گزارش دفاع‌ پرس از حال و هوای مراسم وداع با پیکر شهید عزیزی؛

جشن دامادی «محمد» در معراج شهدا

مادر با قلبی ناآرام و سال‌ها چشم انتظاری به معراج شهدا آمده بود؛ یک دسته اسکناس 50 تومانی و یک پاکت پُر از نُقل را هم با خود آورده بود. او آمده بود تا در روز وداع با فرزندش، برای «محمد» جشن دامادی بگیرد.
کد خبر: ۲۹۸۸۵۹
تاریخ انتشار: ۱۸ تير ۱۳۹۷ - ۱۰:۳۳ - 09July 2018

الهی هیچ مادری داغ فرزند نبیند/ در دوران چشم‌انتظاری دلم مثل هیات محمد از هم پاچیدگروه حماسه و جهاد دفاع پرس: تابوت شهید بر روی دوش سربازان آرام آرام به سمت مادر می‌آمد. مادر نفس عمیقی کشید. چشمانش را باز و بسته کرد تا مطمئن شود که چشم انتظاری به پایان رسیده است. پیکر پسرش بعد از ۳۶ سال باز گشته و حالا روبروی او گذاشته شده است. مادر شهید دست بر روی پیکر کفن پیچ شده پسر کشید و دامادیش را تبریک گفت.

مادر شهید با صدای بلند می‌گوید: خوش آمدی پسرم. امروز به جشن دامادیت آمده‌ام. قربان دامادیت بروم. اشک‌هایش سرازیر می‌شود و می‌گوید: «با دو متر قد رفتی، چرا اینقدر کوتاه قامت شده‌ای؟ دست و صورتت را هنگام شهادت ندیدم، خونی بود؟» مادر پیکر فرزندش را در آغوش می‌گیرد و ادامه می‌دهد: «خدا را شکر که پیش از مرگم تو را به آغوش گرفتم. تو پیش خدا خیلی عزت داری، برای جوانان دعا کن.» در میان اشک از شکایتش به حضرت زهرا (س) و شهدا می‌گوید که چرا دوران فراق ۳۶ سال طول کشید.

مادر شهید آرام پیکر را درون تابوت می‌گذارد. حالا دیگر نوبت پاشیدن نُقل و اسکناس است. دسته اسکناس ۵۰ تومانی بر روی تابوت می‌ریزد و در میان اشک زمزمه می‌کند: «محمد قامت رشیدی داشت. عروسی که می‌رفتم، او را به جای داماد اشتباه می‌گرفتند. قسمت نبود تا دامادیش را ببینم. این اسکناس‌ها را ۳۶ سال است که نگه داشتم تا در چنین روزی برایش جشن دامادی بگیریم.»

او در میان زائران و اصحاب رسانه به خاطره‌گویی می‌پردازد و می‌گوید: «مدتی است که بیماری قلبی دارم. در بیمارستان از خدا خواستم تا پیش از مرگم، محمد را بار دیگر ببینم. در بیمارستان بودم که محمد را کنارم دیدم. یک نفر که لباس سبز بر تن داشت و کنار پسرم ایستاده بود، دستش را بر روی صورتم کشید. سپس هر دو از کنارم دور شدند. چند روز بعد حالم بهتر شد و از بیمارستان مرخص شدم. دو روز بعد کمیته جستجوی مفقودین خبر شناسایی هویت پیکر پسرم را آوردند.»

پیکر شهید را برای وداع خصوصی از میان جمع در حسینیه به مکان دیگری منتقل می‌کنند. مادر، خواهر، برادر، دایی و چند تن از اقوام شهید دور پیکر را می‌گیرند و برای آخرین بار با پیکر عزیز خود وداع می‌کنند.

برادر شهید، مادرش را برای خروج از حسینیه معراج شهدا بر روی ویلچر قرار می‌دهد. آرام به سمتشان رفتم و پس از تسلیت و تبریک بازگشت پیکر فرزند شهیدش، از وی خواستم تا بیشتر برایمان از شخصیت شهید بگوید. او می‌گوید: «محمد فرزند اولم بود. طاقت دوری او را نداشتم. اگر چند دقیقه دیر به خانه می‌آمد نگرانش می‌شدم و در مقابل درب منزل منتظرش می‌نشستم. حالا نمی‌دانم چطور ۳۶ سال دوریش را طاقت آوردم.»

مادر شهید ادامه می‌دهد: «محمد از کودکی علاقه خاصی به شرکت در مراسم سینه‌زنی داشت. در سن کودکی، با چادر مشکی من در کوچه یک حسینیه درست کرد. پدرش وقتی علاقه‌ او را برای برگزاری مراسم عزاداری دید، یک اتاق از خانه را در اختیارش گذاشت. از آن پس محمد هیات را در خانه برگزار می‌کرد. پول‌هایش را پس انداز می‌کرد و مقداری هم از ما می‌گرفت تا بتواند برای هیات زنجیر بخرد. محمد در هیات امام حسین (ع) بزرگ شد. زمانی که خبر اشغال خرمشهر را شنید، دیگر طاقت نیاورد که بماند. با دوستانش عازم جبهه شد. در آنجا برای خدمت سربازی فرم پر کرد و دو سال در جبهه ماند. پیش از اتمام سربازی تصمیم گرفتم برایش زن بگیریم، اما هر بار با مخالفت وی مواجه شدم تا اینکه چند روز پیش از اتمام دوران خدمت سربازیش مفقود شد. با برادرم همان دوران به مناطق عملیاتی رفتم و دنبالش گشتم، اما هیچ خبری از سرنوشت محمد نبود. در بیمارستان‌ها و معراج شهدا به دنبالش گشتم، اما هیچ خبری نشد تا اینکه یکی از دوستان محمد که اسیر شده بود، آزاد شد. او به دیدن من آمد و نحوه شهادت محمد را شرح داد. پس از مفقودی پیکر محمد، دلم هم مثل هیات محمد از هم پاشید.»

برادر شهید که سعی در آرام کردن مادر دارد، به ما اشاره می‌کند که مادرش بیماری قلبی دارد و ادامه دادن این گفت‌وگو برایش مناسب نیست، اما مادر شهید در میان دلش می‌خواست بیشتر و بیشتر در مورد محمدش بگوید. در حالی که ویلچر مادر شهید به سمت در حرکت داده می‌شد، صدای مادر را می‌شنیدیم که می‌گفت: «آخرین بار که به معراج شهدا آمدم، پیکر غرق در خون دو شهید را دیدم. با دیدن این صحنه از هوش رفتم. از آن پس دیگر به معراج شهدا نیامدم. همسرم با چشم انتظاری از دنیا رفت، اما خدا را شکر که من محمدم را دیدم. امیدوارم هیچ کس داغ فرزند نبیند.»

گفتنی است، شهید محمد عزیزی فرزند عباسعلی متولد ۷ تیرماه ۱۳۴۰ در تهران بود که از طریق ارتش به جبهه‌های جنگ تحمیلی اعزام شد و در عملیات رمضان سال ۱۳۶۱ در منطقه شرق بصره در سن ۲۱ سالگی به‌شهادت رسید. پیکر مطهر این شهید در منطقه ماند و در شمار شهدای مفقود الجسد قرار گرفت تا ۳۶ سال بعد توسط کمیته جست‌وجوی مفقودین کشف شد و به وطن بازگشت. مادر این شهید بزرگوار شنبه ۱۶ تیر ماه با حضور در معراج شهدا با فرزند خود وداع کرد.

انتهای پیام/ ۱۳۱

نظر شما
پربیننده ها