای تامین انتهای پد در فاصله 150 متری فرستادم. تعدادی تانک و شیلیکا (ضدهوایی 4 لول) پشت کامیونها آوردند.
دقایقی پس از آغاز پاتک آرپیجیزنهای ما که با حاج اژدر در کمین بودند، به پشت پد برگشتند. عراقیها ابتدا آتش توپخانه و کاتیوشا نداشتند؛ ولی تیر مستقیم تانک برتری زیادی به آنها میداد. جنگ شدید و سختی شروع شد. یک دسته نیروی عراقی از انتهای چپ پد قصد دور زدن ما را داشتند. دستهای که ناصر مهدیزاده با خود برده بود از این طرف پد به آن سوی پد با نارنجک میجنگیدند.
بنیهاشم با گروهان یک، کنار جاده خاکی اصلی و مصطفی اکبری هم میانه پد بود. خودم را به اکبری رساندم و گفتم که احتمال محاصره نیروها وجود دارد. مصطفی به توپ 57 تک لول ضدهوایی عراقی کنار پل اشاره کرد و گفت: «نیرویی داری تا تیراندازی کند؟» پاسخ منفی دادم و گفتم که توپچی ندارم. وی دستور داد با چند نفر به دسته T رفته و از پهلو به شرق درگیر شویم.
«ناصر مهدیزاده» (معاون گروهان) با دسته برگشت و گفت: «باران خمپاره میبارید و جان پناه نداشتیم.» با یک تیربارچی، یک آرپیجیزن و چند تک تیرانداز به جایی که مصطفی گفته بود، رفتیم. نیروهای عراقی حدود 30 نفر بودند که از پشت پد به سمت ما میآمدند. نیروها به سوی دشمن آتش ریختند. تعدادی از نیروهای دشمن کشته و باقی فرار کردند. به پشت پد برگشتیم. حمید باکری با یک جوان خوش سیمای دیگر که تا کنون ندیده بودم، خود را به خط رساند و مستقیم پشت یک تیربار رفت. آن جوان هم آرپیجی شلیک میکرد.
جنگ سختی بود. میزان مهماتی که عراق فقط در یک ساعت بر سر گردان علی اصغر (ع) شلیک کرد، برای انهدام این گردان کافی بود؛ اما فرزندان عاشورا با لبیک به فرمان خمینی کبیر ایستاده بودند. این رزمندگان پیام امام خمینی (ره) مبنی بر اینکه به رزمندگان اسلام بگویید حسین وار بجنگند، را عملی کردند.
گردان علی اصغر (ع) نه آتش سنگین پشتیبانی و نه پوشش هوایی داشت. از سوی دیگر شهدا و مجروحین تخلیه نمیشدند. امدادگران گردان آن روز جهاد بزرگی کردند.
خمپاره 60 اندازها کار تمام لشکرهای توپخانه را انجام میدادند. شهید «حمید باکری» من را صدا کرد و با اشاره به جوان آرپیجی زن، گفت: «این جوان، یعقوب آذرآبادگان از نیروهای محور هستند. برادر جلالی اینجایی که شما ایستادید، تنگه احد است و مراقب باشید تا گردان محاصره نشود.» پاسخ دادم: «آقا حمید با این اوضاع نمیتوانیم دوام بیاوریم.» باکری به دنبال راهحلی میگشت.
شهید باکری شماره فرکانسی به یعقوب آذرآبادگان داد و گفت: «با وی در تماس باشد.» اسم آذرآبادگان برخلاف چهرهاش برایم آشنا بود. بعدها به خاطر آوردم که در عملیات والفجر مقدماتی در پرسنلی یک نفر به این نام بود که شب عملیات و در عقبنشینی ایشان هم مجروح و با ما در حوالی پاسگاه طاووسیه مانده بود.
پس از رفتن شهید باکری، یعقوب بیسیمچی گروهان را احضار کرد و با تغییر فرکانس بیسیم از وی خواست تا سمت جاده اصلی به همراهش برود. من ناراحت شدم؛ ولی چیزی نگفتم.
به سراغ مصطفی اکبری رفتم تا بگویم که تنگه احد را به من سپردند، اما بیسیمچی را از من گرفتند و درخواست نیاز به کمک کنم. ناگهان مصطفی را با دست شکسته و خونین دیدم. وی با چنین شرایطی خودش را کنار پل کشاند.
نیروهای بنی هاشم به همراه نیروهای گروهان یک، برای حفظ جاده رفته بودند. دشمن از سمت راست و چپ به نیروها فشار میآورد، اما بسیجیهای امام (ره) به خوبی در مقابل آنها مقاومت کردند. نتیجه آموزشها و تقویت معنوی نیروها کاملا هویدا بود.
«شهرام غریب» از گروهان یک به نزد من آمد و برای کمک اعلام آمادگی کرد. دو تن از بچههای گروهان 2 هم به وی اضافه شد. معتقد بودند که حضورشان در این منطقه مفیدتر است. شهرام فوق العاده شجاع و نترس بود و کار با هر سلاحی را بلد و در عین حال فرمانپذیر بود.
پسر جوانی حدود 16 ساله لاغر اندام به نام «کریم شهمنظر» اعزامی تبریز داشتیم که هر چند دقیقه یکبار از روی پد سینه خیز به آن سوی پد میرفت و بعد از نگاه کردن، برمیگشت. گفتم: «آقا کریم چه میکنی؟» پاسخ داد: «برادر مجید یک جیپ و یک کامیون عراقی انتهای باز پد حضور دارند. آنها را کنترل میکنم.» آنها برای خروج مجروحین و کشته شدگان سمت چپ پد آمده بودند. کریم دقایقی بعد مجروح و غرق در خون شد، اما ناله ای از وی شنیده نمیشد.
هر چند که فتح جزایر زحمت زیادی نداشت، اما نگه داشتن آن کار سختی بود. هر دقیقه آمار شهدا و مجروحین ما بیشتر میشد. حاضران در روز 4 اسفند 62 برای هر دقیقه از آن روز میتوانند یک کتاب بنویسند.
ساعت نزدیک 17 من با فاصله پنج متری پشت خط، نیروها را هدایت میکردم. رزمندهای که از گروهان 2 آمده بود خشابش خالی شد. اسلحه را ایستاده مقابل صورتش گرفت تا خشاب را عوض کند که ناگهان تکتیرانداز عراقی بین ابروهایش را نشانه رفت و شلیک کرد. گلوله دقیقا به سمبه کلاش خورد و با کمانه از لوله تفنگاش به کف دست راست من اصابت کرد و در کف دستم ماند؛ ولی تمام گوشت و پوستش را باز کرد.
آن جوان نشسته و مات و مبهوت به تفنگ شکسته و دست من نگاه میکرد. درد شدیدی با خونریزی شروع شد. دو بار گفتم «آخ». «طاهر عباسنیا» (از پاسداران اردبیل و فرمانده دسته 3) قبل از امدادگر به من رسید و گفت: «برادر جلالی اگر صدایت در بیاید روحیه بچهها تحلیل میرود. مراقب باش.» ساکت شدم. امدادگر دستم را بست؛ ولی خونش بند نمیآمد.
دقایقی بعد قصد ادامه عملیات را داشتیم که ناگهان دیدم روی جاده سمت بنیهاشم خیلی هیاهو، صدای سوت و داد و پس از آن چند تیر هوایی به گوش رسید. تویوتا وانت حامل مهمات به سفارش حمید باکری برای گردان ما از کنارشان عبور کرده و به سمت عراقیها میرفت. لحظاتی بعد تویوتا هدف قرار گرفته و راننده و خودرو مهمات اتش گرفت. تمام تلاش شهید باکری در حال سوختن بود. آن مهمات تمام انتظار و امید ما بود و با سوختن آن، روحیه نیروها تضعیف شد.
دشمن تمام توان خود را برای گرفتن جاده گذاشته و میخواست قبل از تاریکی هوا همه ما را یا کشته یا اسیر کند؛ ولی شیرمردان خدا پیکار سختی میکردند.
دقایقی بعد بنیهاشم را در حالی که پایش مجروح شده و با چفیه بسته بود، دیدم. شهرام غریب، دقایقی مرا نشاند و گفت: «هر کاری دارید بگویید تا من انجام دهم.» وی گاهی آرپیجی میزد و گاهی پشت تیربار مینشست. در حد توان فعالیت میکرد. حضورش برای من و دیگر نیروها قوت قلب بود.
به غروب آفتاب نزدیک میشدیم که نیروهای بعثی وارد سوله آبی رنگ راست جاده شدند. گردان در حال از هم پاشیدگی بود که بنی هاشم برای یافتن مهمات به سمت پل رفت.
«جمشید نظمی» که شب قبل آبراه و کمینها را پاکسازی کرده بود، همراه چند نفر برای دقایقی به گردان ما آمد. آنها به همراه تعدادی از نیروهای گردان حضرت علی اصغر(ع) و گردان حضرت ابوالفضل (ع) به راست جاده سمت ساختمان و تاسیسات نفتی رفتند تا مانع محاصره نیروها و پیشروی نیروهای عراقی شوند. هوا تاریک شد. تانکهای عراقی تا 30 متری خط آمدند؛ ولی تلاش رزمندگان آنها را مجبور به عقب نشینی کرد. رفتار برخی از نیروها به گونهای بود که فرماندهان را شرمنده میکرد. یک کمپرسی بنز غنیمتی آبی رنگ با اندکی وسایل خود را به پشت خط انداخت و در گل و آب گیر کرد.
با تاریکی هوا و تلفات زیاد از هر دو طرف،
عراقیها عقبنشینی کردند اما با منور منطقه را شروع نگه میداشتند. آتش خمپاره و دوشکا
هم با شدت خیلی کمتری ادامه داشت. پشت پد نشستم و از «عزیز غلامپور» (پیک گروهان) خواستم
با «جمشید جباری» (منشی گروهان) به اطراف سرکشی کند و آمار شهدا و وضعیت نیروها را
گزارش دهد.
جباری با آمار نیروها آمد. کمتر از یک دسته
نیروی سالم باقی مانده بود. گروهان ما بیشتر مجروح داشت تا شهید. شهرام را به سمت گروهان
خودش فرستادم.
به سمت خط خودمان حرکت کردم که «فرض الله
امن الهی» بیسیمچی اهل مرند گروهان را در سنگری مجروح دیدم. حال جسمی مساعدی نداشت.
پیشانیاش را بوسیدم. گفت: «برادر جلالی اگر خواستید برگردید، من را جا نگذارید.» پاسخ
دادم: «نگران نباش.»
زمان بدی را میگذراندم. یک نفر میگفت:
«برادر من مهمات ندارم.» دیگری تشنه و گرسنه بود. از سوی دیگر شاهد مجروحیت و شهادت
نیروها بودم. نیروها اعتراضی نداشتند و همین که فرماندهان مجروح را در کنارشان میدیدند،
حرفی نمیزدند ودر چالههایی که کنده بودند، نشستند.
ساعتی خط آرام شد. تقریبا ساعت 20 و 30
دقیقه زیر نور منور از روی پل، ستون نیروهای خودی که با هلیکوپتر منتقل شده بودند،
به سمت پد آمد. یعقوب آذرآبادگان پیشاپیش رسید و گفت: «این چهار گردان به سمت عقبه
دشمن میروند تا آخر پد آنها را راهنمایی و همراهی کنید.» با ورود آنها برای چند دقیقه،
تعداد منورها و آتش دشمن بیشتر شد.
«مشهدی عباد» با نیروهای گردان امام حسین (ع) و «ورمزیار»
و «جمشید آتشافروز» با نیروهای گردان علی اکبر (ع) آمده بودند که در مسیر سلام و علیکی
کردیم. دو گردان هم که از لشکر نجف اصفهان بودند در انتهای پد با آرزوی موفقیت برای
یکدیگر از هم جدا شدیم. همه امیدها بسته به این چهار گردان شد. نیروهای بعثی به گمان
اینکه این نیروها برای کمک ما آمدهاند، عقب نشینی کرده و آتش هم قطع شد.
ادامه دارد ...
انتهای پیام/ 131