سالروز شهادت قائم مقام لشکر 27 محمد رسول الله(ص)؛

فرمانده با تدبیر/ فرمان امام را با جان و دل بخرید

بسیاری از حاضران به حاج صالحی گفتند که به عقب برگردید، شما نباید به عنوان یک فرمانده اسیر شوید. می گفت: اگر من برگردم و خط را از دست بدهیم، هیچ فایده ای ندارد. ایستاد و مثل دیگر رزمندگان جنگ، مردانه جنگید.
کد خبر: ۱۱۵۱
تاریخ انتشار: ۲۴ تير ۱۳۹۲ - ۰۸:۳۰ - 15July 2013

فرمانده با تدبیر/ فرمان امام را با جان و دل بخرید

خبر گزاری دفاع مقدس: تاریخ روز 22 تیرماه سال 65 را فراموش نمی کند. روزی که سردار حاج غلامرضا صالحی، قائم مقام لشکر 27 محمد رسول الله (ص) شهد شهادت نوشید. بار دیگر تقویم ورق خورد و این روز را در پیش چشمانمان به نظاره گذاشت تا بهانه ای باشد برای قلم زدن از این شهید. خواستیم حاج صالحی جبهه ها را از زبان یکی از هم رزمانش بشناسیم. محمد دینی که در آن دوران جانشین مخابرات لشکر 27 محمد رسول الله (ص) بوده، شهید صالحی را این گونه معرفی می کند:

حاج صالحی که به عنوان قائم مقام لشکر 27 محمد رسول الله معرفی شد، من جانشین مخابرات این لشکر بودم. همرزمی با فرماندهان مختلف موجب شده بود تا از شجاعت، دقت و تدبیر آنها آگاهی داشته باشم. آن دوران فرماندهان جنگ مانند دیگر رزمندگان به خط می رفتند تا اتفاقات را از نزدیک مشاهده کرده و درست تصمیم گیری کنند.

شهید غلامرضا صالحی هم از این طیف فرماندهان بود و در مواقع حساس تدبیر زیادی از خود نشان می داد. خوب به یاد دارم زمانی را که، در یک محدوده عملیاتی قرار داشتیم و آتش زیادی بر سر ما باریدن گرفت، حاج صالحی به ما گفت: ده دقیقه صبر کنید و بعد به حرکت خود ادامه دهید. در واقع اگر می دانست که می تواند زیر این آتش سنگین کاری را انجام دهد، بی تردید به جلو می رفت؛ اما اگر می دانست که فایده ای ندارد، می ایستاد و زمانی که آتش سبک تر می شد، شروع به حرکت می کرد. این نشان از تدبیر شهید صالحی داشت.

در کربلای 5 تکمیلی، عملیات را با موفقیت پشت سر گذاشته و در حال پدافند بودیم. در همین حین خبر رسید که عراق برای باز پس گیری پاتک زده است. شهید صالحی با تدبیر خود یک آر پی جی بدست گرفت، ایستاد و مقاومت کرد. در این جا حس می کرد که وجودش لازم است. بسیاری از حاضران به حاج صالحی گفتند که به عقب برگردید، شما نباید به عنوان یک فرمانده اسیر شوید. می گفت: اگر من برگردم و خط را از دست بدهیم، هیچ فایده ای ندارد. ایستاد و مثل دیگر رزمندگان جنگ، مردانه جنگید.

در غرب کشور، منطقه ای به نام کوزران داشتیم که معمولاً لشکر 27 تابستان ها را در این منطقه و فصل زمستان را در دو کوهه سپری می کرد.

من در آنجا به عنوان مسئول مخابرات لشکر در حال جمع کردن وسایل بودم تا به سمت جنوب حرکت کنیم.  ساعت 3 یا 4 بعد از ظهر بود که یکی از بچه های دو کوهه با بی سیم با من تماس گرفت و گفت: 2 ماشین آماده کنید. آن زمان، فصل درگیری نبود. با تعجب پیش خودم فکر کردم، که در این زمان، ماشین برای چه می خواهند. گفتم: به روی چشم. من خودم وسایل را جمع می کنم و غروب به دو کوهه می رسم.

دوباره 1 ساعت بعد با من تماس گرفتند و خبر را تکرار کردند. خودم بی سیم را بدست گرفتم و با حاج صالحی صحبت کردم. گفتم: حاجی خبری شده است؟ گفت: بله. گفتم: چه خبر؟ گفت: خبر برایمان درست کرده اند. وقتی این را شنیدم، فهمیدم اتفاقی افتاده است. همراه با دیگر بچه ها به طرف جنوب راه افتادیم.

من و 12 نفر از بچه ها شب هنگام به دوکوهه رسیدیم. دو کوهه آن دوکوهه همیشگی نبود. از حاج صالحی سوال کردم. گفت: باید آماده شوید که برویم. بچه ها خسته بودند، من که دیدم کسی با حاج صالحی نمی رود، خودم با 2 نفر از بچه ها و فرمانده لشکر، و آقای کوثری به عنوان فرمانده راه افتادیم.

بعد از مدتی، آقای کوثری در قرارگاه تاکتیکی خود مستقر شدند. من به اتفاق حاج صالحی با یک جیپ و یک استیشن برای نظارت بر منطقه حرکت کردیم. شب تاریکی بود. تا نزدیکی های صبح در منطقه استقرار داشتیم، برای نماز خواندن زیر یک پل را انتخاب کردیم. هوا گرگ و میش و هنوز خورشید وصلهی آسمان نشده بود که ماشین فرماندهی در آن بین دیده می شد. باران آتش شروع شد. در این زمان برای در امان ماندن از آتش باید خود را پشت یک خاکریز یا ارتفاع می رساندیم. به یکی از دوستان گفتم: سریع برو و ماشین را روشن کن. دست خالی برگشت، نتوانسته بود ماشین را روشن کند. گفتم شاید ترسیده باشد، خودم رفتم و ماشین ها را روشن کردم و به زیر پل آمدم. گفتم: حاجی سوار شوید. حاجی سوار جیپ و من سوار استیشن شدم. 2 ماشین راه افتادند. همین که وارد جاده اصلی و آسفالت شدیم، ماشین جیپ پنچر شد. سریع به حاج صالحی گفتم، حاجی شما زحمت بکشید و با استیشن بروید. قرار بود حاج صالحی 200-300 متر آن طرف تر برای نظارت پشت یک خاکریز مستقر شود.

حاج صالحی با چند نفر از بچه های اطلاعات و عملیات و یک بی سیم چی سوار بر استیشن به راه افتادند. من و چند نفر دیگر هم مشغول تعویض چرخ پنچری شدیم که یک لحظه متوجه شدیم که جیپ 200 متر آن طرف تر متوقف شد. هوا تاریک بود و ماشین دید نداشت، اما روشن بودن چراغ ها باعث می شد که به خوبی بتوانیم آن منطقه را ببینیم. وقتی ماشن ترمز کرد، چراغ عقب روشن شد. دوستان در حال پیاده شدن بودند که به پشت خاکریز بروند. هنوز چراغ روشن بود، معلوم بود راننده هنوز پشت رول نشسته است. همین که نگاه می کردم، صدای سوت گلوله آمد. احساس می کردم قرار است در اطراف من به زمین بخورد، اما دقت که کردم، دقیقاً جایی فرود آمد که حاج صالحی قرار داشت. به فاصله 20-30 ثانیه دیدم که هنوز چراغ ترمز روشن است.

حدس زدم که اتفاقی افتاده است. توجه کردم، صداهایی شنیدم. این بار مطمئن شدم که خبری شده است. به بچه ها گفتم: لازم نیست چرخ را عوض کنید، با همین لاستیک های پنچر می رویم.

نزدیک جیپ که شدم، دیدم حاج صالحی روی درب باز ماشین افتاده است. بد جور نفس می کشید.  حاجی در حین پیاده شدن از ماشین، بر اثر اصابت ترکش زخمی شده بود. حتی در این حین فرصت بستن درب ماشین را هم پیدا نکرده بود.

با همکاری دوستان حاج صالحی و چند تن از دیگر رزمنده های مجروح را در جیپ گذاشتیم و به اورژانس ارتش منتقل کردیم. تا این لحظه هنوز صدای نفس های حاج صالحی در گوشم می پیچید. جیب حاجی را گشتم، سوئیچ پیکانی را پیدا کردم که حاجی خانواده اش را با آن به دزفول آورده بود. سوئیچ را به یکی از دوستان دادم که برا ی خانواده ببرند و خبر دهند که حاج صالحی پیغام داده است که به نجف آباد برگردید.

حاج غلامرضا صالحی  تا به بیمارستان اندیمشک برسد، به آغوش آسمان پر کشیده بود.

وصیت نامه شهید غلامرضا صالحی

بسم الله الرحمن الرحیم

» و قاتلوا فی سبیل الله الذین یقاتلونکم و لا تعتدوا ان الله لا یحب المعتدین».

 در راه خدا با آنانکه به جنگ و دشمنی شما بر خیزند، جهاد کنید ولی ستمکار نباشید که خدا ستمگر را دوست ندارد.

امام خمینی: ما اگر بکشیم پیروزیم و اگر کشته شویم باز هم پیروزیم.  در حالی این وصیتنامه را می نویسم که حتی یک لحظه آرام نمی گیرم چون عشق شهادت در سر دارم و مرگ با شرف را بر زندگی ننگین ترجیح می دهم و با چشم خود مرگ را در جلوی گامهایم می بینم که چطور استقبال می کند.

خواست من از ملت ایران این است که فرمان امام را به جان بخرند و نگذارند که امام این فرزند فاطمه زهرا(س) قلبش به درد بیاید، هر چند که این ملی گرایان خائن آمریکایی قلب امام را به درد آورده اند و روزی در دانشگاه فاجعه به نفع آمریکا می آفرینند و روزی در دادگاه از امیر اسلام دفاع میکنند.

شما ای مردم مسلمان دست به دست هم بدهید و وحدت را حفظ کنید که در این صورت پیروزی اسلام بر کفر حتمی است.

 اما تو ای مادرم خواهش من این است که برای من هیچ گریه نکن. چون موجب شادی دشمن می شود و اگر شما به جای گریه شادی کنی آنچنان مشتی بر دهانشان زده ای که دیگر توان و شادی از آنها گرفته می شود و عزادار می شوند. اصلا چرا گریه؟

خدا در قرآن مجید می فرماید: ما به شما اولاد و مال می دهیم تا شما را امتحان کنیم. اگر می خواهی امتحان خوبی پس داده باشی وقتی که می بینی من شهید شدم بگو خدایا این قربانی را از من قبول کن و راضی هستم به آنچه رضای تو در آنست.  اما ای پدر و خواهر و برادرم: شما هم محکم و استوار بر سر جای خود بایستید و از اسلام دفاع کنید که اسلام امروز نیاز به ما دارد و ترسی نداشته باشید از اینکه مثلا کشته می شویم. چرا از کشته شدن بترسید؟

خدا شهیدان را از همه بالاتر می داند و از خون شهیدان دفاع کنید که در غیر این صورت خدا بر شما غضب خواهد کرد و پیامی دیگر اینکه از دوستان و آشنایان خواهش می کنم اگر به شما جسارت و یا توهینی کردم ببخشید و پدر و مادرم، برادران و خواهرانم هر اذیت و آزاری به شما رساندم ببخشید، خدا به شما توفیق بهترین عبادات و خدمتها را عطا کند. کتابهایم را یا بخوانید و یا به جهاد سازندگی نجف آباد بدهید. راستی پدر عزیزم من به شما زیاد خسارت وارد کردم هم از نظر مادی و هم معنوی، ببخش.

 فرزند شهیدت غلامرضا صالحی

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار