بخش دوم/ خاطره رزمنده دفاع مقدس از فرماندهان لشکر 10 سیدالشهدا؛

حتی اگر دخترم بمیرد نمی‌توانم جبهه را رها کنم

پیرعلی در بیان خاطره‌ای از سردار «علی فضلی» گفت: شنیدم که پشت تلفن همسر حاج علی به او می‌گفت «اگر دخترمان را به بیمارستان نرسانی احتمال دارد فوت کند»، حاج علی هم گفت که «حتی اگر اتفاقی هم بیافتد نمی‌تواند در این لحظه جبهه را رها کند».
کد خبر: ۲۵۰۸۲۵
تاریخ انتشار: ۱۱ مرداد ۱۳۹۶ - ۱۵:۴۹ - 02August 2017

گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: 10 سالگی‌اش همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی بود، به همین دلیل جز خاطرات کوتاه چیزی از آن دوران به خاطر ندارد، اما به خوبی می‌دانست خانواده‌اش همراه با انقلاب بودند، هر چهار برادر و سه خواهرش با رزق حلال پدر، بزرگ شدند و این همراهی با امام ثمره یک عمر زحمت پدر برای بزرگ کردن بچه‌ها با روزی از کار کشاورزی بود.

«حسین پیرعلی» متولد سال 1347 است که از 17 سالگی راهی میدان های نبرد شد. قسمت اول گفت‌وگوی دفاع پرس با وی را از اینجا می‌توانید بخوانید. در ادامه مصاحبه با این رزمنده دفاع مقدس و جانبازان شیمیایی را از زمان حضورش در جبهه تا جانبازی‌اش در میدان های جنگ می‌خوانیم:

دفاع پرس: مسئولیت شما در جبهه چه بود؟

پیرعلی: نوع حضور ما در جبهه مثل رسته‌های نظامی ارتش نبود که حتما در جایگاهی که تعیین می‌شد باشیم. گاهی پیش می‌آمد که فرمانده گردان در مقطعی آر.پی.جی‌زن هم می‌شد یا پشت تیربار می‌رفت، کلاشینکف برمی‌داشت و تیراندازی می‌کرد یا مین خنثی می‌کرد. این تقسیم‌بندی‌ها در سپاه هم بود، مثلا گردان تخریب، مسئول از بین بردن مین‌ها و باز کردن معبر بود اما اگر زمانی نیاز بود آر.پی.جی دست بگیرند این کار را می کردند. همه این ها به شرایط جنگ بستگی داشت.

دفاع پرس: خاطره ویژه ای از آن دوران برایمان تعریف می‌کنید؟

پیرعلی: حاج علی آقای فضلی فرمانده لشگر 10 سیدالشهدا (ع) بود و هم اکنون نیز از سرداران بزرگ سپاه پاسداران است. در مقطعی در مخابرات ستاد بودم و آقای قزوینی هم مسئول مخابرات لشکر بود، مرا در یکی از اعزام ها دید و برگه اعزام مرا گرفت و گفت باید در ستاد باشی، گفتم نه من می خواهم بروم در گردان رزمی، گفت نه شما قبلا در گردان رزمی بودی و الان ما نیاز داریم شما بیایید در مخابرات باشید. کسانی که آن مقطع را یادشان هست می دانند که کشور واقعا دچار کمبود امکانات بود، اگر می خواستیم از تهران به کرج زنگ بزنیم باید یک ساعت وقت صرف می کردیم تا شماره آزاد شود.

یک شب همسر حاج علی با مخابرات تماس گرفت. من آن مقطع وظیفه شناسایی افرادی که با جبهه تماس می گرفتند را داشتم. بعد متوجه شدم که این شخص همسر حاج علی است و تلفن را وصل کردم. از آنجا که دستگاه ها طوری بود که وقتی مکالمه تمام می شد می بایست آن را قطع می کردیم به همین دلیل مجبور بودیم چک کنیم که چه زمانی مکالمه تمام می‌شود. یکی دو بار گمان کردم مکالمه حاج علی با همسرشان تمام شده ولی متوجه شدم که ادامه دارد. یک بار روی خط شنیدم که همسرشان می گفت دخترت مریم مریض است و نیاز به پزشک دارد، حاج علی هم گفت: «شرایط طوری نیست که بیایم و دخترم را به بیمارستان برسانم» خانمش گفت: «اگر نیایی احتمال مرگش وجود دارد» بعد ایشان گفت: «اگر بمیرد هم الان اهمیتی ندارد چون من در شرایطی هستم که نمی توانم بیایم حالا اگر از بستگان و اخوی من یا شما کسی هست از آن ها درخواست کنید وگرنه الان من در شرایطی نیستم که بیایم».

خاطره ای دیگر هم ازقائم مقام لشگر ده حاج یدالله کلهر دارم که ایشان خودشان می گفتند: «من یک دختر دارم که اینقدر من را کم دیده و خیلی کم در خانه حضور داشتم و عمویش به کارها رسیده می کند، که من را نمی شناسد و وقتی می روم خانه من را عمو خطاب می کند و به عمویش بابا می گوید!» سراسر دوران دفاع مقدس خاطره است. از همرزمانی که ممکن بود تنها یک شب آن ها را ببینیم و فردا به شهادت می رسیدند یا فردای عملیات از چادر چهار یا پنج نفره تنها تعدادی لباس و وسیله از آن ها می ماند.

دفاع پرس: از دوستانتان در جبهه برایمان بگویید از دوستانی که خیلی به آن ها نزدیک بودید اما شهادت بین شما و آن ها جدایی انداخت.

پیرعلی: با شهید «مجید فرهنگ» که برادر شهید بود و قبل از او محمد فرهنگ به شهادت رسیده بود دوستی عمیقی داشتم، تقریبا همیشه باهم بودیم و باهم رفت و آمد داشتیم.

دفاع پرس: چه چیز در ایشان شما را جذب کرد؟

پیرعلی: شهید فرهنگ علاوه بر اینکه بچه بسیار منظمی بود، درس خوان بود و حافظه بسیار قوی‌ای داشت. از خانواده فرهنگی و از نیروهای نخبه مخابرات بود که همیشه صاحب ایده و نظر بود.

دفاع پرس: شهید فرهنگ چه زمانی به شهادت رسیدند؟

پیرعلی: در عملیات والفجر پنج به شهادت رسید. ایشان در مقطعی تغییر رشته داد و به رشته ریاضی فیزیک آمد. کسی که این کار را می‌کرد باید دارای ذهنی قوی و فعالی می‌بود. خیلی مواقع در بسیج و یا در خانه یکدیگر باهم بودیم و کارهای مرتبط با بسیج را انجام می دادیم. بعضی اوقات که به منزلشان می رفتم اتاقش را پر از کتاب می دیدم. با اینکه اکثر مواقع در جبهه بود اما با معدل بالا و رتبه های خوب درسش را قبول می شد. زمانی که به عملیات والفجر پنج رفت پدرش هم در این عملیات حضور داشت. وقتی می خواست برود هم از من و هم از پدرش خداحافظی کرد. بعد از عملیات زمزمه شد که مجید فرهنگ به شهادت رسیده است اما پیکرش برنگشت و مفقود ماند تا اینکه حدود سه یا چهار سال پیش که آثاری از ایشان و استخوان و پلاکش را پیدا کردند و تحویل خانواده اش دادند.

دفاع پرس: صحنه خاصی از همراهی‌تان با شهید که دائما جلوی چشمتان باشد یا در ذهنتان تکرار شود به خاطر دارید؟

پیرعلی: در عملیات والفجر هشت روستایی در نزدیکی اروند قرار داشت که مشرف به بندر بصره عراق بود. به ما اجازه دادند چند روزی در این روستا که خسروآباد نام داشت بمانیم تا به ما اجازه شرکت در عملیات را بدهند. در حین عبور از اروند، پتویی که به من داده بودند تا از آن استفاده کنم در رودخانه افتاد. شرایط آب و هوایی طوری نبود که بتوانیم بدون پتو سر کنیم. خواستم پتویی تهیه کنم. ماشینی را دیدم و حس کردم پشت وانت، پتو هست. دست به هر پتویی که زدم دیدم زیر آن شهیدی خوابیده و گویا در حال انتقال شهدا بودند.

حتی اگر دخترم بمیرد نمی‌توانم جبهه را رها کنم 

صحنه دیگری را از اردوگاه کوثر اهواز به خاطر دارم. نمی دانم چه روزی بود اما بعد از صرف صبحانه رسم بر این بود یکی از رزمنده ها مسئول جمع آوری وسایل سفره باشد. آن روز نوبت یکی از دوستانمان به نام آقای سیرایی بود. صبحانه را خوردیم و سیرایی برای شست و شو به کنار تانکر آب رفت. ناگهان دیدیم پدافند اردوگاه برای اولین بار شروع به شلیک کرد و بعد از آن هواپیماهای دشمن در آسمان پدیدار شد. گویا ستون پنجم دشمن اطلاعات اردوگاه را داده بود. با فاصله بسیار کمی از زمین هواپیماهای دشمن بالای سر ما آمدند آنقدر نزدیک بودند که می توانستیم سر خلبانان را زمانی که به زمین نگاه می کردند ببینیم. سیرایی که کنار منبع آب بود را صدا زدم تا پناه بگیرد اما موج یکی از انفجارها آنقدر زیاد بود که باعث شد کل شکمش تخلیه شود.

هواپیماهای دشمن خیلی راحت اردوگاه را بمباران کردند. بعد از دو ساعت وقتی که کل اردوگاه با خاک یکسان شد برای پیدا کردن دوستانمان رفتیم. وضعیت بسیار رقت باری بود، تکه های گوشت روی درخت ها افتاده بود. شهید سیرایی از جمله کسانی بود که در همان دقایق اول به شهادت رسید و موج انفجار شکمش را تخلیه کرد و دست و تمام بدنش آسیب دید.

دفاع مقدس: بحث بسیار مهم در جبهه ها بحث ایثار است، در عملیات هایی که حضور داشتید چه صحنه ای از همه بیشتر برای تان تداعی کننده ایثار و فداکاری بود؟

پیرعلی: ما در آموزش هایی که داشتیم به نوعی ایثار و فداکاری را یاد می گرفتیم. اینکه در هر برهه از جنگ اگر براساس اعتقادات و فداکاری و از خودگذشگی کار نکنیم نمی توانیم موفق شویم.

صحنه های بسیاری از خودگذشتگی و ایثار در جبهه ها نمایان بود خیلی مواقع اگر رزمنده ای می دید دوست و همرزمش خسته است جای او پست می داد و با او همکاری می کرد که خودش نمونه ای از ایثار است، اینکه دیگری را بر خودت ترجیح بدهی. یا اینکه در عملیات ها خودشان را سپر بلای دوستانشان می کردند. یا در شرایط بی آبی و تشنگی اگر آبی داشتند به همرزم خود می دادند. با یک نگاه می توان گفت تمام جبهه صحنه ایثار بود.

حتی اگر دخترم بمیرد نمی‌توانم جبهه را رها کنم
 

دفاع پرس: خاص ترین فردی که در جبهه دیده اید چه کسی بود داشت؟

پیرعلی: ما فرد شاخصی در کل جبهه ها داشتیم و این شخص عضو لشگر ده سیدالشهدا مرحوم حاج آقای بخشی بود. ایشان هم ساکن کرج و هم عضو لشگر 10 سیدالشهدا (ع) بودند و منزلش هنوز هم در کرج است. ما فردی که از ایشان سن و سالش در جبهه بیشتر باشد هم داشتیم ولی تقریبا ایشان شاخص ترین فرد سن و سال دار جبهه بود.

دفاع مقدس: جوانترین فردی که در جبهه دیدید چه کسی بود؟

پیرعلی: الان اسم شان یادم نیست، یک رزمنده اهل تهران داشتیم.

دفاع پرس: حدودا چندسال سن داشت؟

پیرعلی: شاید حدودا 13 یا 14 سال سن داشت، خود من هم سن کمی داشتم، حتی ریش هم درنیاورده بودم، اینکه می گویند برخی ها در جبهه و جنگ ریش درآوردند درست است. بچه های سیزده چهارده ساله می آمدند اما دلاور بودند، سن شان کم بود ولی واقعا ایمان و اعتقاد راسخ و محکمی داشتند.

شهید معززی یکی از دوستان من بود که مدت زیادی در جبهه می‌ماند و خیلی کم به خانه می رفت. چون در آن مقطع من بسیجی بودم و به جبهه می رفتم خانواده اش به من گفته بودند که با او بگویم مدت بیشتری در منزل باشد تا بیشتر او را ببینند. من هم چون مسئول بودم و سنم بیشتر بود تصمیم گرفتم که پادرمیانی کنم. یک روز به مقر لشکر 27 محمد رسول الله (ص) رفتم. بعد از احوالپرسی گرم با معززی و خوردن چایی در شیشه های مربا که آن زمان به جای لیوان استفاده می شد، گفتم برویم کمی قدم بزنیم. همین حالا هم که یاد این کارم می‌افتم کمی ناراحت می شوم که چرا نصیحتش کردم. گفتم شما خیلی وقت است به خانواده سر نزنید، فرزند کوچک خانواده هستید و برادرت عباس آقا هم رزمنده است، بد نیست بیشتر به خانواده سر بزنی. گفت: عیب ندارد، الان دفاع از کشور برایم از خانواده مهم‌تر است، هر زمان وقتش بشود می روم. حرفش مثل یک عارف بود.

زمانی که در پایگاه بسیج فرصت داشتیم گاهی باهم شب ها صحبت می کردیم. می گفتم دوست داری چطور شهید شوی، می گفت: «مثل امام حسین، سر از بدنم جدا شود.» واقعا هم همینطور شد و توپ مستقیم به سرش خورد و سر از بدنش جدا شد.

ادامه دارد...

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار