روایت مرحوم عسگر اولادی از حرب جمهوری اسلامی

بهشتی گفت: خوشا به حال آقای خامنه‌ای!

بهشتی گفت: خوشا به حال آقای خامنه‌ای! اگر ایشان بماند این پیام برایش افتخار است، اگر از این دنیا برود، برگه افتخاری است که ولی‌فقیه درباره انسان چنین چیزی را بگوید. ای کاش من هم بتوانم با چنین گذرنامه‌ای وارد قیامت شوم
کد خبر: ۲۲۶۹۲
تاریخ انتشار: ۰۸ تير ۱۳۹۳ - ۱۷:۱۹ - 29June 2014

بهشتی گفت: خوشا به حال آقای خامنه‌ای!

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس؛ مرحوم حبیبالله عسگراولادی از السابقون انقلاب اسلامی است و سابقه همراهی اش با امام خمینی (ره) به پیش از آغاز نهضت برمیگردد. حبیبالله عسگراولادی ناگفته های مهمی درباره حزب جمهوری اسلامی و شهید بهشتی دارد. گفتوگوی ما در اخرین سال حیات وی را در ادامه میخوانید.

مشهور است که قبل از تشکیل حزب جمهوری اسلامی، بحث تشکیل حزبالله باتشکیلاتی مشابه حزب جمهوری اسلامی در اذهان مبارزین مطرح بود، که گویا شما برای کسب مجوز آن به پاریس تشریف بردید، در صورت امکان در خصوص آن سفر و نظر امام توضیح دهید.

در آبان ماه سال 57 من از طرف آیتالله بهشتی و آیتالله مطهری در واقع روحانیت مبارز آن روز و جامعه محترم مدرسین پیامی خدمت امام(ره) در نوفل لوشاتو بردم. پیام امام شامل دو موضوع بود؛ یکی از آنها راجع به حزبالله بود. امام (ره) در آخرین روزهایی که در عراق بودند راجع به تشکیل حزبالله بیاناتی فرموده بودند و در پاریس هم راجع به این موضوع صحبت کرده بودند و در آن مقطع زمانی بزرگان روحانی میخواستند که ایشان نظرشان را بدهند که الآن باید چه کرد.سؤال دیگر نیز راجع به شورای انقلاب بود که پرسیده بودند میخواهیم شورای انقلاب را تشکیل دهیم اگر نظر خاصی دارید اعلام کنید. اسامی ای را هم مطرح کرده بودند که من سؤال کنم. امام (ره) فرمودند ان شاءالله به ایران میآیم و در ایران راجع به آن صحبت میکنیم.

آنچه مشهور است، شهید بهشتی، مقام معظم رهبری، شهید باهنر و آقایان موسوی اردبیلی و هاشمی رفسنجانی اعلام موجودیت حزب جمهوری اسلامی را کردند. اما اسمهای بیشتری را به عنوان هیأت مؤسس در اساسنامه اعلام کردند.

این 5 نفر اعلام موجودیت کردند، ولی در اساسنامه اسامی مؤسسین بیش از این 5 نفر است. شهید بهشتی قبل از اینکه انقلاب پیروز شود، حدود 50 نفر از برادران را به جلسهای دعوت کرد، چندتا از آنها به رحمت خدا رفتند. از جمله این افراد نظران، اکبر پوراستاد، شهید لاجوردی، شهید عراقی، بنده، درخشان و اسلامی که بیشتر مشاور ایشان در معرفی این اشخاص بود، بودند. ایشان 50 نفر را دعوت و با 30 نفر شروع کرد. این 30 نفر همگی منّا بودند، هیچیک از نهضت آزادیها، جبهه ملیها و مانند اینها در میان آنها نبودند. ایشان مقدماتش را فراهم کرده بود، آن وقت پنج نفره اعلام موجودیت حزب جمهوری اسلامی کردند.

آیا مؤتلفه در این زمان فعالیت مستقلی داشت؟

خیر، بعد از انقلاب به دستور حضرت امام (ره) همه ما به عضویت شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی درآمدیم.

