گفت و گو با فریبا روان همسر مهندس شهید «علیرضا باقری»

فکر نمی‌کنم ما را فراموش کند/ علیرضا را از روی انگشتر و ساعتش شناسایی کردیم

خواهر شهید در مکه خواب دید یک برگه سفید گذاشتند جلوی علیرضا و گفتند زیر این را را امضاء کن. علیرضا هم زیر برگه را امضاء کرد. وقتی تعبیرش را پرسیده بود به او گفته بودند شاید تعبیرش شهادت برادرت باشد. همین طور هم شد و مدتی بعد علیرضا به آرزویش رسید.
کد خبر: ۱۰۶۰۹
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۱۳ بهمن ۱۳۹۲ - ۱۲:۲۰ - 02February 2014

فکر نمی‌کنم ما را فراموش کند/ علیرضا را از روی انگشتر و ساعتش شناسایی کردیم

خبرگزاری دفاع مقدس: بعد از آن خواب عجیب، دیگر حوصله هیچ کاری را نداشت. میرفت پشت پنجره اتاق کارش و به انتهای باند فرودگاه خیره میشد و میگفت: «بچهها، باور کنید انتهای همین باند هواپیما سقوط میکند و من شهید میشوم». هیچکس حرفش را جدی نمیگرفت. بچهها سربه سرش میگذاشتند و میخندیدند. اما علیرضا جدیتر از این حرفها بود. انگاری شستش خبر دار شده بود که خبرهایی هست. صبح ششم آذر ۸۵ سر ساعت ۷ و ۳۸ دقیقه صبح وقتی هواپیمای آنتونوف۷۴ سپاه وارد باند پرواز شد تا تهران را به مقصد بندرعباس ترک کند، چند قدم مانده به انتهای باند از مسیر منحرف شد و بال هواپیما به زمین کشید و در یک آن آتش گرفت و همه چیز سوخت و خواب علیرضا بالاخره تعبیر شد. به بهانه هفتمین سالگرد شهادت مهندس پرواز علیرضا باقری به سراغ همسر گرامی ایشان خانم «فریبا روان» رفتیم تا فرازهایی از زندگی شهید باقری را از زبان ایشان بشنویم. آنچه میخوانید برشهای کوتاه از زندگی بلند این شهید سعید است.

سایه آشنا

نشسته بودیم زیر نور شمع، علیرضا تند تند صحبت می­کرد و از خودش میگفت. انگاری برای رفتن عجله داشت. شب اولین آشناییمان بود. چند بار خواستم سرم را بلند کنم و چهره علی رضا را ببینم اما جرات نکردم؛ خجالت کشیدم. سایه علیرضا افتاده بود روی فرش. زل زده بودم به سایهاش و با گلهای قالی بازی میکردم. بوی شمع پیچیده بود توی اتاق. هر چه منتظر شدیم برق نیامد. حس غریبی داشتم. علیرضا هم عجله داشت. آخر سر هم رو کرد به مادرش و گفت: «زود باشید، برویم. من در بسیج کار دارم». شب خواستگاری هم به فکر بسیج بود.

سربه زیر

علیرضا زیاد غریبه نبود. پدر و مادرش را میشناختم. پدرش دوست پدرم بود. هر دو توی اداره استاندارد کرج کار می­کردند. پدر علیرضا راننده سرویس بود. پدر من هم راننده بود. با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم. به نوعی در شهرک سجادیه همسایه بودیم. مادر علیرضا اهل روضه و نذر و نیاز بود. مادرم مرتب در جلسات روضهشان شرکت می­کرد. من هم چند باری که مراسم نذری داشتند رفته بودم خانهشان. علیرضا را هم دیده بودم. اما علیرضا به قدری نجیب و با حیا بود که شب اول آشناییمان گفت: «من تا به حال شما را ندیده بودم». از بس که سربزیر بود.

آقای خلبان

همین که خانواده باقری رفتند. حرف و حدیثها شروع شد. علیرضا سپاهی بود. فامیلها هی میرفتند و میآمدند و در گوشم مادرم پچ پچ میکردند: «علیرضا سپاهیه و ممکن است زندگی سختی داشته باشه. حالا هم که خلبانی میخونه، همیشه جانش در خطره. حواستون را خوب جمع کنید.» اما مادرم راضی بود. از علیرضا خوشش میآمد. من هم دست کمی از مادرم نداشتم. راستش دو دل بودم. با اینکه درس میخواندم اما از روحیات و اخلاق علیرضا خوشم میآمد. گفتم: خدایا اگر صلاح است این وصلت جور شود. تصمیم گیرنده خودت هستی. تسلیم خواست خدا شدم. وقتی دیدم خانوادهام رضایت دارند من هم شک و تردید را کنار گذاشتم و گفتم خدایا راضیام به رضای تو.

سپاهی

جلسه دوم که آمدند برای خواستگاری، علیرضا بدون مقدمه رفت سر اصل مطلب و گفت: «من یک سپاهیام با ماهی ۷۰۰۰ تومان حقوق. یک ماشین ژیان هم دارم. همه دارائی من همین است. هیچ چیز دیگری ندارم. البته ۴ سال هم ماموریت خارج از تهران دارم». علیرضا آنقدر ساده و خودمانی صحبت کرد که من شرط و شروط هام همهاش از یادم رفت. اصلاً فراموش کردم که می­خواستم چی بگویم. فقط گفتم: من هم چیزی از شما نمیخواهم. تنها خواستهام اخلاق و دیانت شماست. با اینکه تنها دختر خانواده بودم اما چیزی از علیرضا نخواستم.

خانه کوچک

برای مراسم عقد، کلی برنامه داشتیم. برای شروع مراسم همه چیز آماده بود اما با رحلت حضرت امام برنامهمان به هم خورد و علیرضا سپاهپوش شد. علیرضا عاشق امام بود. امام خمینی (ره) را خیلی دوست داشت. قرار بود که ما برای مراسم عقد برویم خدمت حضرت امام (ره). با رحلت امام علیرضا خیلی به هم ریخت. چون فوق العاده امام را دوست داشت. امام را مثل پدرشان میدانست. بعد از مراسم چهلم امام، بالاخره ۱۱ تیر ۶۸ عقد کردیم. مراسم عروسیمان هم خیلی ساده برگزار شد. فقط میوه و شیرینی دادیم. در همان شهرک سجادیه زندگی مشترکمان را شروع کردیم. ۴ ماه در شهرک بودیم تا اینکه ماموریت علیرضا جور شد و رفتیم اصفهان. آنجا خانه کوچکی را اجاره کردیم. علیرضا دستی به سر و روی خانه کشید. نقاشی کرد و خانه رو براه شد. اسباب و اثاثیه را چیدیم و...

روزهای سخت

توی اصفهان روزهای سختی را پشت سر گذاشتیم. از لحاظ وضع مالی خیلی در مضیقه بودیم. سخت زندگی میکردیم اما به خاطر اخلاق و صبوری علیرضا تحمل مشکلات برایم آسان بود. با وجود علیرضا اصلاً مشکلات را حس نمیکردم. در کنار علیرضا شاد بودم. چند ساعتی که علیرضا میرفت سرکار، بال بال میزدم که زود برگردد خانه. با وجود ایشان خیلی راحت و آرام بودم. همین که ماموریت علیرضا در اصفهان تمام شد، برگشتم تهران. چند مدتی در شهرک سجادیه زندگی کردیم. بالاخره سال ۷۵ در جنت آباد یک خانه نقلی خریدیم و صاحب خانه شدیم. همان سال پسرم مرتضی به دنیا آمد. آن موقع علیرضا در پایگاه قدر-نیروی هوایی سپاه- بود.

سوغات جنگ

سارا که به دنیا آمد، خانه جنت آباد را فروختیم و خانه دیگری درمیدان امام حسین (ع) خریدیم. زندگی عادیمان جریان داشت که علیرضا از ناحیه ریه دچار مشکل شد و ناراحتی تنفسی پیدا کرد. علیرضا به قدری تودار بود که از مجروحیتاش چیزی نمیگفت. گویا در زمان جنگ شیمیایی شده بود. گفتند بهتر است خانهتان را بفروشید و بروید جای خوش آب و هوا زندگی کنید. علیرضا با چند نفر از دوستانش مشورت کرد. پیشنهاد دادند که بروید منطقه ۲۲ (شهرک شهید باقری). سا ل۸۵ وقتی اولین بار آمدیم شهرک شهید باقری تا وضعیت خانههای شهرک را ببینیم، همین که به شهرک رسیدیم، یک آه بلندی کشید و گفت: «به به! شهرک شهید باقری!».

شبهای قدر

همین که در شهرک شهید باقری ساکن شدیم، علیرضا برای گرفتن مدرک مهندسی پرواز رفت اوکراین. برای گرفتن این مدرک خیلی سختی کشید. یک دوره دراکراین رد شد. به خاطر همین مجبور شد که یک دوره دیگر برود. دوره دوم ماموریتش به اکران، مصادف شده بود با ماه مبارک رمضان. از این بابت خیلی ناراحت بود. میگفت: «حیف است که شبهای قدر را از دست بدهم». هر چقدر اصرار کرد که تاریخ دوره را عوض کنند تا در ایران بماند و روزه بگیرد قبول نکردند. بالاخره رفت اکراین و ۲۳ ماه مبارک رمضان برگشت تهران. آن شب از راه نرسیده دست مرتضی را گرفت و رفت هیئت برای احیا. گویا در اکراین در شب ۲۱ رمضان خیلی گریه کرده بوده. آخر علیرضا اهل روضه و هیئت بود.

انتهای باند

عید فطر همان سال خواب دیده بود که هواپیمایشان در انتهای باند فرودگاه سقوط می­کند و علیرضا همراه با «علی الله یار» شهید میشود. البته این خواب را به من تعریف نکرده بود اما توی پایگاه به همه دوستانش گفته بود که من شهید میشوم. آنقدر این موضوع را تکرار کرده بود که آخر سر همکارانش گفته بودند: «علیرضا جان تو و علی الله یار هر دو مهندس پرواز هستید، هر پرواز هم یک مهندس پرواز بیشتر نیاز نداره پس چطور ممکنه که شما با هم شهید شوید؟» بعد به شوخی گفته بودند: «دو مهندس پرواز در یک هواپیما نمیگنجد». اما علیرضا خیلی جدی روبروی پنجره اتاق محل کارش میایستاد و انتهای باند را نشان میداد و میگفت: «باور کنید من همان جا، انتهای باند شهید میشوم». هیچکس حرف علیرضا را باور نمیکرد.

شب وداع

آن شب – شب آخر- استرس خاصی داشت. اخلاقش فرقش کرده بود. سر میز شام دیدم جور دیگری به بچهها نگاه میکند. طوری که نگاهش دلم را لرزاند (گریه میکند). سابقه نداشت این طور نگاه کند. یک نگاه خاصی به من و بچه­ها و در و دیوار خانه کرد. اصلاً جور دیگری شده بود. از کارهایش سردر نیاوردم. ساعت ۳ نصف شب بلند شد و رفت فرودگاه. ساعت ۵ صبح پرواز داشت. قرار بود بچههای نیروی دریایی سپاه را ببرند بندرعباس. بالاخره خداحافظی کرد و رفت. نگو که خداحافظی آخرش بوده (گریه میکند). هواپیما از روی باند بلند شده و آخر باند خورده بود زمین و منفجر شده بود. همهشان سوخته و شهید شده بودند. فقط آقای علی جهان زنده مانده بود با ۶۰ درصد سوختگی. جنازهها قابل شناسایی نبود. علیرضا را خواهر شناخت از روی انگشتر و ساعتش.

خواب عجیب

وقتی خبر شهادت علیرضا را دادند، یاد خواب خواهرش افتادم. یاد سفر به مکه. رفته بودیم زیارت خانه خدا. من و علیرضا و خواهر بزرگش. آنجا خواهرش خواب عجیبی دیده بود. وقتی از سفر برگشتیم برای من تعریف کرد و گفت: «خواب دیدم یک آقایی آمد سراغم و یک انگشتر خیلی زیبا به من هدیه داد. بعد هم یک برگه سفید گذاشت جلوی علیرضا و گفت زیر این برگه را امضاء کن. علیرضا هم زیر برگه را امضاء کرد» خواهرش رفته بود و تعبیر خواب را از چند نفر پرسیده بود. گفته بودند: انگشتر، تعبیرش گشایش بخت شماست. به زودی به خانه بخت میروی. برگه سفید هم شاید تعبیرش شهادت برادرت باشد. همین طور هم شد. خواب خواهرش مو به مو تعبیر شد و علیرضا به آرزویش رسید.

چشم انتظار

هنوز چشم انتظاریم که علیرضا از ماموریت برگردد (مکث میکند). بعضی وقتها میگویم شاید این اتفاق دروغ باشد. هنوز فکر نمیکنم که علیرضا به این راحتی ما را فراموش کند. شاید ما را به یاد بیاورد و برگردد. هنوز منتظریم برگردد. حالا من و مرتضی و سارا داریم به تنهایی زندگی میکنیم. کسی هم با ما کاری ندارد. حتی بنیاد شهید. ما روی پای خودمان ایستادهایم و زندگی میکنیم. بنیاد شهید خیلی تبلیغات میکند اما در واقع این طور نیست. فقط اسم دارد و تا به حال هیچ کاری برای ما انجام نداده است. مردم فکر میکنند خانوادههای شهدا میخورند و میبرند در حالی که اصلاً این طور نیست. انتظار داریم بنیاد شهید بیشتر به خانواده شهدا رسیدگی کند. به نظر این خواسته زیادی نیست.

گفت و گو از: محمد علی عباسی اقدم

غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱
علیرضا باقری
|
-
|
۱۳:۰۳ - ۱۳۹۳/۰۶/۱۲
0
0
داشتم اسم خود را در اینترنت سرچ میکردم که دیدم یک شهید هم نام من وجود دارد و قتی این مقاله را خواندم انگار تلنگری از طرف خدا خوردم آخر تا ریخ تولدم 10 آذر هست و تاریخ شهادت این شهید هم نزدیک تاریخ تولد من بود به نظر من این همه شباهت تلنگری برای من محسوب میشود
نظر شما
پربیننده ها