به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، حدوداً چهار سال قبل بود که خبر آوردند «مهدی» در سوریه به شهادت رسیده است. وقتی که «مهدی» شهید شد، پیکر مطهرش در منطقه ماند، تا اینکه این روزها خبر خوبی، خانوادهاش خصوصا دختر خردسالش و همچنین دوستان و همکاران وی را خوشحال کرد؛ پیکر مطهر شهید «مهدی ثامنیراد» کشف و شناسایی شد.
وقتی که این خبر را شنیدم، بیاختیار یاد شعر «میثم مطیعی» افتادم که میخواند «از شام بلا شهید آوردند، با شور و نوا شهید آوردند...»؛ این شد که تصمیم گرفتم تا به محل کار شهید «مهدی ثامنیراد» یعنی تیپ آل محمد (ص) که سالها قبل دوره خدمت وظیفه عمومی خود را در آنجا گذرانده بودم، بروم تا از دوستان و همکارانش درباره وی مصاحبه بگیرم.
«عباسعلی مولایی» پدر شهید «محمد مولایی» است، شهید پاسداری که در تمرین نظامی، هنگام پرش از هلیکوپتر چترش باز نشد و داغش بر دل خانوادهاش بهخصوص همسر جوانش ماند؛ البته پدرش همیشه به اینکه پسرش در راه آمادگی برای دفاع از اسلام به شهادت رسیده، ابراز رضایت کرده و به فرزند قهرمان خود افتخار میکند؛ اما هرچه که باشد، داغ پسر جوان کمر پدر را میشکند؛ همانگونه که حضرت سیدالشهداء (ع) در روز عاشورا بالای سر علیاکبر خود هر کاری کرد آرام نگرفت، تا این که به ناچار کنار جنازه ارباًاربای فرزندش خوابید تا شاید کمی آرام بگیرد.
«عباسعلی مولایی» که سالها شهید «مهدی ثامنیراد» را میشناخته است در گفتوگو با خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، از خوابی عجیب که شهید «ثامنیراد» قبل از شهادتش برای وی تعریف کرده است گفت، از وعدهای که فرزند شهیدش «محمد» در بهشت به «مهدی ثامنیراد» داد و آن وعدهای نبود جز «شهادت و بهشت».
پدر شهید مولایی، ابتدا به بیان خاطرهای از فرزند شهید خود «محمد» پرداخت و گفت: «محمد» حدود 2 ماه قبل از شهادتش، زمزمه شهادت بر لبانش بود؛ اما من این مسائل را درک نمیکردم و میگفتم که «مگر جنگ شده است که میخواهی شهید شوی؟»؛ ولی ذرهای به ذهنم نمیآمد که ممکن است چتر «محمد» هنگام تمرین باز نشود؛ تا اینکه خودش گفت که در خواب دیده است که چترش باز نمیشود و به شهادت میرسد و همین هم شد.
وی با اشاره به اینکه شهید مدافع حرم «مهدی ثامنیراد» قبل از شهادتش، در خواب خود «محمد» را در بهشت دیده و فرزندم نیز به وی وعده شهادت داده بود، بیان داشت: شهید «ثامنیراد» خیلی با «محمد» رفیق بود و بسیار زیاد بر سر مزار وی میرفت و از طرفی نیز مکرراً جلوی رزمندگانی که به سوریه میرفتند را میگرفت و اصرار میکرد که من را نیز با خودتان ببرید و همچنین تأکید میکرد که «من دوست دارم در سوریه حضور داشته باشم تا با کسانی که دل حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) را خون کردهاند، بجنگم»؛ تا اینکه بعد از چند سال که از این موضوع گذشت و «ثامنیراد» برای نبرد با تکفیریها یکبار به عراق و یکبار نیز به سوریه رفته بود، فرزند دیگرم را دیده و از وی سراغ من را گرفته و گفته بود که یک خوابی را دیدهام و میخواهم آن را فقط برای خود پدرت تعریف کنم.
مولایی ادامه داد: فرزندم گفته بود که برای من تعریف کن تا من به پدرم بگویم؛ اما «ثامنیراد» به فرزندم تأکید کرده بود که این خواب را باید فقط برای پدرت بگویم، تا اینکه پس از چند روز من را دید و پس از احوالپرسی گرم، خواب خود را برای من تعریف کرد و گفت: «در خواب دیدم که در بهشت هستم و تمام درختها و گلها رنگ و بوی خاصی دارند؛ پیش خودم گفتم اینکه میگویند بهشت خیلی زیباست این است؟ خدایا چقدر اینجا زیباست! اصلا دلم مملو از لذت و عشق بود تا اینکه یکباره تعدادی جوان بسیار زیبا با سیمای نورانی و با لباسهای سفید و موهای سیاه که برق میزد را دیدم؛ در همین حال بودم که به من الهام شد اینها شهدا هستند؛ گفتم خدا اینها شهدا هستند؟ عجب موقعیتی در بهشت دارند، خوشا به سعادتشان. همینطور که نگاه میکردم و از زیبایی این صحنهها لذت میبردم، یکباره «محمد» پسر شهید شما را در جمع شهدا دیدم. صدایش کردم «محمد! محمد!»، آمد به سمت من و من هم به سمت وی رفتم و همدیگر را در آغوش گرفتیم، اینقدر در آغوش گرفتن «محمد» لذت داشت و خوش گذشت که داشتم قبض روح میشدم. گفتم «محمد! تو اینجا چهکار میکنی؟ میگویند که تو مردهای؟» گفت «نه من شهید شدهام و در بین شهدا، از خدا روزی میخوریم»؛ در همین حال بود که به «محمد» گفتم که «دیگر در بهشت چه کارهایی میکنید؟»، ناگهان دست راست خود را بالا گرفت و یک قسمتی از بهشت که نسبت به قسمتهای دیگر آن نورانیتر بود را نشان داد و گفت: «آنجا خیمه امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل (ع) است؛ ما وقتهایی را در محضر آقا امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل (ع) میرویم و آنها ما را موعظه میکنند و ساعتهای دیگری هم در بهشت تفریح میکنیم».
پدر شهید مولایی تأکید کرد: شهید «ثامنی راد» همانطور که خواب عجیب خود را برای من تعریف میکرد، گفت: «انگار به من الهام شد که از پسرت «محمد» چیزی بخواهم و گفتم که «محمد! دعا کن که من هم شهید بشوم» و وی نیز دست خود را به پشت من زد و گفت «آقا مهدی! شما هم در آیندهای نزدیک شهید خواهی شد و به ما ملحق میشوی».
این پدر شهید که در این لحظات اشک چشمانش را فراگرفته بود، با بغض گفت: بعد از این که «ثامنیراد» این خواب را برای من تعریف کرد، حدود 15 روز بعد با وی تماس گرفتند و گفتند که شما میتوانی به سوریه بروی و وقتی اعزام شد، در درگیری با تکفیریها به فیض شهادت نائل آمد و بعد از شهادتش؛ یک روز که من بعد از مدتها به پادگان آمدم، دیدم که عکس شهید «مهدی ثامنیراد» را نصب کردهاند و پایین آن نوشتهاند «شهادتت مبارک». در همین حال بود که به خودم گفتم «خدایا! این خودش گفت که من شهید میشوم!».
انتهای پیام/ 113