گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: رسالت رزمنده «رضا پازش» وی را از نیمکتهای مدرسه به خرمشهر و شلمچه تا ماهوت، سردشت و حلبچه کشاند. وی تا سال 64 از نیروهای کادر لشکر 27 محمد رسول الله (ص) بود؛ اما به دلایلی از سپاه استعفا داد و تا انتهای جنگ تحمیلی به عنوان یک بسیجی در مناطق عملیاتی حضور داشت.
در ادامه خاطرهای از نحوه فرماندهی سردار شهید «محمدابراهیم همت» فرمانده لشکر محمد رسول الله (ص) در عملیات والفجر 3 را از زبان «رضا پازش» مسئول گروهان هجرت در این عملیات را میخوانید.
پس از مرخصی 15 روزه به نیروهای گردان میثم در لشکر 27 محمدرسول الله (ص)، نیروها در سال 62 جهت اعزام به منطقه عملیاتی به پادگان امام حسن (ع) جمع شدند.
در «قلاژه» خبردار شدم که گردان کمیل در خط پدافندی است. روزی شهید «حاج علی اکبر حاجی پور» معاون لشکر و فرمانده تیپ یک عمار را دیدم و از وی درخواست انتقال به گردان کمیل (یکی از گردانهای تیپ عمار از لشکر 27) را کردم. وی پذیرفت. به مدت یک هفته در چادر شهید حاجی پور حضور داشتم و در این مدت مجذوب اخلاق شوخ طبع و بیریای وی شدم.
روزی به من گفت: «ساکت را بردار و با من بیا.» پرسیدم: «کجا؟» پاسخ داد: «همان جایی که دوست داری باشی.» از سرپل ذهاب و ایستگاه صلواتی گذشتیم و به منطقه استقرار نیروهای گردان کمیل رسیدیم. عقبه گردان در «ازگله» مستقر بود. شهید حاجی پور من را به شهید «ابراهیم معصومی» مسئول گردان کمیل معرفی کرد. من به عنوان معاون گروهان صدوقی گردان کمیل مشغول به فعالیت شدم.
بعد از سه ماه گردان به قلاژه نقل مکان کرد. حدود یک ماه در این جا مستقر بودیم که روزی از ستاد فرماندهی لشکر 27 به گردان اعلام آماده باش جهت عملیات در منطقه مهران داده شد. گردان کمیل به خاطر حضور نیروهای قدیمی و زبده، برای شرکت در این عملیات انتخاب شده بود. نیروها با تجهیزات کامل به مدت دو روز آماده ورود به عملیات بودند که چندین هلیکوپتر جهت هلیبرد و پشتیبانی به منطقه قلاژه وارد شد. هیاهوی در گردان به راه افتاد. مسئولین گروهانهای یک، دو، سه و چهار جهت شناسایی با هلیکوپتر اعزام شدند.
برادر بناکی ترکش کوچکی به چشمش اصابت کرده بود به همین جهت مسئولیت گروهان را به من سپردند و گفتند: «نیروها را جهت اعزام به منطقه آماده کنید.» به جهت لو نرفتن عملیات از انتقال نیروها با هلیکوپتر امتناع کردند. از این رو نیمه شب تعدادی اتوبوس جهت انتقال نیروها به منطقه عملیاتی آمد. نیروها به قرارگاه تاکتیکی امیرالمومنین انتقال یافتند.
حدود ظهر بود که مسئول گروهانها و دستهها به سنگر فرماندهی قرارگاه فراخوانده شدند. در آن سنگر بزرگ کالک عملیاتی توسط شهیدان همت، حاجی پور، معصومی، عباس کریمی و حاج رضا دستواره شرح داده شد. قرار بود که از هر تیپ یک گردان جهت پشتیبانی آماده باشد که اگر گردان کمیل نتوانست موفق عمل کند، گردانهای سلمان و میثم وارد عملیات شوند.
شهید همت شروع به صحبت و شرح چگونگی کار کرد و از سختی کار گفت. همچنین بیان کرد که طی شبهای گذشته نیروهای لشکر 5 نصر نتوانستند سه ارتفاع تعیین شده را تصرف کنند و تعدادی از پیکرهای شهدا در آن جا مانده است. در ادامه گفت که سه گروهان دستغیب، صدوقی و مدنی از مقابل و گروهان هجرت دشمن را دور زده و عملیات را آغاز کنند.
از شهید همت اجازه صحبت خواستم و گفتم که به جهت مجروحیت برادر بنائی فرماندهی گروهان به عهده من سپرده شده است و من هنوز نقطه رهایی را ندیدهام.
شهید همت با عصبانیت خطاب به شهید حاجی پور گفت: «چرا حالا باید این موضوع را به من بگویید.» وی پاسخ داد: «فرصت پیش نیامد که بگویم.» شهید همت ادامه داد: «در هر صورت امشب باید گروهان شما هم با دیگر گروهانها وارد عمل شود و آن سه ارتفاع را تصرف کنید حتی اگر هیچ کدام زنده برنگردید. باید مانع تصرف شهر مهران شویم زیرا امام (ره) طی پیامی فرمودند که از شهر مهران محافظت کنیم. بروید به نیروهایتان بگویید که در این عملیات برگشتی وجود ندارد. هر که مایل نیست می تواند در عملیات شرکت نکند و نیروهای شرکت کننده، وصیت نامه خود را به تعاون بسپارند. شما کادریها حتی اگر زخمی هم شدید حق ترک عملیات و پایین آمدن از ارتفاعات بدون دستور من را ندارید. برید استراحت کنید که پس از اقامه نماز حرکت میکنیم.»
حاضران در حال خروج از سنگر بودند که حاج همت به من و شهید حاجی پور گفت: «شما بمانید.» خطاب به شهید حاجی پور ادامه داد: «چرا نگفتی که مسئول این گروهان در حین شناسایی زخمی شده است؟» شهید حاجی پور گفت: «فرصت شرح مجروحیت نبود. نیروها و برادر پازش را شبانه به اینجا آوردیم. پیش از آغاز عملیات با برادر پازش جهت شناسایی منطقه میروم.» شهید همت پاسخ داد: «تا آنجایی که ممکن است به دشمن نزدیک شوید تا راهی برای نفوذ بیابید و تا عصر گزارش این کار را به من برسانید.»
من به همراه شهید حاجی پور، یکی از برادران اطلاعات و عملیات و یک تخریبچی به نقطه رهایی رفتیم. عراقیها متوجه حضور ما در منطقه شدند و به سمت ما شلیک کردند. از این رو مجبور به عقب نشینی شدیم. آن برادر اطلاعاتی برای گم نکردن راه جهت بازگشت مجدد به منطقه، سینه خیز 80 متر از ما فاصله گرفت و پس از علامت گذاری زمین بازگشت.
تمام اوامر شهید همت را به برادران بسیجی انتقال دادیم و با رشادت و از خودگذشتگی همیشگی بسیجیان مخلص خدا و امام روبرو شدیم. هیچکس حاضر به ترک گردان نشد. نیروها شروع به نوشتن دوباره وصیت نامه کردند و هر چند دقیقه یک بار به من مراجعه می کردند تا یقین یابند که عازم منطقه عملیاتی هستیم.
«جشن پتو» برای معاون لشکر و فرمانده تیپ یک عمار
شهید حاجی پور با بذله گویی وارد مقر گردان شد و گفت: «بیایید برایتان خروس قندی و پستونک آوردم.» آبنبات و خروس قندیها را بین بچهها تقسیم کرد. نیروها وی را به داخل چادر جهت پذیرایی دعوت کردند. ناگهان پتو را برسرش انداختند و«جشن پتو» گرفتند. در طی این ده دقیقه شهید حاجی پور فریاد میزد: «ابراهیم به دادم برس. ابراهیم من را نجات بده.» منظورش از ابراهیم شهید معصومی فرمانده گردان بود. شهید معصومی به داخل چادر آمد و گفت: «چند بار گفتم با بچه های گردان کمیل شوخی نکن.»
ماجرای کشتن یک اسب
حدود ساعت 6 بعد از ظهر، مسئولین و کادر گروهانها جهت آخرین بررسی به سنگر فرماندهی فراخوانده شدند. شهید همت خطاب به من گفت: «برای شناسایی به منطقه رفتید؟» پس از پاسخ مثبت من، شهید حاجی پور نحوه شناسایی را به شهید همت بازگو کرد.
شهید همت از داخل جیبش یک کاغذی را خارج کرد و چند سطری از پیام امام (ره) را به این مضمون قرائت کرد: «فرزندان من اگر هر چه زودتر این ارتفاعات را فتح نکنید. دوباره شاهد سقوط شهر مهران خواهیم بود.»
نیروها بعد از نماز و خوردن غذا سوار آیفا شدند و گردان از قرارگاه تاکتیکی امیرالمومنین به نقطه رهایی حرکت کرد. در تاریکی شب در حال حرکت بودیم که ناگهان با یک اسب برخورد کردیم. از ماشین پیاده شدم. پیرمردی بومی مهرانی را دیدم که ساکت ایستاده و به اسب در حال مرگ خود و ایفای پر از نیروهای مسلح با سربندهای «یاحسین» با حیرت نگاه میکرد.
من از وی پرسیدم: «پدرجان چه کار کنیم؟ ما عجله داریم؟» پیرمرد گفت: «کجا میروید؟» گفتم: «به خط میرویم. در حال حاضر که نمیتوانم خسارت شما را جبران کنم اما نامهای به شما میدهم تا 20 کیلومتر عقبتر به قرارگاه بروید و به برادر حاج عبادی مسئول پشتیبانی لشکر 27 یا شهید همت برسانید. تا خسارت شما را بپردازند.»
پیرمرد گفت: «اسبم فدای خمینی و سربازانش» و از من خواست تا تیر خلاص به اسبش بزنم تا بیشتر از این درد نکشد. پس از شلیک دو گلوله به اسب، نامه را به دست پیرمرد دادم و به راه افتادیم.
عذرخواهی شهید همت از نیروهای کادر
به منطقه رسیدیم. نیروها از ایفا پیاده شده و سوار 20 تا 30 تویوتا شدند. از جاده باریکی به حدود چهار یا پنج کیلومتری عبور کردیم و به نقطه رهایی رسیدیم.
قرار بود که شهید حاجی پور و شهید معصومی ساعت یک شروع عملیات را از طریق بی سیم اعلام کنند. همچنین گروهان ما باید 20 دقیقه زودتر از دیگر گردانها وارد عمل شده، سپس با رسیدن به محل مقرر با کلت مونور شرایط را اعلام میکرد. زمانی که به پشت دشمن رسیدیم، هر چه از بیسیم موقعیت را اعلام کردیم از فرماندهی جوابی نیامد. عراقیها حضور ما را متوجه شدند و آتش سنگینی بر سر ما ریختند.
من از سر ستون به وسط ستون برای مشورت با «رضا بختیاری» معاون گردان آمدم که ناگهان انفجار در فاصله 10 متری ما رخ داد. بلند شدم و به سینه خاکریز عراقیها که نیروها در آن پناه گرفته بودند، کوبید. بعد از چند لحظه صدای نیروها را میشنیدم که میگفت: «ترکش نخورده. سالمه». پس از چند دقیقه خطاب به مسئول دسته گفتم چرا حرکت نمیکنید؟ پاسخ دادند: «بیسیمها از کار افتاده است». در همین حین بیسیمچی گفت: «برادر پازش! برادر حاجیپور شما را صدا میزند.» گوشی را که گرفتم شهید حاجی پور رمز آغاز عملیات را اعلام کرد و با همان لهجه زیبای آذری گفت: «پازش جان گردان میثم را برای پشتیبانی فرستادم. یاعلی.»
از مسیری که خود عراقیها عبور میکردند، استفاده کردیم و از ارتفاعات بالا رفتیم. حدود 40 دقیقه بعد دیگر گروهانها «الله اکبر» گویان از مقابل به سمت دشمن آمدند. از بیسیم دستور پاکسازی سنگرهای عراقی صادر شد. به علت موج گرفتگی حال خوبی نداشتم به همین خاطر به توصیه شهید خطیبی کنار یک سنگر خوابیدم. نیروها در حین پاکسازی سنگرها نارنجک را پرتاب میکردند و من با هر انفجار از جایم میپریدم.
هوا که روشن شد، شهید معصومی اعلام کرد که نیروها جهت انتقال به قرارگاه تاکتیکی و تحویل دادن ارتفاعات به یگانهای دیگر از ارتفاعات به پایین بیایند.
گروهان سوار تویوتا شد اما نیروهای کادر منتظر دستور شهید همت بودند. پس از انتقال نیروها، هشت نفر از نیروهای کادر به دستور شهید همت به پایین ارتفاع آمدند. من را نیز بر روی برانکارد به سمت پایین میآوردند که چند مرتبه به زمین پرت شدم. زمانی که به شهید همت رسیدیم، چند نفر خبردار دادند. شهید همت گفت: «هیچ کس حق تکان خوردن ندارد.» ابتدا ترسیدیم اما شهید همت به سمت نیروهای کادر آمد و تک تک آن را بوسید. حتی میخواست به پای یکی از نیروها بیافتد که بچهها مانع شدند. در آن روز شهید همت درس بزرگی به من داد. یاد گرفتم که در صورت نیاز باید مصمم بوده و از سوی دیگر باید از نیروها دلجویی کرد. همانند برخورد آن روز شهید همت را در بین فرماندهان دیگر ندیدم.
شهید همت گفت: «از سخنان پیش از آغاز عملیات عذرخواهی میکنم. عراق قصد تصرف شهر مهران را داشت و از سوی دیگر باید به فرمان امام (ره) لبیک میگفتم.»
شهیدان حاجی پور، همت، عباس کریمی و رضا دستوار در قرارگاه به گرمی استقبال کردند. سپس دست جمعی یک عکس یادگاری گرفتند. در این حین از بلندگو نام من را صدا زدند تا به ستاد مراجعه کنم. در آنجا با پیرمردی که اسبش را کشته بودم، مواجه شدم. با چشمانی گریان در کنار حاج عبادیان مسئول پشتیبانی لشکر ایستاده بود. پس از سلام و احوالپرسی ماجرا را برای حاج عبادیان روایت کردم که پیرمرد گفت: «من برای گرفتن خسارت به این جا نیامدهام. صدای مارش عملیات را از رادیو شنیدم. نگران حال شما شدم و با نشانی که بر روی نامه نوشته بودند به اینجا آمدم تا جوی حال شما شوم. مرا در آغوش گرفت و شروع به گریه کرد.» مسئول پشتیبانی لشکر از وی دلجویی کرد و یک اسب به وی تحویل داد.
انتهای پیام/ 131