در خصوص دعوت از بعضی از افراد مثل آقای پیمان، بنیصدر و قطبزاده به حزب سخنان گوناگونی مطرح میشود، ماجرای دعوت ایشان چگونه بود؟

من سر موضوع دو نفر، برخورد بدی با آقای بهشتی داشتم. در فرصتی که ایشان هماهنگی را برعهده داشت، در جلسه شورای مرکزی مطرح کرد که میخواهم مهندس سحابی و آقای دکتر پیمان را برای شورای مرکزی دعوت کنم. آقایان در این باره نظر بدهید. من در این باره با آقای بهشتی برخورد بدی داشتم. نوبت گرفتم و گفتم: «من خیلی از این صفای شما که دارد در جای بدی به کار میرود، نگرانم». گفتند: «چرا؟» گفتم: «شما با صفا حرف میزنید و این حرف شما از صفا نشأت میگیرد، اما اینها اسلام منهای روحانیتاند. اینها اصلاً شماها را قبول ندارند. این خوشبینی شما از کجاست؟ چرا این خوشبینیای را که بر شما مسلط است، کنترل نمیکنید؟» آقای بهشتی با لحن خاصی گفتند: «حرف در این باره تمام! مطلب بعدی را مطرح میکنیم»، اما جلسه که تمام شد مرا صدا کرد. گفت: «آقا تذکر شما را من قبول دارم، کجاها خوشبینی کردم به من بگو». گفتم: «یکی همینجا! چه دلیلی دارد اینهایی را که اینجوری هستند، به حزب بیاورید. این آقای مهندس سحابی در زندان مغز متفکر منافقین بود! و آقای پیمان اصلاً اسلام منهای روحانیت را قبول دارد». گفت: «از اینکه شما را عصبانی کردم عذرخواهی میکنم، اگر جای دیگری از من خوشبینی دیدید به من تذکر بدهید». البته در آغاز ایشان اینها را برای تدریس دعوت کرد و عدهای را نیز برای مشاوره دعوت میکرد، ولی در شورای مرکزی حزب نبودند.

از قول شهید بهشتی نقل شده است که قرار بود اعضای حزب به 300 نفر برسد تا کنگره اول را برگزار کنیم. آیا همین قرار بود؟

عدد را یادم نیست،از آقای بهشتی هم در این باره چیزی نشنیدم، اما ایشان نظرشان این بود که وقتی بتوانیم در استانها و شهرستانهای بزرگ شعبه و دفتر داشته باشیم، باید کنگره را تشکیل بدهیم و کنگره اول را تشکیل دادند، در صورتی که در عمده استانها و بسیاری از شهرهای بزرگ دفتر داشتیم.

کنگره اول در همان سال 58 تشکیل شد؟

اواخر 58 یا اوایل 59 در اردوگاه شهید باهنر تشکیل شد. شهید بهشتی دبیرکل بود و کنگره را اداره میکرد. شاید بزرگترین حادثه بعد از انقلاب کنگره حزب بود. بسیار مهم و مؤثر بود. خیلی وسیع پوشش خبری داده شد و بسیار مهم بود و حزب را در موقعیت حزب حاکم مطلق قرار داد. شرایط بهگونهای بود که حتی امام هم توسط آقای هاشمی و آقای بهشتی و آقای خامنهای کمک میکردند.

در تأسیس روزنامه جمهوری اسلامی که مربوط به حزب جمهوری بود، به لحاظ بحث محتوایی و مالی از چه ناحیهای تصمیمگیری شد که روزنامه داشته باشید و گروهها به چه ساز و کاری برای انجام این کار تقسیم شدند؟

خیلی روشن یادم نیست، اما مدتی چه از نظر مالی و چه فرهنگی عضو هیأت امنای آنجا بودم. مرحوم آیتالله دکتر بهشتی سه چهار جلسه در رفاه دعوت و استمداد کرد و کمک خواست که ما احتیاج به یک روزنامه داریم، آقای خامنهای هم پذیرفتهاند که مدیرمسئول این روزنامه باشند. در آن جلسه اتفاقی هم افتاد، ایشان معمولاً میآمدند و نماز را میخواندند، چون برنامههایمان در رفاه ظهر برگزار میشد. ایشان نرسیده بودند. بهبنده اصرار کردند که نماز را شروع کنم، تکبیر را که گفتم ایشان وارد شد. گفتم: «تا حالا منتظر ماندیم که شما بیایید». گفت: «نه، امام خوبی دارید، بایستید پشتش»، آمد و در صف اول پشت سر من ایستاد و نماز خواند. بعد من نسبت به محبتی که ایشان فرمودند اظهار خجالت کردم و فرمودند: «برای من یک نماز اطمینانآور بود»، به دنبال آن جلسه سوم بود که تعدادی از اخیار دعوت شدند تا برای تأسیس روزنامه کمک کنند و عدهای از چهرههای فرهنگی هم دعوت شدند که از نظر محتوا یاری برسانند. مدتی آقای موسوی مدیر داخلی آنجا بود و مدیرمسئول مقام معظم رهبری بودند. بعد که آقای موسوی به وزارت خارجه رفت، شاید بلافاصله یا یک نفر دیگر واسطه بود و بعد آقای مسیح مهاجری آمدند.

در دوران دبیرکلی شهید بهشتی، آیا غیر از عضویت شورای مرکزی مسئولیت دیگری هم در حزب جمهوری داشتید؟

یادم نیست که مسئولیت دیگری هم داشتم یا نه، منتها ایشان در همان روزی که شورای مرکزی بود، یک کلاس خودشان داشتند، یک کلاس اخلاق و بحثهای تفسیر هم به من مرحمت فرموده بودند. من در آنجا در کلاس انجام وظیفه میکردم بعد ایشان برای کلاس دیگری میآمدند و بعد وقت شورای مرکزی میشد و میرفتیم آنجا.

یعنی حضرتعالی در بخش آموزش، تدریس برخی از مطالب علمی را به عهده داشتید؟

من در آموزش مسئولیتی نداشتم. ولی به عنوان خادمی که تفسیر قرآن و درس اخلاق را به من محول و امر فرموده بودند، انجام وظیفه میکردم. و این دروس سلسلهوار تدریس میشدند.

اگر ممکن است اشارهای نیز به نوع تعامل حزب با بنیصدر بفرمایید.

حرکت حزب جمهوری اسلامی به دبیرکلی آیتالله دکتر بهشتی در مقابل بنیصدر قرار گرفته بود و بنیصدر و یارانش هم در مقابل حزب جمهوری اسلامی قرار گرفته بودند. حزب در شرایط بسیار سختی بود، اما انتخابات مجلس این وضع را عوض کرد.

امام توصیه فرموده بودند که با بنیصدر مذاکره داشته باشید و جلسه مذاکره شورای مرکزی حزب با بنیصدر تشکیل شد.به عنوان نمونهبنده موقعیتی در ذهن آیتالله بهشتی داشتم و ایشان اصرار داشتند که عسگراولادی نخستوزیر بشود. شاید برخی برادران در این خصوص مطالب و اسنادی داشته باشند، منتهی آقای بنیصدر خیلی با من مخالفت داشت و علتش را در یکی از این جلسات که منزل شهید باهنر بودیم، ذکر کرد. در منزل شهید باهنر جلسه شورای انقلاب بود و بعد از آن جلسه شورای مرکزی حزب تشکیل شد، بعضی از علما نماندند، بعضیها هم ماندند و صحبت نکردند. ما سه نفر، شهید اسلامی و بنده و شاید زوارهای یا کاشانی قرار شد صحبت کنیم. اسلامی خیلی صریح صحبت کرد. دو سه تا نکته از صحبتهایی که کرد یادم هست: «چطور است که شما میگویید در تهران غریبم و وقتی هم به جبهه میروم، در آنجا هم غریبم، (آن موقع فرمانده کل قوا بود)؛ اینکه شما در تهران غریبی حرف دیگری است، ولی در جبهه چرا غریب هستید؟ در جبهه که همه دارند خالصاً لوجه الله جانبازی میکنند. اگر شما در آنجا که فرمانده کل قوایید، غریب هستید، کجا آشنایید؟» بنیصدر در این باره به آقای اسلامی مطالبی را گفت و خطاب به من گفت: «اما تو عسگراولادی! از کسانی هستی که چند نفره در مؤتلفه در شب انتخاباتم، علیه من با اسم و رسم اعلامیه دادی، ولی من تو را آدم سالمی میبینم، اما با من دشمنی با اسم و رسم کردی». واقعاً هم اینطور بود. روز چهارشنبه قبل از انتخابات بود، حزب جمهوری اسلامی دید مصلحت ایجاب نمیکند علیه بنیصدر چیزی بگوید، لذا 10، 11 نفر از برادران مؤتلفه تصمیم گرفتیم علیه بنیصدر موضعگیری کنیم. چون آن موقع مؤتلفه ضمن حزب قرار گرفته بود. ما با اسامی خودمان به عنوان اشخاص حقیقی اعلامیه را دادیم.

وقتی بنیصدر در فرودگاه ایلام بود، به او گفتند مجلس حکم عدم کفایت شما را صادر کرده. بنیصدر گفت: «همهشان را بکشید» و همگی در همین جلسه جمع میشدند و تصمیم داشتند همه را بکشند، اما آن آقایان نبودند، چند نفر از ماها هم به دلایل جنبی نبودیم. مثلاًً مرا هم آقای درخشان فرستاد که بروم افطار کنم. از آقای بهشتی مطلبی را عرض میکنم، در آخرین جلسه شورای مرکزی، از بیمارستان خبر آوردند که الحمدلله حال آقای خامنهای رو به بهبود است، بعد گفتند امام پیامی را برای ایشان فرستاده است. پیام در جلسه شورای مرکزی خوانده شد. من کنار میز کوچکی که آقای بهشتی در جلسه شورای مرکزی پشت آن مینشست، نشسته بودم، ایشان گفت: «خوشا به حال آقای خامنهای! اگر ایشان بماند این پیام برایش افتخار است، اگر از این دنیا برود، برگه افتخاری است که ولیفقیه درباره انسان چنین چیزی را بگوید. ای کاش من هم بتوانم با چنین گذرنامهای وارد قیامت شوم» و این جمله را به چند نفری که دور میز بودیم گفتند.

اگر ممکن است مشاهدات خودتان از روز انفجار را هم بیان فرمایید.

آن جلسه، جلسه هماهنگی بود که روزهای یکشنبه، آیتالله دکتر بهشتی با فداکاری از همه منتقدین و حتی یاوران انقلاب که با هم اختلاف پیدا کرده بودند، دعوت کردند. بعضیها مثل محمد منتظری خیلی صریح و بعضیها مثل آقای توکلی و دکتر دیالمه یک کمی کمتر از ایشان انتقاد و تعدادی علیه ایشان مخالفت کرده بودند و ایشان همه را دعوت کرد و گفت بیایید بنشینید با هم صحبت کنیم. اولین شورای هماهنگی را آقای بهشتی تشکیل دادند و این جلسه ادامه جلسه شورای هماهنگی بود. البته ایشان قبلاً یک سخنرانی داشت، پیش از ایشان هم من این اخلاق کارگزاران را در آنجا داشتم، بعد ایشان صحبت میفرمودند، بعد برای نماز میرفتیم، بعد از نماز میآمدیم جلسه. قبل از نماز موقعی که فرمایش ایشان تمام شد، من رفتم داخل اتاق، شهید درخشان به من گفت: «خیلی رنگت پریده، چه شده؟» گفتم: «من امروز بدهکار بودم، روزه گرفتهام». گفت: «زود برو خانهات یک چیزی بخور و برگرد. اینجا هیچی نداریم که بخواهیم به تو افطار بدهیم». ایشان بنده را روانه کرد که به خانه بروم. نماز خوانده شد. من یک نماز را بودم و برای نماز دوم ننشستم. رفتم افطار کنم و برگردم. قبل از اینکه افطار کنم، آمدم به بهارستان که مرکز امداد آنجا بود. سری به آنجا زدم و بعد رفتم منزل. نشستم که یک چای بخورم، صدای انفجار را شنیدم. راهبندان شد و ما دیگر نتوانستیم برویم داخل ساختمان حزب. مردم زیادی ریخته بودند آنجا. وقتی اطلاع پیدا کردم، همه نگران بهشتی بودند و کسانی که از بیرون نگاه میکردند، میگفتند پشت همان تریبونی که بهشتی بوده، منفجر شد.

شب بسیار سختی بود، نقل میکردند که اسلامی پشت در سالن نشسته بود و بعد از نماز داشت تعقیب میخواند. کلاهی ملعون آمد به اسلامی گفت: «همه را فرستادی داخل سالن و خودت نشستی اینجا؟» آقای اسلامی گفت: «الان میروم». کلاهی ایشان را فرستاد داخل، والا شاید اگر چند لحظه بیرون میماند، سرنوشتش فرق میکرد.

نظر شما
پربیننده ها