در کتاب «به شرط بهشت» می‌خوانیم؛

پاسخ طنز سرباز عراقی به رزمنده ایرانی در گیر و دار نبرد رو در رو

در کتاب «به شرط بهشت» نوشته گنجی آمده است: «یکی بدو کردن‌های من و حمید و پروبال دادن باقی، فضا را عوض کرد؛ بازهم صدای خنده و قهقهه از سنگر ما بلند شد.»
کد خبر: ۴۶۶۴۸۸
تاریخ انتشار: ۲۱ تير ۱۴۰۰ - ۱۵:۱۳ - 12July 2021

به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، در برشی از کتاب «به‌شرط بهشت» به نویسندگی سمیه گنجی که زندگینامه شهید سید محمد (سعید) امیری‌ مقدم، شهید راوی مرکز اسناد و تحقیقات جنگ است و توسط انتشارات مرزوبوم در سال ۱۳۹۹ منتشر شده است، می‌خوانیم:

روایت زندگی در جبهه در کتاب «به شرط بهشت»

«اعلام کردند که امشب باید به خط بزنیم. حرکت کردیم به سمت جلو. هر چه جلوتر می‌رفتیم، تعداد جنازه‌های عراقی که اطراف بودند، بیشتر می‌شد. از شدت گرما جنازه‌ها باد کرده بودند. رفتیم تا رسیدیم به محدوده‌ای که خاکریز‌های دوجداره داشت. می‌خواستیم خاکریز‌ها را دور بزنیم و برویم پشت آنجا. سکوت مطلق بود و تخریب‌چی‌ها در حال خنثی‌سازی بودند.

ناگهان صدای انفجار سکوت بیابان را شکست. هنوز شوکه صدای انفجار بودیم که باران گلوله بر سرمان باریدن گرفت. صدای سربازان عراقی به‌راحتی شنیده می‌شد که با داد و فریاد می‌گفتند: «قف!» بدون اینکه بتوانیم سرمان را بلند کنیم، کور و بی‌هدف شلیک می‌کردیم. با خود گفتم الآن سوراخ‌ سوراخ می‌شویم.

حالا در این شلوغی و وسط آن جهنم، یک صدایی همه را کلافه کرده بود و آن، «سعید سعید» گفتن‌های مکرر حمید صالحی (دایی سعید امیری‌ مقدم) بود؛ آن‌ قدر نگران سعید بود که مدام داد می‌کشید: «سعیییید! کجایی؟... سعیییید سرت رو بدزد... بدو و...»؛ آن‌قدر حمید این کار را کرد که از آن‌طرف، یکی با لهجه‌ عراقی داد زد: «سعید و زَهرِمار».

انگار قرار نبود جهنم آن شب تمام شود. کار به حدی گره خورده بود که شهید همت خودش با بی‌سیم داشت عملیات ما را هدایت می‌کرد. رفتم سمت چپ خاکریز سرک کشیدم، ترس بر من غلبه کرد، هیچ‌کدام از بچه‌ها نبودند؛ از یکصد نفر نیرو، فقط ۱۳ _ ۱۴ نفر به چشم خوردند. دستور برگشت به عقب رسید.

از یک جایی به بعد دیگر شلیک‌های عراق دقیق نبود؛ کور و بی‌هدف بود. نزدیک اذان صبح به سنگر‌ها رسیدیم. آن‌ طرف سنگر حمید صالحی و باقی بچه‌ها را دیدم، خیالم راحت شد که همه سالمند؛ ولی صحنه‌ها و اتفاقات چند ساعت گذشته، روی همه تأثیر گذاشته بود، هر کس توی لاک خودش بود. دیدم این‌طور نمی‌شود. شروع کردم سر حمید داد و فریاد که: «بابا چه مرگت بود؟ دیگه صدای عراقی‌ها رو هم درآوردی، هی سعید، سعید، سعید! مگه دختر آوردی جبهه. من فکر کردم دوست‌دخترت رو دیدی اون وسط، اسمش هم سعیده است که هی صداش می‌زنی.» یکی بدو کردن‌های من و حمید و پر و بال دادن باقی، فضا را عوض کرد؛ باز هم صدای خنده و قهقهه از سنگر ما بلند شد.»

انتهای پیام/ 118

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار