گفت‌وگو با مصطفی حائری‌زاده

بهشتی، آقایان باهنر و مصباح را به عنوان جانشین خود معرفی کردند

شهید بهشتی آقای باهنر و آقای مصباح را به عنوان جانشین خود معرفی کردند و فرمودند من در تمام قم در بین آقایان، آقای مصباح یزدی و آقای باهنر را معرفی می‌کنم.
کد خبر: ۲۲۵۶۵
تاریخ انتشار: ۰۷ تير ۱۳۹۳ - ۱۲:۳۰ - 28June 2014

بهشتی، آقایان باهنر و مصباح را به عنوان جانشین خود معرفی کردند

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس؛ مصطفی حائریزاده از یاران شهید بهشتی است که پس از تأسیس حزب جمهوری اسلامی عضو شورای مرکزی و پس از شهادت علی درخشان در فاجعه هفتم تیر معاون اداری- مالی حزب جمهوری اسلامیشد. گفتوگوی ما با مصطفی حائری زاده را در ادامه میخوانید.

 اگر ممکن است از روز حادثه شروع کنیم. چگونه مطلع شدید که حادثه رخ داد و کجا بودید؟

عصر روز حادثه در منزل بودم. مغرب بود. آن روز من در جلسه حزب نبودم. آقای عسگراولادی زنگ زدند و گفتند: «صدای انفجار شدیدی آمد، نمیدانی چه خبر بود؟» بعد هم کسی تلفن زد و گفت: «حزب منفجر شده است.» به منزل شهید صادق اسلامی تلفن کردم که خانمش گوشی را برداشت و گفت: «بله، حزب منفجر شده است.» پرسیدم: «آقای اسلامی چطور است؟» گفت: «آقای اسلامی هر جوری که شده، آقای بهشتی چطور است؟» گفتم: «آقای بهشتی هم در حادثه آسیب دیده است.» این شد که من در لحظه حادثه در حزب نبودم.

 بعد از آن جلسهای تشکیل دادید؟

بله. فردای آن روز جلسهای تشکیل دادیم. با آقای هاشم رهبری و یکی دو تا از دوستان رفتیم پیش آقای امامی کاشانی و خواهش کردیم شهدا را در مدرسه شهید مطهری بشویند. خواستیم ایشان ترتیبی بدهند و ایشان هم قبول کردند. در روز حادثه، 7 تیر آقای قدیریان یواشکی این ندا را به من رساند که شهید بهشتی را دفن نکردهاند. جمعیت خیلی شلوغ بود و سایرین را هم به زحمت دفن کردند، ولی فردا در بهشت زهرا مراسم تدفین شهید بهشتی است که ما رفتیم. جمعیت نسبتاً خوبی هم آمده بود. آقازاده ایشان چند دقیقهای صحبت کرد و جنازه را دفن کردند و مردم متفرّق شدند، ولی در ساختمان کمیته امداد هم جلسهای تشکیل دادیم تا ببینیم حالا که حزب این طور شده بود چه کار باید بکنیم؟ چون خیلیها از جمله شش نفر از اعضای شورای مرکزی: شهید اسلامی، شهید سرحدیزاده، شهید عباسپور، شهید بهشتی و شهید درخشان از بین رفته بودند، به همین دلیل جلسهای گذاشته بودیم تا ببینیم برای حزب باید چه کار باید بکنیم که با آقا تماس گرفتیم و به این ترتیب من آمدم در قسمت شورای مرکزی حزب، چون رزرو شورای مرکزی بودم. وقتی شهید بهشتی میخواستند حزب را تشکیل بدهند جلسه مفصلی در منزل دیوسرائی گذاشتند...

 سال 56؟

قبل از پیروزی انقلاب در آبان ماه بود.

 یعنی آبان سال 57؟

بله. شهید بهشتی به آنجا تشریف آوردند و 50 نفر از دوستان هم بودند. گفتند میخواهند بعد از حزبالله چون قبل از آن در سال 56 حزبالله تشکیل شده بود حزبی را تشکیل بدهیم، منتها شش گروه را در نظر گرفتهایم، از هر گروهی 5 نفر که از گروههای مختلف باشند، مثلاًً مهندسین، کارگران، حقوقدانان، اصناف و روحانیت و مسئولیتها را به عهده بگیرند. در آنجا گفته شد بهمجرد اینکه اعلام موجودیت کنیم، دستگاه این 30 نفر را جلب و زندانی خواهد کرد، البته اگر بلایی سرشان نیاورد. در دوران بحران شکنجه و آزار بود. 5 نفر هم رزرو تعیین کنیم که فعالتر از 5 نفر اول باشند و فعالیتهای زیرزمینی را انجام بدهند. از حقوقدانان تا آنجا که یادم هست دکتر محمود کاشانی، مرحوم آیت، مرحوم زوارهای، از تحصیلکردهها میرسلیم، محمد هاشمی و غفوریفرد بودند. ما 5 نفر به آنها کاری نداشتیم و اسمشان را هم نمیدانستیم و شهید بهشتی هم اسم آنها را نگفتند، بعداً معلوم شد. 5 نفر برای مرحله اول انتخاب شدند: عراقی، بادامچیان، اسلامی، درخشان و عسگراولادی. 5 نفر دوم هم من بودم، توکلی، محسن رفیقدوست، شهید لاجوردی، نفر پنجم را یادم نمیآید. بادامچیان هم خیلی پیگیرآن شب بود و تاریخ آن شب را میخواست. شهید بهشتی گفتند: «اگر مشکلی پیش آمد بگوییم اینجا چه کار میکردیم؟» گفتیم میگوییم داشتیم خاکه زغال یا پول برای تهیه خاکه زغال جمع میکردیم، چون کار دیوسرایی این بود و روبهروی بوذرجمهوری نو، بالای 15 خرداد بنگاهی داشت.

 چرا خاک زغال جمع میکردند؟

مجانی به فقرا و مستضعفین میدادند. مردم پول میدادند، ایشان مورد اعتماد بود و حواله را به من میدادند و خاک زغالها را تحویل ایشان میدادند برای لحاف کرسی، بخاری و مانند اینها. گفتند چنانچه از نظر دستگاه مشکلی پیش آمد بگویید ما هم برای این موضوع جمع شده بودیم. آن شب گذشت و ما هم خبری نداشتیم، چون امام هم آمده بودند پاریس و دیگر اوضاع شلوغ شد و نتوانستیم تماس داشته باشیم، تا اینکه انقلاب شد و آن 5 نفر حزب را اعلام موجودیت کردند که در موقعیت بسیار مناسبی بود. در حادثه 7 تیر، 5 نفر از اعضای حزب را از دست دادیم. نفرات بعدی آمدیم که حاجسعید امانی را هم آوردند.

 شهید لاجوردی هم آمد؟

بله. به هر صورت 5 نفر دیگر آمدند و حزب و مجلس به کارشان ادامه دادند. میشود گفت آقای هاشمی آن بحران را که پیش آمده بود، با درایت خاص خودشان مدیریت کردند، بعد هم رئیسجمهور و نخستوزیر تعیین شد.

 موقعی که حادثه رخ داد سمتتان در حزب چه بود؟

تقریباً سمتی نداشتم، ولی با شهید بهشتی و شهید درخشان کار میکردم.

 سمت شهید درخشان چه بود؟

مسئول مالی اداری بود. بعد از شهادت شهید بهشتی و یارانش، من هم معاون مالی - اداری شدم. یکشنبه هفته قبلی که حادثه به وقوع پیوست، قرار بود شهید بهشتی مرا به عنوان دبیر اجرایی حزب معرفی کنند که من رفتم خدمت ایشان و سمتهایی را که داشتم گفتم، مثل دادستانی انقلاب، اوین و روزنامهای را که با شهید فیاضبخش و بچههای حزب در میآوردیم. به شهید بهشتی گفتم که من این مسئولیتها را دارم و نمیرسم که در حزب هم باشم. آن روزها هم خیلی شلوغ و خیلی کار بود. بعد شهید بهشتی در سخنرانیشان میفرمایند: «برادر عزیزمان حاجآقا مصطفی حائریزاده قرار بود دبیر اجرایی شود، ولی ایشان مشکلات کاریشان را بیان کردند که باید آنها را رفع کنیم. فعلاً من بهطور موقت آقای مهندس موسوی را دبیر اجرایی معرفی میکنم.»

همان شب مهندس موسوی را به عنوان دبیر اجرایی معرفی کردند و یکشنبه بعد هم حادثه انفجار در حزب اتفاق افتاد. جمعه همان شنبهای که حادثه رخ داد، من، حاجسعید امانی، رخصفت و حاج اکبر صالحی و خدا بیامرز هراتی، خدمت شهید بهشتی بودیم تا در باره مسائل و مشکلات موجود صحبت کنیم. این دیدار در باغ شرکت سبزه انجام شد. آقایان روحانیون هم در آنجا جلسه داشتند. آقای بهشتی هم گفته بودند اگر تا دو روز هم طول بکشد تا اساسنامه روحانیت مبارز را ننویسیم و تصویب نکنیم، حق بیرون رفتن ندارید. همه علما و روحانیونی که آن روزها مشغول کار بودند مثل محمدی گیلانی، آقای امامی کاشانی، مهدویکنی، ناطقنوری و... حضور داشتند.

در یکی دو ساعتی که برای ناهار فرصت استراحت داده بودند، با شهید بهشتی صحبتهایمان را کردیم. ایشان گفتند که باید چه کارهایی را انجام بدهیم و حاجسعید امانی و آقای هراتی گزارش دادند. هراتی در اوین مسئول ملاقاتها بود. اینها گزارشها را دادند و دستور جلسه تمام شد. بعد از ظهر همه رفتند داخل استخر. ناطق نوری در استخر بود. من و شهید بهشتی لب استخر قدم میزدیم و صحبت میکردیم. دیدم ناطق به من میگوید: «آقایان! اگر رئیس دیوان عالی کشور را در آب بیندازند چطور میشود؟» میخواستند آقای شهید بهشتی را با لباس بیندازند در استخر. من هم گفتم: «هیچی! لباسهایش تر میشود و بعد هم میآید بیرون و خشک میشود.» شهید بهشتی در مسیر خلاف استخر شروع به راه رفتن کرد و به من گفت: «آقای حائری از این طرف برویم.» خدا رحمتش کند، مرد جامعالاطرافی بود. آشنایی من با ایشان سابقه زیادی داشت و مربوط به قبل از زمانی میشد که ایشان به آلمان رفتند.

 بعضی از چهرههای حزب که به شهادت رسیدند سوابق درخشانی داشتند، اما به نظر مقام معظم رهبری زیر نورانیت خورشید شهید بهشتی دیده نشدند. ما میدانیم که شما از شهید بهشتی خیلی خاطره دارید، اما اول میخواهم سراغ سایر شهدا برویم. از شهید درخشان خاطرهای ندارید؟

از ایشان خیلی کم و جزئی خاطره دارم. شهید درخشان در مؤتلفه بود.

 از کی و چگونه وارد مؤتلفه شد؟

نمیدانم، چون آن موقع مؤتلفه یک تشکیلات مخفی بود و اعضا مخفیکاری میکردند و اعضایشان را نمیشناختیم، اما در تظاهرات و راهپیماییها من ایشان را میدیدم، ولی نمیشناختمشان. بعد از انقلاب یک روز زیارت حضرت عبدالعظیم رفته بودیم، در برگشت شهید درخشان را دیدیم که ما را رساند. صحبتهای مبارزاتی و اعلامیه و معالجه زخمیهای انقلاب ـکه تعدادی از آنها در منزل ما بستری بودندـ بود. بعداً ایشان هم سخت درگیر کارهای حزب بود. یک تکه نان خشک سه روز پیش را میخورد. خیلی گرفتار بود، ماشین نداشتیم و ماشین میخواستیم، پول میدادند، پول نمیدادند، بلبشوئی بود. شهید درخشان به من گفت: «آقا! دعا کن خدا مرا از اینجا نجات بدهد. راه نجات هم ندارم مگر اینکه بمیرم، وگرنه نجات از اینجا خبری نیست و از وقتی درگیر کار حزب شدهام، راه چاره ندارم، مگر اینکه خدا به من لطف کند و بمیرم و راحت شوم. خستهشدهام». خیلی کار میکرد. گاهی تا 2 بعد از نیمه شب و صبح کار میکرد.

دو سه تا خاطره از شهید بهشتی برایتان بگویم. این خاطره را هیچکس ندارد و منحصر به من و دکتر شیبانی است. طبقه بالای مدرسه رفاه در تالاری که داشت جلسه داشتیم. من زودتر رفتم و شهید بهشتی و آقای دکتر شیبانی هم آمده بودند. فقط ما سه نفر بودیم و چهارمی هم نداشتیم. دیدم شهید بهشتی خیلی گرفته است و چهرهاش خفه و سیاه شده است، درحالی که زیبا بود و پوست صورتش هم سفید بود، اما من دیدم سیاه شده. پرسیدم: «آقای دکتر! چرا اینطوری شدید؟ نزد پزشک بروید و معالجه کنید. یک کمی از کارتان کم کنید». آه سردی کشید و حرف جالبی زد. شاهدم فقط آقای دکتر شیبانی است و گفت: «آقای حائری! اگر عمری باقی بود به شما میگویم که این دو سال در شورای انقلاب، ما قشریون از دست این مغزیون چه کشیدیم!»

 مغزیون منظورشان روشنفکرها بود؟

بله، منظورش بازرگان و سحابیها بود، چون دائماً در جلسات شورای انقلاب دعوا داشتند. بعد هم که بازرگان نخستوزیر شد من و مرحوم شفیق مأموریت پیدا کردیم که برویم و با بازرگان صحبت کنیم، نشد که من بروم، ولی شفیق رفت. ساعت د.وازده و نیم بعد از نصف شب بازرگان از شورای انقلاب آمده بود بیرون. آن روزها هم دائماً میآمد توی تلویزیون و از کمیتهها و چیزهای دیگر شکایت میکرد. از قول شفیق نقل میکنم. میگفت: «رفته و به بازرگان گفته بود ما میخواهیم نیمساعت با شما صحبت کنیم. گفته بود میدانم چه میخواهید بگویید». این از خاطرات منحصر به فرد است. گفته بود من امام را قبول ندارم. بعد از شفیق پرسیده بود: «مطلب دیگری هم دارید؟» شفیق هم سریع گفته بود: «خداحافظ شما».

 در جلسه باغ شرکت سبزه بیش از 60 نفر حضور داشتند، از جمله موسوی اردبیلی، محمدی گیلانی و... و اساسنامه جامعه روحانیت مبارز را به تصویب رساندند. منبریهای آن روز هم بودند، فقط فلسفی کسالت داشت و نیامده بود، والا بقیه علما بودند. اساسنامه جامعه روحانیت مبارز از یادگارهای بهشتی است. قبل از انقلاب من برای کارم به خرمشهر میرفتم و به تهران برمیگشتم. اولین شماره مجله «زن روز» که در آمد، سردبیرش فروغ مصباحزاده بود. خود مصباحزاده سردبیر کیهان بود. فروغ دختر او بود. در قطار شماره اول این مجله را خریدم و شروع کردم به خواندن تا ببینم حرف حسابش چیست؟ مقالهای نوشته بود تحت عنوان زن مسلمان و بدبختیهایش. نوشته بود مردهای مسلمان با زنهایشان اینطور رفتار میکنند، کتکشان میزنند، دست هم که به بدن زن بزنند، میروند حمام و غسل میکنند. این مطالب را باید از آرشیوها بیرون بیاورند و مطرح کنند. من خیلی ناراحت شدم. شهید بهشتی در آن مقطع در آلمان بودند. شب به منزل شهید باهنر رفتم که مجرد بود و اتاقی داشت و تنها زندگی میکرد و من بیشتر پیش او میرفتم. قبل از آن با حجتی کرمانی و 4، 5 تا طلبه دیگر منزلی داشتند و آن را خالی کردند و آمده بودند منزل آیتاللهی و طبقه بالا یک اتاق گرفته بود. خدابیامرزدش. هر بار هم که میرفتیم برایمان پسته میآورد. خانم من با خواهرم همیشه برای مرحوم باهنر خواستگاری میرفتند. خیلی هم مشکل پسند بود. آنها باید میرفتند میدیدند، من برای باهنر میگفتم. تعریف زیبایی یک زن هم که اشکال داشت، ولی بالاخره اینجور رسم بود.

مجله را به شهید باهنر دادم. او مجله را برای شهید بهشتی در آلمان که مسئول مرکز فرهنگی و مسجد هامبورگ بود، فرستاد. بعد از مدتی در جلسهای که چند نفر بودیم، مرحوم شهید باهنر گفت: «آقای حائری! آقای دکتر بهشتی مجله را خواندهاند و از نویسندهاش در آلمان شکایت کردهاند که صلاحیت نداشته در امور اسلامی مقالهبنویسد». شهید بهشتی که در آلمان شکایت کرد، دادگاه رسیدگی کرد و نویسنده را به خاطر دخالت در اموری که وارد نبود، جریمه کردند و دو برابر آن مقاله هم به من صفحه دادند که پاسخ بدهم. شهید بهشتی پاسخ مفصلی داده بودند.

 از ادامه ماجرا باخبر نشدید؟

همینقدر میدانم که هم نویسنده محکوم شد، هم مجله. دادگاه هر دو را محکوم کرد. بعد هم که شهید بهشتی دو برابر جوابش را داد. رابطهمان هم در آلمان با شهید بهشتی خوب بود. قبا و لباده که میخواست، شهید باهنر میآمد بازار و پارچهاش را انتخاب میکرد و میداد به اندازه خودش یا من میدوختند. چیزهای دیگری هم اگر میخواست، تهیه میکردیم و به آلمان میفرستادیم. شهید باهنر مسئول فرستادنشان بود که معمولاً میداد دانشجوها میبردند.

 این همان مقطعی است که به آن مؤتلفه دوم میگویند که شهید رجایی و شهید باهنر و جلالفارسی و جنابعالی در آن بودید؟

با آقایان مقصودی و الهی و... بودیم، اما باز هم همدیگر را نمیشناختیم. مثلاًً بعدها فهمیدم حاجسعید محمدی بوده است. افراد همدیگر را نمیشناختند، فقط افراد حوزه خودشان را میشناختند.

 در آن مقطع با شهید بهشتی هم ارتباط داشتید؟

شهید باهنر و چندتای دیگر ارتباط داشتند. شهید بهشتی وقتی از آلمان به تهران آمدند، در جریان قرار گرفته بودند، منتها علنی نبود که مثلاًً جلسه بگذاریم و ایشان را به جلسه دعوت کنیم.

 در آن مقطع با هیچیک از شهدای حزب ارتباط نداشتید؟

شهید درخشان و شهید اسلامی را میدیدیم، همه میدانستیم که داریم فعالیت میکنیم، اما به روی خودمان نمیآوردیم. قرار بود همدیگر را نشناسیم و اگر هم شناختیم، به روی خودمان نیاوریم. اصراری هم نداشتیم. همهمان هم اسم مستعار داشتیم. اسم مستعار من شریفی بود. اسم مستعار شهید رجایی، امیدوار بود. با هم کار میکردیم، ولی خانهاش را بلد نبودیم و به شهید باهنر اصلاً به اسم آقای امیدوار معرفیاش کرده بود.. حُسن مؤتلفه به این بود که همدیگر را نمیشناختند، اگر هم میشناختند، اسم مستعار داشتند. جلسات هم بیشتر منزل ما، آقای مقصودی و آقای الهی میافتاد، اما منزل شهید رجایی را بلد نبودیم. جلسات بیشتر خانه آقای الهی بود. صبح روزی که 4 نفر شهدای مؤتلفه را اعدام کردند در خانه آقای الهی جلسه داشتیم که شهید باهنر هم بود. پس از اینکه جلسه تمام شد و از منزل بیرون آمدیم از جریان اعدام مطلع شدیم. اتفاقاً آن روزی که محکوم شدند و رادیو اسامی آنها را اعلام کرد، هم در خانه الهی بودیم، خیلی هم متأسف شدیم، اگر هم کاری از دستمان برمیآمد فردی انجام میدادیم.

 اگر ممکن است از شهید اسلامی خاطراتی بفرمایید.

شهید اسلامی عضو شورای مرکزی بود و حوزه هم جدا بود. جلسهای که در تفسیر در مؤتلفه ترتیب میدادیم برای کتاب «انسان و سرنوشت» شهید مطهری بود، چون کتاب خیلی سنگینی بود. آقای باهنر برای ما جلسه گذاشته بود و به ما درس میداد، ما هم میرفتیم در حوزهها درس میدادیم. در آنجا آقای اسلامی، کریمی نوری، حاج محسن مهدیان و چند نفر دیگر که اسمهایشان یادم نیست هم بودند. من هم بازرس بودم و هم سخنگو. به کسانی که در هر حوزهای توضیحات را میدادند سخنگو میگفتند. ما مطالب این کتاب را در حوزهها تبیین و باز میکردیم. همانطور که گفتم بازرس هم بودم؛ اولین حوزهای که رفتم حوزه حاجصادق امانی در همان منزلشان در کوچه غریبان بود. در آنجا چند نفر هم بودند که بعدها شناختمشان، مثل مهندس جولایی، آقای...

 جواهریان؟

ایشان هم بود، اما آقایی بودند که چاپخانه داشت و کارهای چاپی را انجام میداد و عکسهای امام را چاپ میکرد. یکی از عکسهایی را که از امام چاپ کرده بودند، در خانه ما بود، خوشبختانه وقتی آمدند خانه ما تا مرا بگیرند به آن دسترسی پیدا نکردند. من به حوزه آنها گزارش دادم و آنجا را طبق مصوباتی که چه کار باید بکنند مثلاًً اخبار، قرآن و رساله و درس اخلاق بگویند، بهخوبی اداره میکردند. در آن حوزه حاج صادق امانی را شناختم. البته جلوتر ایشان را میشناختم و در بازار دیده بودم، اما نمیدانستم که ایشان مرحوم شهید صادق امانی بود، وقتی که آمد منزل ما پنهانش کردند و مطالب زیادتری از ایشان استفاده کردند.

 وقتی حاجآقا مصطفی خمینی به شهادت رسید، مراسمی برگزار شد...

بچهها مراسمی در مسجد ارگ راه انداختند.

 در باره راهپیماییهای روز عاشورا و حضور و پیگیریشان، خاطرهای دارید؟

خیلی شلوغ بود و همه ما هم همین کارها را میکردیم و هر کدام مثل رفیقدوست، درخشان و اسلامی گوشهای از کار را گرفته و همگی دستاندرکار بودند. مبدأ راهپیمایی روز عاشورا از 8 نقطه بود که تقریباً چندتا از آنها به یادگار مانده است و الان در راهپیماییها هم هست. یکی از آنها مسجد امام (شاه سابق) بود، قرار بود آقای مهدویکنی و آقای محلاتی از آنجا حرکت کنند. آقای طالقانی از مسجد ارک حرکت کردند. شب آن راهپیمایی کمیسیون حقوق بشر و حقوقدانان جلسهای گذاشته بودند، قرار شد از هر صنفی و کسانی که در کوران مبارزه هستند، دو نفر نماینده در این راهپیمایی شرکت کنند. من هم انتخاب شدیم. حقوق بشریها و نهضت آزادیها ـکه حقوق بشریها را نهضت آزادی بگیریمـ هم دو نفر را تعیین کردند که اسمشان یادم نیست. شهید رجایی پلاکاردها را روی دوشش میگرفت و میبرد خانهشان، رفتیم منزل ایشان و سهم پلاکاردهایمان را گرفتیم و شروع به حرکت کردیم. یک ماشین سواری هم بود که برادر مرحوم شفیق، حاج محمود شفیق در ماشین با بلندگو شعار میداد و پیش میرفت. رسیدیم به خیابان سعدی، دیدم از این طرف تا چشم کار میکند جمعیت است که بعداً آن راهپیمایی عجیب شد. داریوش فروهر هم که قدش بلند بود عکس بزرگی از مصدق را بالاتر گرفته بود. رحمانی با او درگیر شد و صحبت کرد که: «عزیز من! عکس رهبر زنده را بگیر سر دستت، عکس رهبر مرده که به درد نمیخورد». خلاصه حرفشان شد و دست شهید رحمانی را پیچاند و دست ایشان کمی آسیب دید. دسته ما حرکت کرد، مسیرمان هم معلوم بود میخواستیم از انقلاب برویم که به آزادی نرسیدیم. شفیق شعار میداد که عبارتش هم از مرحوم حاج صادق امانی بود: «جان میدهم در ره آزادگی...» در این میان گفت: «مرگ بر این شاه»، شعار هم همین بود: «جان میدهم در ره آزادگی، مرگ بر این شاه! مرگ بر این شاه!» آن دو نفری که معرفی شدند و نهضت آزادی و مانند اینها بودند، جلوی زینگر در خیابان سعدی نرسیده به مخبرالدوله، به ما گفتند: «ما خبر نداشتیم قرار است از این شعارها بدهید». هر کدام از ما به صورت موردی یک طرفی بودیم، مثلاًً اسلامی یک سمت بود، درخشان هم سمت دیگر، اما ما دو نفر برای اینجا انتخاب شدیم. قحطالرجال بود و خبری هم نبود، همه هم نبودند و دوره ندیده بودند، همه از همینهایی بودند که آن موقع بودند و تعدادیشان هم مرحوم شدند، مثل آدینه، رحمانی و حاجآقا هراتی که دست اندر کار بودند، ما همدیگر را نمیشناختیم. میشناختیم هم به روی خودمان نمیآوردیم.

تا گفته شد: «مرگ بر این شاه!» دیدیم این دو نفر هراسان و رنگپریده آمدند و به ما گفتند: «قرار نداشتیم چنین شعاری بدهیم». ما هم گفتیم: «دست ما نیست. دست آن آقایی است که در آن ماشین است و این شعارها را به او دادهاند و گفتهاند آنها را بخوان و او هم دارد میخواند». آنها گفتند: «نه! نمیشود». گفتیم: «حالا که دارد میشود!» ما این دو نفر را دیگر ندیدیم و در تظاهراتها شرکت نمیکردند. میخواهم عرض کنم که اینها مسامحهکار بودند. یکی از دوستان ما صحبت میکرد که من به او گفتم: «تو جزو نهضت آزادی هستی». میگفت: «آن روزهای دانشگاه را در نظر بگیر. آن موقع در دانشگاه مسلمان پیدا نمیشد. آن مسجد را بازرگان به زور ساخت و آن روزها همینها بودند». آن موقع مبارز همینها بودند. خوبهایشان بازرگان، سحابی، بستهنگار (داماد مرحوم طالقانی) و... بودند.

 من سؤال کردم از شهید اسلامی خاطرهای دارید، گویا شما در ذهنتان جستوجو میکردید. از داخل حزب از ایشان خاطرهای دارید؟

ایشان به حزب نمیآمد و او را نمیدیدیم. رفت وزارت بازرگانی و معاون پارلمانی شد. شب هفت مرحوم طیب حاج رضایی، جمعه اول ماه بود و ما در حضرت عبدالعظیم بودیم و جمعیت خیلی زیادی هم آمده بود. در آنجا شهید درخشان را دیدم، رفیقمان آقای قدس آمد و گفت: «این طرف و آن طرف دنبال کسی هستم که بیاید و صحبت کند. کاظمآقا ـکه هیکل درشتی داشتـ و یک نفر دیگر ـکه اسمش یادم نیستـ، دستهایشان را طوری بگیرند که شبیه چهارپایه یا صندلی شود و آقای اسلامی، بیایند روی آن و چند کلمهای صحبت کنند». در این گیرودار که داشتیم فکر میکردیم چه کار کنیم و چه کار نکنیم، به آقای تحویلزاده همان کسی که از زن روز شکایت کرده بود، گفتم: «جلوی سقاخانه بایست و شروع کن به خواندن زیارت وارث» و به اینها گفتم وقتی به آن قسمت از زیارت که میگوید: «... العظمی...عبدالله» رسید، صلوات بفرستید و آن شخص برود بالا. قدس به من گفته بود دو نفر ساواکی هستند که هر جا میروی دنبالت هستند. من هم رفتم حرم. آن موقع کفشداریهای حرم مثل حالا نبود و یک کفشداری هم بیشتر نبود و هر جمعه اول ماه غلغلهای بود. کفشهایم را بالا گرفته بودم و آن دو ساواکی هم پشت سر ما ایستاده بودند. من شش بار از دست ساواک فرار کردم. دستم را آوردم پایین و کفشم را لای پالتویم گذاشتم. زمستان هم بود. رفتم توی حرم. اینها هم تا بیایند و نوبتشان شود و کفششان را بدهند به کفشداری طول کشید. در حرم میچرخیدم که زودتر بیایم بیرون که به پست اینها نخورم و از دست اینها در بروم. بعد دیدم که زیارت وارث به همان قسمتی که گفته بودم رسیده است و دارند صلوات میفرستند که سه چهار تا سینی بزرگ استکان و نعلبکی و چند تا قوری بردند در باغ طوطی. به بچهها گفتم اینجا مأمور جمع کردهاند. بهمحض اینکه صلوات را فرستادند اینها با باتوم ریختند بیرون و بنا کردند به زدن، به زن و مرد و بچه و صغیر و کبیر رحم نمیکردند و همه را میزدند. منظره بدی شده بود. قبلاً اساسنامه مؤتلفه همراه من بود. شب حوزه داشتم و میخواستم در حوزه بخوانم. پسرم حسین را که شش هفت ساله بود صدا کردم و پرسیدم: «بلدی از اینجا بروی خانه؟» جواب داد: «آره.» پرسیدم: «چهجوری میروی؟» و مسیر رفتن را برایم توضیح داد. ما 5، 6 نفری با یک فولکس واگن آمده بودیم. گفتم: «اول دم فولکس واگن بایست، اگر جمعیت رفتند و خبری از ما نشد، آن وقت تو برو». بردمش در توالت و اساسنامه را زیر لباسش محکم کردم و به او گفتم: «این را به کسی ندهی. هر کسی آمد اگر هم گفت که بابا گفته این را به من بده بهش ندهی». بلافاصله تا شروع کردند به زدن من از حرم آمدم بیرون، کفشهایم را که بغلم بود، انداختم جلوی پایم و پوشیدم، اما آن دو ساواکی در شلوغی منتظر بودند تا در کفشداری نوبتشان شود و به قول معروف مرغ از قفس پریده بود. از بازار عبدالعظیم که میرفتم تا برسم به میدان، اسلامی و درخشان را دیدم. سلامی کردیم و زود رد شدیم.

 در پایان اگر خاطره ای دارید بفرمایید.

من معتقدم حضرت آیتالله مصباح هنوز با این سابقه سی و چند سالهای که من با ایشان دارم شناخته نشدهاند. وقتی حضرت آیتالله بهشتی

نظر شما
پربیننده ها